۰۹ دی، ۱۳۹۳

عکس تمام لخت گلشیفته + گزارش تکان دهنده ی تلویزیون بارزانی (کردستان) از جنگ!

رزا: اول گزارش بارزانی که کانال تلویزیونی (1 میلیون دلاری) اش بدست یکی از فامیلهایش گردانده میشود. پس از دیدن گزارش از خنده بخود شاشیدم. کانال فوکس نیوز احتمالن باید از اقلیم یاد بگیرد!
تقلیل جنگ به بازی و گیم اما بسیار خطرناک است!
لینک فیلم در زیر

Kurdish news broadcast 



The translations;
He's talking about the Kurds has controlled 50 Villages with the Help of NATO jet fighters. and Etc....
But this Channel is supported by Kurdish Prim minister Nechrvan Barzani ( The nephew of Masoud Barzani. The y want to show people a new technology of news broadcasting. They spend $1000000's on the news but they can't pay on month of salaries of employees and hard working people in Kurdistan.
Bombing WEATHER!
This is not Kurdish but Sorani Kurdish. As a Kurd I didn't even understand a word because I speak Kurmanji Kurdish.
Great News ! Can't wait for the 3D edition !

عکس تمام لخت گُلشیفته در زیر
برهنگی از منظر ایسم ها! گزارش تصویری.

برای خواندن مقالات بروی تیتر آنها کلیک کنیم.

...چگونگی اقدام و انتشارعکس‌های گل شیفته نسبت به ماجده متفاوت است ، گلشیفته به عنوان یک هنرپیشه در یک آکسیون جمعی، تیزر تبلیغاتی مربوط به نهادی سینمایی در فرانسه ( کانون سینمایی سزار) به گرفتن این عکس‌ها اقدام کرده ،یعنی درعرصه فعالیت هنری، وگذاشتن این عکس ها درصفحه اینترنتی، بدون هیچ گونه اظهار نظرخاصی از جانب او صورت گرفته ، در حالیکه ماجده مطرح کرده بود که این کار به عنوان یک اعتراض انقلابی به شرایط است. گلشیفته هنرمند مطرحی است که از شرایط خفقان جمهوری اسلامی جان به لب شده ، از نسل جوانی است که درست در تقابل و تضاد با هر آنچه جمهوری اسلامی طی این سی و چندسال می‌خواسته بسازد، قرار دارد، هنرمندی که در عرصه‌ی سینمای جهانی کار می‌کند و در حال مطرح شدن است، اودخترجوانی است که از شرایط ایران سرخورده، و بار چندین ساله‌ی سرکوب و سانسوررا كشيده و اینک در شرایطي به اصطلاح  آزاد، در جامعه‌اي زندگي و فعاليت هنري می کند   كه هنرپيشگان آن با انگيزه‌ها و اهداف متفاوتي روي پرده سينما برهنه مي‌شوند. او مي‌تواند در روند فعاليت هنري‌اش در اين جامعه جذب سينماي هاليوود شود و يا به سينماي آلترناتيو بپيوندد، اگرما می خواهیم ازاو فاحشه بسازیم یا قهرمان این مسئله به ما مخاطبین برمی گردد .
ازآنجایی که در مسیرگذرازسنت به مدرنیته جامعه‌ی ما یکدست وهمگون نیست وفرهنگ‌ها و باورهای مختلفی در آن به چشم می‌خورد، برخوردها‌ی متفاوتی نیز در این مورد صورت می‌گیرد. برخوردهای افراطی از هر دو گروه مخالفین و موافقین خودمسئله سازبوده و به نوعی، ماهیت کار گلشیفته را تغییر داده است. آری گل شیفته حق دارد هر گونه که می‌خواهد بپوشد یا نپوشد و این جسارت را دارد که خود را نیمه برهنه در معرض دید عموم قرار دهد و هر گونه مخالفت با این حق فردی او از زاویه دیدگاه‌های مذهبی ، ناسیونالیستی، متعصبانه‌، ناموسی و غیرتی در واقع نگرشی مردسالارانه و متعصبانه است.
 از دیدگاهی که عاری ازبار جنسیتی است زنی که خود را با چادر و روبنده می‌پوشاند به جسم خود به عنوان یک وسیله جنسی نگاه می‌کند، زنی که به جسم خود به عنوان یک کالا برخورد می‌کند چه در فحشا و چه با ازدواج و مناسباتی که جسم خود را واگذارمی‌کند و در ازای آن از امنیت و رفاه اقتصادی و ... برخوردار می‌شود به جسم خود به عنوان ابزار جنسی برخورد می‌کند، زنی که در عرصه هنر و سینما جسم خود را چون کالایی عرضه می‌کند و این عرضه کاملا بار جنسی و سکسی دارد  باز هم دارای همان نگاه جنسیتی است.
عریانی  جسم انسان چه زن ، چه مرد خارج ازمناسبات، فرهنگ و تفکر مردسالارانه و فارغ از بار جنسیتی حاکم اساسا نه مسئله است و نه مسئله ساز،مشکل اساسی در این میان ، مناسبات جنسیتی حاکم است که در ارتباط مستقیم و هماهنگ با سیستم طبقاتی ، مردسالار و سلطه جو پدید آمده و تنها با از بین رفتن این سیستم ، از بین خواهد رفت. 

۰۸ دی، ۱۳۹۳

خبرهای جدید + گزارشی از حمله ی لخت و برهنه عضو گروه فِمِن در واتیکان به مجسمه‌ی “مسیح”

رزا: اگر خدا زن میماند و دختری بدنیا می آورد، نظام گله و رمه ای کنونی تغییر میکرد؟
مسلمن! البته نه فقط برای زنان!
اما خدایی وجود ندارد و روزی نه چندان دور، بساط واتیکان، کلیسا، کنیسا و مسجد هم برچیده خواهد شد، اگر انسانها شهامت نه گفتن زنانه ی خود را بیابند!
گزارش حمله:
عکس و ویدئو: اعتراض برهنه عضو گروه فِمِن در واتیکان در روز کریسمس
تقاطع: یک فعال گروه فمینیستی “فِمِن”، روز پنج‌شنبه (۲۵دسامبر-۴ دی) هم‌زمان با برگزاری مراسم روز کریسمس در واتیکان، با بالاتنه‌ای برهنه که روی آن نوشته شده بود “خدا زن است” از میان جمعیتی که در میدان “سنت پیتر” جمع شده بودند به روی صحنه‌ رفت و پس از آن‌که مجسمه‌ی کودکی “مسیح” را از صحنه‌ی بازسازی‌شده‌ی تولد او برداشت، توسط پلیس واتیکان دستگیر شد.
این اتفاق درست بعد از آن‌که “پاپ فرانسیس”، رهبر کاتولیک‌های جهان، پیام روز کریسمس خود را خواند اتفاق افتاد. با این وجود هزاران نفری که هنوز در این میدان مشهور شهر واتیکان حضور داشتند، با چشمانی متعجب شاهد این صحنه بودند.

فیلم در زیر
Dec 25, 2014
FEMEN sextremist kidnapped a newborn baby in Vatican. FEMEN opens a hunt for the Bethlehem babies under anticlerical campaign "Massacre of the Innocents". The campaign is dedicated to the criticism of the senturies-old Vatican stance on women's rights for own body and reproductive function. The maniacal desire to control women's fertility is a common trait of many religions, National Socialism, nationalism and other antediluvian, anti-humanist ideologies.
Abortion is sacred!
سقط جنین مقدس است!
ترتیب اثربخشی به شرح زیر است (کم به زیاد): اسپرم‌کش٬ تقویم بازه باروری٬ اسفنج (پس از زایمان)، بیرون کشیدن (بیرون ریختن اسپرم)، کاندوم (زنانه)، کاندوم (مردانه)، دیافراگم (سرپوش)، اسفنج (پیش از زایمان)، قرص/حلقه/چسب ضدبارداری، دپو-پروورا (آمپول پروژسترون)، حلقه مسی، عقیم‌سازی زنانه، پیشگیری فوری (لوونورژسترول)، عقیم‌سازی مردانه، و قرص هورمونی کاشتنی.
دوستان و رفقا،
برای تصحیح و تکمیل صفحه ی خودمختاری تولید مثلی به ما کمک کنید. برای فرستاده متن های تصویری نیز میتوانید از ایمیل بلاگ استفاده کنید. مر30
برای خواندن کل مطالب لطفن روی تیتر آنها کلیک کنیم
مطالب مرتبط:

رزا: مقالاتی از رفقا!
"انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد بدون تخریبی گسترده و پرشور، 
چرا که با استفاده از چنین تخریبی دنیاهای جدید متولد شده و موجودیت می یابند".

میخائیل باکونین، دولت گرایی و آنارشی ، 1873
Michael Bakunin , Statism and Anarchy , 1873


رزا: هر وقت دلم گرفته به اینجا میروم.
فیلم زندگی ژان پل سارتر- سه ساعته
برای خواندن در منبع روی تیتر آن کلیک کنیم.
By Jack Nimble December 20, 2014

مژگان مدرس‌علوم: آتنا فرقدانی، نقاش و فعال حقوق کودک است که چندی پیش به خاطر طراحی‌هایش و دیدار با خانواده‌های زندانیان سیاسی و خانواده‌های شهدای سال ۸۸ بازداشت شد. سلول انفرادی دستشویی نداشت و برای رفتن به دستشویی کاغذ زیر در می‌گذاشتیم (حالا بماند که ساعت‌ها می‌گذشت و کسی برای بردن من و غنچه به دستشویی نمی‌آمد و ما مجبور بودیم بر روی شکم بخوابیم تا خودمان را نگه داریم). خلاصه در انفرادی که بودم٬ کاغذ گذاشتم تا آمدند من را بردند دستشویی، هم داخل حمام و هم داخل دستشویی دوربین بود و وقتی می‌پرسیدیم این دوربین‌ها چیست٬ می‌گفتند این‌ها کار نمی‌کند. آن روز در سطل آشغال دستشویی دو تا لیوان یکبار مصرف کاغذی دیدم. آن‌ها را برداشتم و زیر لباسم گذاشتم وقتی من را سلولم می‌بردند، یکدفعه دیدم پچ پچ چند تا از مامورا می‌آید که دوربین را عقب و جلو بزن و این لیوان‌ها را برای چه می‌خواهد. تازه متوجه شدم که دوربین‌های دستشویی و حمام کار می‌کند و از آن موقع که متوجه این موضوع شدم به شدت حال روحی‌ام بهم ریخت و هنوز هم کابوس می‌بینم. بعد که داخل سلول‌ام شدم یک دفعه یکی از خانم‌ها چنان وحشیانه در آهنی سلول را باز کرد و گفت لباس‌هایت را بکن. من هم گفتم درست نیست لباس‌هایم را بکنم که شروع کرد به فریاد زدن… من هم لیوان کاغذی‌ها را از لباسم در آوردم و انداختم زمین و گفتم همین‌ها را می‌خواستید بیایید اما دوباره داد زد لباس‌هایت را بکن؛ تا اینکه یکی دیگر از مامورا آمد و با خشونت من را کنج سلول کردند و دو تا دستم را گرفتند و من هم داد زدم نکنید اما یکی از خانم‌ها دستش را آورد و گذاشت جلوی دهنم و گفت ساکت شو سلولهای پایین مرد هست و صدایت را می‌شنوند، اگر ساکت نشوی چنان می‌زنم توی دهانت که دهانت پر خون شود که بعد‌ها غنچه می‌گفت صدایم را می‌شنیده و به در می‌کوبیده و فکر می‌کرده به دلیل اعتصاب غذا حالم بد شده و به زور می‌خواهند به من سرم بزنند. بعد یکی از خانم‌ها دست‌هایم را محکم کوبید به دیوار پشت سرم (که استخوان دستم خیلی ورم کرد و تا مدت‌ها درد داشتم) و دو نفر از ماموران خانم به زور لباس بالا تنه‌ام را کامل درآوردند و به حدی وحشیانه این کار را می‌کردند که جای چنگشان تا مدت‌ها روی بدنم مانده بود و به زور و بد‌ترین فحش‌ها را که نمی‌توانم بر زبان بیاورم نثارم کردند و لباس پایین تنه‌ام را هم کامل پایین کشیدند… حتی تکرار و یاد آن لحظات تمام بدنم را به لرزه در می‌آورد خیلی لحظه بدی بود. کاملا بهم ریختم. تمام هدفم از این مصاحبه این است که شاید شرح این ماجرا باعث شود دیگر چنین بلایی را بر سر کسی نیاورند. هنوز شب‌ها کابوس می‌بینم که دستشویی دارم اما در تمام دستشویی‌ها باز است و همه دارند نگاه می‌کنند و نمی‌توانم دستشویی برم و از وحشت از خواب می‌پرم یا اینکه خواب می‌بینم که نقاشی‌هایم را به زور می‌خواهند از من بگیرند. کابوس آن روز‌ها هنوز با من است.
معرفی فیلم مستند:
دختران شورشی، خوانندگان دختر پانک "قاتلان بیکینی"
GRRRL LOVE AND REVOLUTION: RIOT GRRRL NYC | Women Make Movies | Trailer
GRRRL LOVE AND REVOLUTION: RIOT GRRRL NYC
A film by Abby Moser
Don't Need You - The Herstory of Riot Grrrl
The Punk Singer- Kathleen Hanna Documentary w. Dir. Sini Anderson
The Punk Singer Trailer

در زیر فیلم کوتاهی از سگ و کودک. برای خواندن مقاله ی بسیار مفید بالا روی تیتر آن کلیک کنیم.
The touching moment.... This is so touching!!!!
The child suffers from Down Syndrome the Dog can identify it as well as show his affection to the child. This is one of the most important thing that a person can give to any on suffering from Down Syndrome.

رزا: فیلم سخنرانی رئیس دانا این سوال را برایم بوجود آورد که اگر فاشیستها و کمونیستها همدست می ماندند، دنیا چگونه میشد؟ "رئیس دانا"ی ما از افتخار پیروزی استالین بر هیتلر می گوید. میگوید استالین در شوک حمله ی ارتش هیتلر، 5 روز از اتاقش بیرون نیامد. (خوب استالین و هیتلر معاهده ی صلح داشتند و هیتلر بازی در آورد و زد زیرش!)
حال، دیکتاتوری ارتش سرخ و کمونیست دولتی بیش از یک قرن طول کشید، دیکتاتوری هیتلراما عمرش کوتاه بود.
پس ما مردم خارج از منطقه ی سرخ، در واقع شانس آوردیم که اینها همدست نشدند. این را در مورد اقمار شوروی و اردوگاه اختناق سوسیالیستی نمیتوان گفت. موضع "رئیس دانا" ی ما و شادی اش در پیروزی رفیق بر رقیب، بعد از اینهمه سال جای تعجب دارد! آنها که حذف شدند لابد همان عوارض جانبی بودند.... البته که قبل از پیروزی رفیق هم و بعد از رسیدن به قدرت، آقایون سر همدیگر را خوردند. با شنیدن اینهمه توجیه تکراری، تنها میتوان گفت که خوشبختانه اینها دیگر فرصت رقص را از دست داده اند!
 آزادی بی سوسیالیسم، امتیاز و بی عدالتی است؛ سوسیالیسم بی آزادی، خشونت و خودکامگی است.
فیلم سخنرانی فریبرز رئیس‌دانا در زیر
گل همینجاست، اینجا برقص! 
گفتگوهایی پیرامون سرمایه‌داری و امپریالیسم، گفتگو با فریبرز رئیس‌دانا

اخبار زندانی:
علیرضا رسولی پس از 46 روز اعتصاب غذا در آستانه مرگ قرار گرفته است
مسوولان زندان ارومیه تاکنون به خواسته‌های این زندانی سیاسی مبتلا به سرطان عمل نکرده‌اند. پس از پایان اعتصاب جمعی از زندانیان سیاسی محبوس در ارومیه، علیرضا رسولی امروز پنج‌شنبه ۴ دی‌ماه، 46امین روز از اعتصاب غذای خود را پشت سر گذاشته و توامان نگرانی‌ها نسبت به مرگ وی افزایش یافته است. بنابه گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی، پس از پایان 33 روز اعتصاب غذای جمعی از زندانیان سیاسی محبوس در ارومیه در ساعات پایانی شب دوشنبه هفته جاری، وکیل یکی از زندانیان سیاسی ارومیه از ادامه اعتصاب غذای علیرضا رسولی در 46امین روز اعتراض این زندانی مبتلا به سرطان به عدم رسیدگی پزشکی و درمان مناسب خبر داد. این وکیل دادگستری از وضعیت خطرناک وی ابراز نگرانی کرده است و گفته که مسوولان باید به صورت اورژانسی به وضعیت وی رسیدگی کنند. گفته شده این زندانی بیمار از 19 آبان‌ماه یعنی 10 روز پیش‌تر از 27 زندانی معترض دیگر بند 12، در اعتراض به عدم رسیدگی به وضعیت درمانی‌اش از سوی مسوولان زندان مرکزی ارومیه دست به اعتصاب غذا زده است و کماکان در اعتصاب به سر می‌برد. این زندانی سیاسی دیروز چهارشنبه 3 دی‌ماه 1393، به دلیل قرار گرفتن در وضعیت حاد جسمی، به بیمارستانی خارج از زندان منتقل شده و پس از گذشت چند ساعت بدون اینکه اقدامی برای درمان وی انجام و یا از سوی مسوولان به خواسته‌های وی عمل شود، دوباره به زندان بازگردانده شد.
وکیل یکی از زندانیان سیاسی که نخواست نامش فاش شود، طی تماسی تلفنی با «کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی» با خطرناک خواندن شرایط علیرضا رسولی گفت: «این زندانی سیاسی 10 روز پیش از دیگر زندانیان سیاسی این بند، دست به اعتصاب غذا زده و پس از شکستن اعتصاب غذای بقیه زندانیان، وی کماکان به دلیل نگهداری در زندان و عدم درمانش از سوی مسوولین، به اعتصاب خود ادامه داده و هم‌اکنون در اعتصاب غذا است و خطر جدی مرگ وی را تهدید می‌کند. این وکیل دادگستری همچنین افزود: «پزشکان این زندانی تشخیص داده‌اند که در صورت نگهداری وی در زندان و عدم تحقق خواسته‌های قانونی وی در خصوص برخورداری از درمان و امکانات پزشکی مناسب، مرگ وی حتمی است و باید فوری در بیمارستان خارج از زندان بستری و تحت نظر پزشکان متخصص قرار گیرد.علیرضا رسولی به دلیل بیماری سرطان (تومور) در ناحیه هر دو زانوی پا، پوکی استخوان لگن و همچنین کوتاه شدن یکی از پا‌هایش، وضعیت دردآوری داشته و خواسته‌ی مشخص و معین خود را در چهارچوب آیین‌نامه زندان‌ها مبنی بر اقدام فوری برای درمان وی از سوی مسوولین و رسیدگی پزشکی و برخورداری از امکانات درمانی مناسب، دست به اعتصاب غذا زده است. مسوولین زندان تاکنون از فرستادن این زندانی به مراکز درمانی خارج از زندان جهت مداوا و عمل خودداری کرده‌اند و حتی مسوولان زندان اجازه نداده‌اند داروهایی را که پزشک متخصص در خارج از زندان برای وی تجویز کرده است، تحویل این زندانی شود. برخی از هم‌بندی‌های علیرضا رسولی گفته‌اند این زندانی سیاسی در آستانه مرگ قرار گرفته است.

خبر خشونت جنسی در کانادا:
رسوائی دو چهره ی محبوب/  مهین میلانی
حالا ماجرای ژیان قمیشی اومد بیرون. برای اینکه یک نفر گفت دیگه بسه. من و تو می دانیم چه تعداد مرد در این دنیا خشونت جنسی دارند و هیچ کس از آن اطلاعی ندارد. می دونی وقتی که زنان صحبت می کنند چرا می گن نمی آن؟ اولاً خیلی هاشون می دونند که وقتی وارد سیستم قانونی می شن، توسط خود سیستم اذیت می شن. توسط خود سیستم قضاوت می شن. این یک ستم بنیادین است. ...

برای خواندن در منبع روی تیتر ها کلیک کنیم.
فیلم سال در زیر:



فیلم/ نجات میمونی که در ریل ایستگاه راه آهن دچار برق گرفتگی شده بود توسط یک میمون دیگر (هند)
A friend in need is a friend indeed.
Monkey Rescues Friend From Electrocution At Indian Train Station
A heroic monkey spent 20 minutes performing first aid, attempting to rescue from electrocution a friend who fell on rail tracks after being knocked unconscious by an electric shock while walking on high tension overhead cables at a train station in India.

رزا: از اینهمه مطالب خوب، لینکها، فیلم ها، شادباشهای سال نو میلادی ممنون. اگرچه میلاد ها را جشن نمیگیریم، اما بهانه ای شد برای همگی در به اشتراک گذاشتن مطالب خواندنی، دیدنی و شنیدنی...کریسمس برای من همیشه یاد آور سیبزمینی سرخ شده، پخته، بوداده و پوره و سوپش و آش اش و.... است!
اینهمه خیابانهای خالی و سرمای کلافه کننده را تنها در ترکاندن اول و 15   ژانویه میتوان جبران کرد.
Marry crisis!

فیلم مستند ناشناسان. بی نام ها (زبان آلمانی/ انگلیسی) حدود 1 ساعت
http://youtu.be/0_VWZh4DjOE


Doku Anonymous 2014 - Die Anarchisten im Internet

۰۳ دی، ۱۳۹۳

پرولتاریای فکری/ اما گلدمن

رزا: اما گلدمن این مقاله را شاید یکصد سال پیش نوشته باشد اما هنوز معتبر است...
تجربه ی شخصی در زندان اینکه پناهجوی "ناشهروند" با اعتراضش به شرایط غیر انسانی، خود را در خطر دیپورت قرار داد و ماها از زندان با سر افراشته و مدال افتخار آزاد شدیم!
همیشه فکر میکنم که من کماکان برای دفاع از حقوق انسانی در مقابل "ناشهروندان" هزینه ی کمی را میپردازم و او البته چاره ای بجز اعتراض ندارد.

اما گلدمن مینویسد: نیروهای پلیس، دادگاه‌ها، مسئولان زندان‌ها و صاحبان روزنامه‌ها به خوبی می‌دانند که روشنفکران لیبرال، و حتی روشنفکران محافظه‌کار، همگی بردگان دستگاه حکومت‌اند. به همین دلیل است که افشاگری‌هایشان، تحقیق‌هایشان، و همدلی‌هایشان با کارگران هیچ‌گاه جدی گرفته نمی‌شود. تردیدی نیست که آنها با استقبال مطبوعات روبه‌رو می‌شوند، چرا که عوام اهل مطالعه، شیفته‌ی مقالات پرشور هستند و بدین‌ترتیب، افشاگری سرمایه‌گذاری خوبی است هم برای موضوعی که افشا می‌شود و هم برای خود افشاگر. اما اگر خطری را که از این فرآیند به حکومت وارد می‌شود در نظر داشته باشیم، چیزی شبیه به سر و صداهای یک کودک است.
برای خواندن مقاله ها در منبع روی تیتر آنها کلیک کنیم.
پرولتاریای فکری
اما گلدمن | ع.ج. روفوس (بخش نخست)

اما گلدمن / برگردان رضا اسکندری
پرولتاریزاسیون در زمانه‌ی ما بسیار فراتر از سپهر کار یدی رفته است؛ بی‌تردید در معنایی گسترده‌تر، تمامی آنانی که برای بقایشان کار می‌کنند، خواه با دست‌ها و خواه با اذهان‌شان، تمامی آنانی که ناگزیرند مهارت‌ها، آگاهی‌ها، تجربیات و توانایی‌های خود را بفروشند، پرولتاریا هستند. از این چشم‌انداز، تمامی نظام موجود، صرف‌نظر از طبقاتی بسیار محدود، پرولتاریایی شده‌اند.
تمامیت بافتار اجتماعی ما از تار و پود تلاش‌های کارگران یدی و ذهنی بافته شده است. در مقابل، پرولتاریای فکری، حتی در شکل کارگران مغازه‌ها یا معادن، حیاتی نامطمئن و رقت‌بار، و بارها وابسته‌تر از کارگران یدی به اربابان را توسعه داده است.
بی‌شک تفاوت زیادی در درآمد سالانه‌ی آرتور بریزبن و یک معدن‌کاو پنسلیوانیایی وجود دارد. اولی، با همکارانش در دفتر روزنامه، در تئاترها، کالج‌ها و دانشگاه‌ها، ممکن است از رفاه مادی و جایگاه اجتماعی فراتری برخوردار باشد، اما با این حال، هم‌چنان پرولتاریاست، چرا که کورکورانه به بنگاه‌هایی چون «هرستز»، «پولیتزر»، «تئاتر تراست»، ناشران و فراتر از همه به فهم متعارف گستاخ و سطحی‌نگر وابسته است. این وابستگی‌های دهشتناک به کسانی که می‌توانند روی هر چیز قیمت بگذارند و ضوابط خود را بر تمام فعالیت‌های فکری تحمیل کنند، خفت‌بارتر از آن چیزی است که بر کارگران در هر رده‌ای که باشند تحمیل می‌شود. درد واقعی اینجاست که آنانی که به فعالیت در حوزه‌های فکری مشغول می‌شوند، هرچقدر هم که در آغاز حساس و موشکاف بوده باشند، باز هم در برابر چنین تحقیری بی‌عاطفه، کلبی‌مسلک و بی‌تفاوت می‌شوند. این همان چیزی است که بریزبن هم دچار آن شده است؛ کسی که والدینش آرمان‌گرایانی بودند که با فوریه همکاری می‌کردند. بریزبن، خودش هم در مقام مردی آرمان‌گرا کار خود را آغاز کرد، اما در دام پیشرفت‌های مادی گرفتار شد و به تک‌تک آرمان‌های جوانی‌اش خیانت کرد.
طبیعی است. توفیقاتی که با پست‌ترین روش‌ها به دست آمده باشد ناگزیر روان را ویران می‌سازد. با این حال، چنین توفیقی در روزگار ما یک هدف است. چنین توفیقی فساد و ویرانی درونی را پنهان می‌کند و به مرور، نازک‌اندیشی‌های اخلاقی او را کند می‌سازد تا حتی آنانی که بلندپروازانه راه خود را آغاز کرده‌اند نتوانند در نهایت چیزی از درون خود بپرورند.
به بیان دیگر، آنانی که در جایگاه‌هایی قرار می‌گیرند که نیازمند تسلیم‌نمودن شخصیت‌شان و اطاعت بی چون و چرا از قواعد و آراء سیاسی از پیش تعیین شده است، می‌باید فاسد شوند، باید رفتاری ماشینی داشته باشند، و باید تمامی ظرفیت‌های خود را برای تولید چیزی حقیقتا حیاتی و ارزشمند از دست بدهند. دنیا پر از چنین افلیج‌های نگون‌بختی است. کسانی که رویایشان «رسیدن» است، با هر هزینه‌ای که باشد. اگر می‌توانستیم لحظه‌ای از اندیشیدن به معنای «رسیدن» دست برداریم، می‌توانستیم بر این قربانیان نگون‌بخت دل بسوزانیم. اما برعکس، ما به هنرمند، به شاعر، به نویسنده، به دراماتیست و به متفکری می‌نگریم که «رسیده است»، و در می‌یابیم که در واقعیت، این «رسیدن» مترادف است با میان‌مایگی، با انکار و خیانت به آن‌چه در آغاز معنایی واقعی و آرمانی داشته است. هنرمندان «رسیده» ارواح مرده‌ای هستند آویخته در افق‌های روشنفکری. جان‌های سازش‌ناپذیر و شجاع هرگز «نمی‌رسند». حیات آنان نمایشگر مبارزه‌ای بی‌پایان با جهالت و بی‌تفاوتی زمانه‌شان است. آنان ناگزیرند همواره در حالتی باشند که نیچه آن را «نا به هنگامی» می‌نامید؛ چرا که هر آن چیزی که برای صورتی نو، بیانی نو یا ارزشی نو می‌ستیزد، همواره محکوم به نا به هنگامی است.
پیش‌گامان حقیقی در ایده‌ها، هنر و ادبیات، همیشه در زمانه‌ی خودشان غریبه، فهم‌ناشده و مردود بوده‌اند. و اگر کسانی هم‌چون زولا، ایبسن و تولستوی زمانه‌شان را ناگزیر به پذیرش خود ساخته‌اند، به دلیل نبوغ خارق‌العاده‌شان، و فراتر از آن، به دلیل اقلیت‌هایی کوچک بوده است که بیدار شده و به جستجوی حقیقتی نو برخاسته‌اند، و در این بزرگان پشتیبانانی الهام‌بخش و روشن‌گر یافته‌اند. با این وجود، تا به امروز ایبسن هنوز محبوب نیست، و پو، ویتمن و استریندبرگ نیز هیچ‌گاه «نرسیدند».
نتیجه‌ی منطقی این بحث این است: آنانی که به زیارت پرستشگاه پول نمی‌آیند، نباید امیدی به شناخته شدن داشته باشند. در مقابل، نیازی هم ندارند که افکار دیگران را بیندیشند یا رخت سیاسی دیگران را به تن کنند. آنها لازم نیست آن‌چه دروغ است را حقیقت جار بزنند یا آن‌چه را توحش است در مقام انسانیت بستایند. به باور من، آنانی‌که شجاعت ایستادن در برابر شلاق‌های اقتصادی و اجتماعی را دارند بسیار اندک‌اند، و ما باید با اکثریت کلنجار برویم.
بدین‌ترتیب، این یک واقعیت است که اکثریت پرولتاریای فکری درگیر یک چرخ عصاری اقتصادی است و آزادی کمتری نسبت به آنانی دارد که در فروشگاه‌ها یا معادن کار می‌کنند. برخلاف آنها، کارگران فکری نمی‌توانند لباس کار به تن کنند و روی پله و گل‌گیر اتوبوس‌ها، شهر به شهر در جستجوی کار بروند. اولا آنها عمری را صرف یک تخصص کرده‌اند و با کنارگذاشتن تمامی توانایی‌های دیگر خود هزینه‌ی آن را پرداخته‌اند. بدین‌ترتیب، آنها برای هر کار دیگری مگر آن‌چه –مانند یک طوطی- آموخته‌اند تا تکرار کنند، ناتوان‌اند. می‌دانیم که دست و پا کردن یک شغل، با هر رده‌ای که باشد، چه بی‌رحمانه دشوار است. اما وارد شدن به یک شهر جدید و بدون هیچ روابطی و دست و پا کردن شغلی به عنوان معلم، نویسنده، موسیقی‌دان، کتاب‌دار، بازیگر یا پرستار، تقریبا ناممکن است. اگر هم پرولتر فکری روابطی داشته باشد، ناگزیر است با شکل و شمایلی پذیرفتنی به سراغ‌شان برود؛ او باید حفظ ظاهر کند. و این نیازمند ابزارهایی است که حتی حرفه‌ای‌ترین‌ها هم به اندازه‌ی کارگران یدی از تامین آنها قاصرند: حتی در «دوران برخورداری» هم آنان به ندرت آن‌قدر در می‌آورند که از پس چنین هزینه‌هایی برآیند.
سنت‌هایی هم وجود دارند؛ عادت‌های پرولتاریای فکری، این واقعیت که آنها باید در مناطق خاصی سکونت داشته باشند، که باید از سطح خاصی از رفاه برخوردار باشند، که باید لباس‌هایی با کیفیت مشخصی بپوشند. این سنت‌ها کارگران فکری را اخته می‌کند و آنها را برای اضطراب و تنش‌های یک زندگی نامتعارف نامناسب می‌سازد. اگر شب قهوه بنوشد، نمی‌تواند بخوابد. اگر نتواند بخوابد برای کار روز بعد آماده نخواهد بود. به بیانی خلاصه تر، آنها فاقد هر شکلی از سرزندگی هستند و نمی‌توانند مانند کارگران یدی با دشواری‌های راه روبه‌رو شوند. بدین‌ترتیب، آنان به هزار طریق با آزارنده‌ترین و تحقیرآمیزترین شرایط کنار بیایند. اما در عین حال، آن‌قدر در شناخت جایگاه خود کورند که خود را برتر، بهتر و خوش‌اقبال‌تر از هم‌قطارهایشان در رده‌های کار یدی می‌دانند.
زنانی هم هستند که به دست‌آوردهای اقتصادی شگفت‌انگیزشان می‌بالند، و می‌توانند خود تامین‌گر حیات اقتصادی خود باشند. همه‌ساله مدرسه‌ها و کالج‌های ما هزاران نفر را به رقابت در بازار اندیشه می‌کشاند؛ بازاری که همیشه و در همه‌جا عرضه‌ای بیش از تقاضا دارد. این رقابت‌کنندگان، برای صیانت از بقای خود چاره‌ای جز تملق‌گویی و چهره به خاک مالیدن و التماس کردن برای کسب جایگاهی در این بازار ندارند. زنان حرفه‌ای دفترها را اشغال می‌کنند، ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشینند، در جستجوی کار خسته می‌شوند و از حال می‌روند، و هم‌چنان خودشان را قانع می‌کنند که از دخترکان کارگر برترند، یا از لحاظ اقتصادی به استقلال رسیده‌اند.
سال‌های جوانی‌شان در جستجوی کسب یک تخصص از میان می‌رود، تا در نهایت به مسئولان آموزشی، سردبیران شهری، ناشران یا مدیران تئاتری وابسته شوند. زنان آزاد، از فضای خفقان‌آور خانگی می‌گریزند، اما فقط از دفاتر استخدام به کارگزاران ادبی و از این کارگزاران به دفاتر استخدام می‌شتابند. چنین زنی با اشمئزاز اخلاقی به زنان تن‌فروش می‌نگرد، و در نمی‌یابد که او هم ناگزیر است بخواند، برقصد، بنویسد یا بازی کند، یا در غیر این‌صورت خودش را هزاران بار بفروشد تا بتواند زندگی‌اش را بگذراند. بی‌تردید، تمام تفاوتی که میان یک دختر کارگر با پرولتاریای فکری –مرد یا زن- وجود دارد، تفاوتی چهار ساعتی است: اولی در ساعت 5 صبح در صف می‌ایستد تا به کار خوانده شود و عموما با علامت «هیچ دستی برای کار مورد نیاز نیست» رو به رو می‌شود، در حالی‌که زن حرفه‌ای در ساعت 9 صبح با علامت «هیچ مغزی برای کار مورد نیاز نیست» مواجه خواهد شد.
در چنین سازوکاری، هدف و ماموریت متعالی روشنفکران، شاعران، نویسندگان، و آهنگسازان چه خواهد بود؟ آنها برای رستن از زنجیرهایشان چه خواهند کرد، و چگونه خواهند توانست از کمک‌هایشان به توده‌ها به خود غره شوند؟ آنها هنوز صاحبان مشاغلی رده‌بالا هستند. چه مضحکه‌ای! اینان، این‌قدر رقت‌انگیز و فرومایه در بردگی‌شان، این‌قدر وابسته و زبون! واقعیت این است که مردمان هیچ‌چیز برای آموختن از دار و دسته‌ی چنین روشنفکرانی ندارند، و در مقابل، بسیار چیزهاست که می‌توانند به آنان بیاموزند. ای‌کاش این روشنفکران می‌توانستند از جایگاه بلندپایه‌ی خود پایین بیایند و دریابند که تا چه پایه به این مردمان وابسته‌اند! اما چنین نمی‌کنند، حتی رادیکال‌ترین‌ها و آزاداندیش‌ترین‌هایشان.
در طول ده سال گذشته، کارگران فکری با تمایلات متعالی، راه خود را به هر جنبش رادیکالی باز کرده‌اند. آنها اگر می‌خواستند، می‌توانستند اهمیتی چشم‌گیر برای کارگران داشته باشند. اما تا کنون، فاقد چشم‌اندازی روشن، اعتقادی عمیق، و جسارت لازم برای رویارویی با جهان واقع باقی مانده‌اند. این همه از آن رو نیست که اینان تاثیرات ویران‌گر سازش و مصالحه را بر اذهان و روان‌هایشان احساس نمی‌کنند، یا فساد تنزلی را که در زندگی اجتماعی، سیاسی، کسب و کار و خانواده‌های ما وجود دارد درک نمی‌کنند. با ایشان در دورهمی‌های خصوصی، یا زمانی که تنها پیدایشان می‌کنید هم‌کلام شوید، و آنان اعتراف خواهند کرد که هیچ سازمانی وجود ندارد که لیاقت حفظ شدن را داشته باشد. اما فقط در خلوت. در جمع همان مسیری را ادامه می‌دهند که هم‌قطاران محافظه‌کارشان در پیش گرفته‌اند. آنها چیزهایی را می‌نویسند که خوب می‌فروشد، و ذره‌ای از آنچه سلیقه‌ی عمومی طلب می‌کند فراتر نمی‌روند. آنها چنان با دقت از ایده‌هایشان سخن می‌گویند که کسی آزرده نشود، و هم‌داستان با احمقانه‌ترین قواعد روزمره زندگی می‌کنند. بدین‌ترتیب، مردمانی را در مناصب حکومتی می‌یابیم که از لحاظ ذهنی از اعتقاد به حکومت رهیده‌اند، اما هنوز چشم به تجملات زندگی قاضیان دادگاه دارند؛ مردمانی را که از فساد سیاست آگاه‌اند اما با این‌حال در احزاب سیاسی عضو می‌شوند و روزولت را تحسین می‌کنند. مردمانی که از خودفروشی اذهان در مطبوعات حرفه‌ای آگاه‌اند، و با این‌حال سمت‌های پرمسئولیتی را در این جراید بر عهده می‌گیرند. زنانی که انقیاد موجود در نهاد ازدواج را، و ابتذال مفروضه‌های اخلاقی‌مان را عمیقا درک می‌کنند و با این‌حال به این هر دو گردن می‌نهند؛ زنانی که طبیعت خود را سرکوب می‌کنند یا درگیر روابطی پنهانی می‌شوند، اما خدا روزی را نیاورد که بخواهند رو در روی جهان بایستند و بگویند «سرتان به کار خودتان باشد!»
حتی در همدلی‌شان با کارگران –بعضی‌هایشان همدلی‌های حقیقی و اصیلی دارند- کارگران فکری از «طبقه‌ی متوسط» بودن‌شان، اخلاقیات‌شان و فاصله‌گرفتن‌هایشان دست بر نمی‌دارند. ممکن است چنین برداشتی نفی‌کننده و ناعادلانه به نظر بیاید، اما کسانی که گروه‌های مختلفی از این دست را می‌شناسند درک می‌کنند که اغراق نمی‌کنم. زنان با هر تخصص و حرفه‌ای به لارنس، لیتل‌فالز، پاترسون و نواحی تحت اعتصاب این شهر یورش آوردند. تا حدودی از سر کنجکاوی، و بیشتر از روی علاقه. اما این زنان، در تمام شرایط به ریشه‌های طبقه-متوسطی خودشان پای‌بند ماندند. آنها همواره خودشان و کارگران را با این ایده که باید برای کمک کردن به هدف، به اعتصاب پرستیژی در خور احترام و اخلاقی بدهند، فریب داده‌اند.
در اعتصاب کارگران خیاط‌خانه‌ها، به این زنان «حرفه‌ای» گفته شد که برای حمایت از دخترکان کارگر باید با بهترین لباس‌های خزدار و جواهرات‌شان بیارایند و بیرون بیایند. آیا ذکر این نکته ضرورتی دارد که در همان زمانی که بیشتر دختران کارگر روی دست مردان و با خشونت به درون ماشین‌های پلیس انداخته می‌شدند، با این معترضان خوش‌لباس به گونه‌ی دیگری برخورد شد و به آنها اجازه‌ی بازگشت به خانه‌هایشان را دادند؟ بدین‌ترتیب، آنها هیجان خودشان را داشتند، اما به «اهداف» کارگران فقط آسیب رساندند.
شکی نیست پلیس‌ها احمق‌اند، اما نه آنقدر احمق که نفهمند خطر آنانی که بنا به ضرورت به اعتصاب کشیده شده‌اند، و خطر آنانی که برای گذران وقت یا «تقلید» به اعتصاب می‌روند، به یک اندازه آنها و اربابان‌شان را تهدید نمی‌کند. این تفاوت نه از تفاوت در سطح احساسات، و نه حتی از برش و دوخت لباس‌هایشان، بلکه از تفاوت در سطح انگیزه و شهامت افراد برمی‌خیزد؛ و آنانی که هنوز با تجلیات و نهادهای حکومتی سازش می‌کنند هیچ شهامتی ندارند.
نیروهای پلیس، دادگاه‌ها، مسئولان زندان‌ها و صاحبان روزنامه‌ها به خوبی می‌دانند که روشنفکران لیبرال، و حتی روشنفکران محافظه‌کار، همگی بردگان دستگاه حکومت‌اند. به همین دلیل است که افشاگری‌هایشان، تحقیق‌هایشان، و همدلی‌هایشان با کارگران هیچ‌گاه جدی گرفته نمی‌شود. تردیدی نیست که آنها با استقبال مطبوعات روبه‌رو می‌شوند، چرا که عوام اهل مطالعه، شیفته‌ی مقالات پرشور هستند و بدین‌ترتیب، افشاگری سرمایه‌گذاری خوبی است هم برای موضوعی که افشا می‌شود و هم برای خود افشاگر. اما اگر خطری را که از این فرآیند به حکومت وارد می‌شود در نظر داشته باشیم، چیزی شبیه به سر و صداهای یک کودک است.



ریچارد سیلوان[2]
از مجموعه مقالات بلک‌ول[3] بر فلسفه سیاسی معاصر[4]
 
دیوید گربر
 برگردان رضا اسکندری
 منتشر شده در سایت انسانشناسی وفرهنگ
دیوید گربر
 برگردان رضا اسکندری
 این متن پیش از این در سایت انسانشناسی و فرهنگ به چاپ رسیده است .

میخاییل باکونین
شروین طاهری
  این مطلب پیش از این در مجله شورشهای منطقی به چاپ رسیده است

جایی که من ایستاده ام   [i]
میخاییل باکونین
شروین طاهری
این مطلب پیش از این در مجله شورش های منطقی به چاپ رسیده است

من کاووشگر حساس و شیدای[1] حقیقت هستم ( و به همان میزان دشمن کینه توز و تلخکام[2] داستانهایی با پایانی شر ) وقتی که جریانی[3] از دستورات ، بالادستانه ایستاده اند و دلبسته ی این هستند که تمامی مذاهب گذشته و حال را به طور متافیزیکی ، سیاسی ، حقوقی بازتاب دهند و رذالت های جامعه را برای به استخدام گرفتن امروز مدعی آورند تا از جهان یکسره حماقت بسازند و آنرا به بردگی کشند ، من عاشق متعصب حقیقت و آزادی ، می گویم که تنها هنگامی تسلیم خواهند شد که هوش ، آگاهی و شادکامی[4] هرروز افزایش یابد و همه گستر شود .

منظور من از آزادی ، آزادی تمامیت یافته در خودتحمیلگری دولتی ، قضات و قوانین نیست ، این معنای سراسر دروغ در واقعیت همیشه از امتیازات عده ای محدود برفراز بردگی همگان تشکیل می شود . همگانی که حتی از آزادی ساختگی محدود ، انفرادی و خودپسندانه[5] نیز محرومند . آزادی ساختگی که مکتب ژان ژاک روسو و تمامی دیگر سیستم های دارای خصلت اخلاقی ، طبقه متوسط بورژوامنش[6] و آزادی لازم در ارتباط با آنچه حق افراد خوانده می شود جزو دارایی خود می دانند . به طوری که دولت " نماینده " کسر همگانی این حق قلمداد شده و به موجب آن حق هر فرد ضروری انگاشته می شود ، درواقع به هیچ تقلیل می یابد . نه ، من تنها آن آزادی شایسته و واقعی را منظور دارم که نامیدن اش مستلزم کنار هم قرارگرفتن ، گسترش تمامی مادیت ، هوش و قوای روحی[7] است که در ظرفیت همگانی دولت وجود دارد . آزادی که هیچ مرز دیگری جز قوانین از پیش معین شده طبیعت خودمان را نمی شناسد . پس در این آزادی ، به صورت واقعی[8] مرزی وجود ندارد . برای این حقوق هیچ تحمیلی برفراز ما از طریق مشروعیتی[9] خارجی که محاصره مان کرده باشد یا بالاتر از ما باشد وجود ندارد . این حقوق درونزاد ما است ، به ما چسبیده و صورت واقعی مبانی مادی ، هوشی و اخلاقی هستیمان است . به جای اینکه در این حقوق به مانند محدودیت نگریسته شود ، ما می بایست به آن چون وضعیتی واقعی و قالب متحقق[10] آزادی مان بنگریم .
برای خواندن مقاله ی بالا روی  اینجا کلیک کنیم. 

سیاست و دولت
نویسنده : میخائیل باکونین[1]
مترجم : بهزاد کوروشیان

 برای خواندن مقاله ی بالا روی  اینجا کلیک کنیم. 
برای خواندن مقالات در منبع بروی تیتر آنها کلیک کنیم.
حلقه تجریش

۰۱ دی، ۱۳۹۳

نقد اباذری به موسیقی پاپ، موسیقی پاشایی، و شرایط سیاسی روز/ مینا خانلرزاده

رزا: قبل از خواندن مقاله ی مینا توجه مان را به صحبتهای آقای استاد جامعه شناس بدهیم در فایل زیر: سخنان جنجالی یوسف اباذری درباره پدیده مرتضی پاشایی
تحلیل دکتر یوسف اباذری، جامعه شناس و استاد دانشگاه، از موسیقی مرتضی پاشایی و رفتار مردم با آن
دکتر یوسف اباذری، جامعه شناس و استاد دانشگاه در جلسه بررسی و نقد مرتضی پاشایی که در تهران برگزار شد، از وضعیت اجتماعی امروز ایران و سیاست‌زدایی از سوی حکومت 
 انتقاد کرد. 

برای خواندن مقاله ی بالا روی تیتر آن کلیک کنیم.

 رزا: قبل از گوش کردن به موسیقی پاشایی اول از همه فایل "استاد" در اختیارم قرار گرفت. آن زنان جوان و نوجوان طیف سیاسی دوران انقلاب، بوی گند ارتجاع را از حرفهای استاد بخوبی شنیدند. بطوری که به دوستی گفتم: خوب شد اینها سر کار نیامدند که بجز شوستاکویچ همه نوع موزیک دیگر ممنوع میشد!
حرفهای "سیاسی" جناب استاد اگرچه  قلب بخش بزرگی از مردان چپ را لرزاند که "چپ" هنوز زنده است!، اما شدت ارتجاع و مردسالاری و تحکم  (بیان نظر با چاشنی سلطه)  تحکم طُن صدای مردانه (بخصوص بخش پاسخ به دختر دانشجو و استفاده از اتوریته ی استاد بر دانشجو / مرد بر زن، مزه ی تلخ اجبار و زورچپانی نظرات در جایگاه بالای سن و دارنده ی میکروفون و پایین سن و شنونده)، تنها آرزوی یک کامیون گوجه فرنگی گندیده را در دل گذاشت، در انتظار پرتاب!
موزیک پاپ فقط در سرودهای "انقلابی" در مدرسه بود، سهم ما از موسیقی تنها چُس ناله های شجریان و بعد ها نوحه خوانی درتلویزیون  در ایران دهه ی 60 ای بود!
در خانه کتاب اشعار فروغ بود و داریوش و فوقش فرهاد!
هم عشق را در خانه ها قایم میکردیم و هم کتاب نینا و زندگینامه ی اشرف دهقان و مجموعه آثار لنین را! 
بعنوان بچه مدرسه ای کتاب سرودهای کوهستان را از حفظ کرده بودیم! عیدی رفقا کاستهای موسیقی کلاسیک بود، اگرچه با داریوش و گوگوش بیشتر حال میکردیم! اما در جلسات خانگی، یادمان نمیرفت کتابهای اشعار فروغ را از قفسه کتاب جابجا کنیم و به جایش صمد بهرنگی و عکس چه گوارا را در معرض دید بگذاریم!
پوستر"بهاران خجسته باد" سازمانها، دیوارها را تزیین میکرد، در آن روزگار انقلابی!
بدون آنکه کسی اجبارمان کند یواشکی "اکسیژن" و نوعی "دایر استرین" گوش میدادیم و دور از چشم رفقا تمرین صدای گوگوش در میهمانی ها داشتیم...یکجور فهمیدیم که وقت جلسات این نوع موسیقیا منفی است!
بعدها دو دهه بعد در خارج، روفقا هم به آهنگ کیوکیو بنگ بنگ گوش کرده و در فروغ فرخزاد هم عناصری از اشعار انقلابی یافتند. یکجوری همگی در خارج به اتحاد علیه دیکتاتور رسیدند و رپ و پاپ و هیپ هاپ هم راهش را به قلب "چپ" ایرانی باز کرد...
شنیدن فایل صوتی این استاد جامعه شناس "چپ" البته خارج از پرداختن به محتوای صحبتش، شوک آور بود...
در این  فضای دیکتاتوری و اختناق دلم برای دخترک جوان و استادش گرفت...
بگذاریم انسانها هر جور که میخواهند زندگی کنند. جای کسی گرفته نمیشود. مُهم این است که سکوت نباشد، عاشقی باشد و در این جو خودکشی و خود زنی، بجای قرصهای برنج، عشق را بیابند. برای مرگ جوان از سرطان با هم بگریند و با هم بخوانند... 
مبتذل  وقتی است که دیکتاتور تمام شاخه های حسی جامعه را له کند. 
یکبار دیگر فیلم 1984 را با هم ببینیم رفقا!
موتزارت هم یواشکی لزگی میرقصید، و شاید اگر پدر مخوفش میگذاشت، به مهوش میگفت: کی میگه کجه!  
یادمان باشد مرثیه ی مرگ نوشتن، موتزارت را کُشت و کارمینا بورانا اوج دیکتاتور بود و مارش واگنر و بقیه، همه را بسوی مرگ فرستاد. 
بگذاریم قلبها بتپند، و پاها رقص آزادی را تمرین کنند و چاق ها و لاغر ها و "علیل" ها و عوام ها و مبتذل ها بگویند: کی میگه کجه؟ خامنه ای!
انقلاب را "هم" مبتذل هایی میکنند که اجازه ی شادی ندارند!
دیکتاتور نیز وقتی پیروز است که پای رقص را شکسته باشد و قلبها دیگر برای عاشق شدن نتپند!
در زیر چند آهنگ "مبتذل" از پاشایی که به دل بسیار "مبتذل" من بسیار نشست!
مرتضی پاشایی / یکی هست
مرتضی پاشایی/  جاده ی یک طرفه
مرتضی پاشایی/  تو رفتی
مراسم تشیع مرتضی پاشایی - Morteza pashaie
http://youtu.be/m1yL5XhVCMQ

مینا خانلرزاده در صفحه فیس‌بوک خود نقدهایی در رابطه با صحبت‌های یوسف اباذری پیرامون سوگواری مرتضی پاشایی نوشته است. این یادداشت توسط میدان بازنشر می‌شود.
۱-اباذری نقدش به موسیقی پاشایی را با نقد موسیقی پاپ شروع می‌کند و می‌گوید:
«پاپ در اسکیل موسیقی یعنی مبتذل‌ترین نوع موسیقی جهان است.» پایان نقل قول
پاپ یا موسیقی غیرجدی همه‌ی موسیقی جهان غیر از انواع کلاسیک آن را دربرمی‌گیرد. به‌عنوان مثال، تاثیر موسیقی‌های افریقایی تنها در آمریکای شمالی به شکل‌گیری انواع بلوز، جاز، راک‌اند‌رل، و رپ (یا هیپ‌هاپ) منجر شده. در خود ایران موسیقی پاپ از تصنیف‌خوانی‌های تحت تاثیر موسیقی کلاسیک ایران، تا ترانه‌های تحت تاثیر موسیقی‌های پاپ غیرایرانی و انواع موسیقی روحوضی را دربرمی‌گیرد. توصیف تمام انواع این موسیقی‌ها که هرکدام تاریخ اجتماعی و موسیقیایی خودشان را دارند با صفت‌هایی همچون مبتذل چندان منطقی نیست.
۲-عده‌ای از دانشجویان اباذری ادعا می‌کنند که تحلیل او تحت تاثیر مقاله‌های موسیقی ادورنو و آموخته‌های مکتب فرانکفورت است. برخلاف ادعای طرفداران اباذری، نقد اباذری به موسیقی پاشایی یادآور گفتمان موسیقی مستهجن /مبتذل جمهوری اسلامی و رویکرد‌های مشابه روشنفکرهای پیش از انقلاب است که منجر به ممنوع‌سازی مهستی، هایده، داریوش، شهرام‌ شب‌پره …— به جای احقاق عدالت اجتماعی— شد. براساس گفتمان موسیقی مستهجن، تا زمان اصلاحات مهاجرانی در ارشاد، بسیاری از انواع موسیقی پاپ در ایران ممنوع بود. البته پس از اصلاحات مهاجرانی، تنها موسیقی‌ پاپ ِ تولید شده در ایران و دارای مجوز از ارشاد بود که غیرممنوع شد. اما چسباندن ِ مارک مستهجن و مبتذل به موسیقی پاپ در ایران تاریخچه‌‌ی تروماتیکی —به‌خصوص برای ما نسل‌های پس از انقلاب— دارد که با وصل کردن این نقد به فرانکفورت یا لندن یا هر شهر دیگری قابل پاکسازی نیست.
نقد موسیقی ادورنو به‌هیچ وجه شامل قضاوت اجتماعی-اخلاقی کردن ِ کسانی که به موسیقی‌ای که او نقد می‌کند گوش می‌کنند نمی‌شود. [۱] نوشته‌های روی موسیقی ادورنو منجر به تولید خوب‌‌ها یعنی موسیقی کلاسیک/ جدی و بدها یعنی موسیقی پاپ/ غیرجدی نمی‌شود. بررسی او شامل رابطه‌ی موسیقی با روابط تولید- سیاست بازار و ساختار موسیقایی کار است. آن‌چه ما موسیقی کلاسیک تلقی می‌کنیم نه زمان ادورنو و نه زمان ما فرای استانداردهای بازار قرار نداشته و ندارد. اصولا با کم و کمتر شدن هنرمندانی که مستقل کار هنری تولید می‌کنند روابط بازار تقریبا به‌ همه‌ی موسیقی —به جز موارد اندکی— قابل تعمیم است. آرنولد شوئنبرگ، ایده‌آل موسیقیایی ِ ادورنو، نه برای این‌که موسیقی‌اش کلاسیک بود، که بر مبنای استفاده‌ی او از نت‌های «ناموزون» و ایجاد تکنیک موسیقی دوازده نغمه‌ای بود که ادورنو او را به‌عنوان نمونه‌ای از موسیقی خوب و رها توصیف می‌کرد.[۲] براساس تیوری‌های موسیقی ادورنو، بسیاری از موسیقی‌های کلاسیک و یا جدی از معیارهای او سرفراز بیرون نمی‌آیند.
نقدی که خصوصیات هنری-تاریخی نوع موسیقی مورد بحث و ویژگی‌های ِ اجتماعی ِ محل ِ جغرافیای ِ تولید ِ آن هنر را در نظر نگیرد، دست بالا به‌ کلی‌گویی‌‌های بی‌ربط به شرایط اینجا و اکنون می‌انجامد.
وقتی به دانشجویی گوش می‌دادم که به اباذری اعتراض می‌کرد و می‌گفت که من به هرچه دلم بخواهد گوش می‌دهم، حس می‌کردم اباذری احتمالا بی‌اینکه بداند، پدرسالارانه در جایگاهی مشابه حاکمیت ایستاده، هرچند در دفاع از موزارت در برابر موسیقی پاپ، نه مثل حکومت در دفاع از مداحی‌خوانی‌های حکومتی در برابر مایکل جک‌سون و گوگوش.
۳- آن‌چه به سیاست‌زدایی از انقلاب ۵۷ انجامید، اتفاقا این نبود که «لات و سوسول دست به دست هم دادند که چه بکنند؟ که سیاست واقعی را از این ممکلت از بین ببرند»—آن‌طور که اباذری توضیح می‌دهد— بلکه جهان‌بینی‌ای بود که وزن سنگینی به از بین بردن آن‌چه ابتذال تلقی می‌کرد داده بود، به‌جای آن‌که تغییر را در اصلاح ساختارهای اقتصادی-سیاسی جستجو کند. اباذری سیاست‌زدایی شدن از جامعه را در علاقه‌ی مردم به پاشایی می‌بیند، در همین راستا گروهی از روشنفکرهای پیش از انقلاب هم رخوت سیاسی را در عشق مردم به گوگوش و هایده می‌دیدند و فکر می‌کردند که با از بین بردن این اسباب حواس‌پرتی از سیاست، رخوت و سستی سیاسی برای همیشه از جامعه رخت برخواهد بست. دو گروهی که دست به دست هم دادند، نه لات‌ها و سوسول‌ها به قول اباذری، بلکه روشنفکرهای تنزه‌طلب و لایه‌هایی از حاشیه‌‌ی جامعه بودند. این لایه‌های حاشیه‌ای بخشی از موسیقی پاپ را نماد ستیز حکومت ِ وقت علیه باورها و ارزش‌های مذهبی و خاستگاه اجتماعی‌شان تلقی می‌کردند. برخی از روشنفکران ضد موسیقی پاپ (پیش از انقلاب) هم ساده‌انگارانی بودند که تصور می‌کردند با مارک مبتذل زدن به نوعی از موسیقی، نقد فنی ِ سیاسی-زیبایی‌شناسی ارایه‌ کرده‌اند، و با از بین بردن این نمادهای ابتذال به سیاسی شدن و وارسته شدن جامعه می‌انجامند. یک اشتباه بسیار رایج که از بینش طبقه‌ زده‌ی ضدکارگر ناشی می‌شود این است که این لایه‌های حاشیه‌ای جامعه را کل طبقه‌ی کارگر تلقی کنیم. طبقه‌ی کارگر درایران یک جهان‌بینی همگن ندارد و گروههای مختلف را دربرمی‌گیرد: از «لات‌ها و سوسول‌هایی» که سر مزار آفت گریه کردند، مست کردند، و ترانه‌های او را خواندند و بعد از انقلاب در ایست‌های بازرسی نوار‌کاست‌های «مستهجن‌»شان زیر پای مامورین حکومت له شد، تا کسانی که در یک اتحاد شوم با روشنفکرهای تنزه‌طلب خشم طبقاتی‌شان را— در یک پروسه‌ی آگاهی کاذب مانند— بر سر گوگوش و داریوش فریاد کشیدند.
۴- رابطه‌ی پاشایی با صداوسیمای جمهوری اسلامی برای درک رابطه‌ی طرفداران او با مرگ‌ تراژیک‌اش و با ترانه‌های‌اش کافی نیست. مثلا بسیاری از خواننده‌های پاپ پیش از انقلاب در دربار اجرا می‌کردند و بعضی‌شان برای خانواده‌ی شاه ترانه هم خوانده بودند. اما طرفداران این خواننده‌ها، برخلاف تلقی رایج آن زمان ( توسط برخی از روشنفکران و برخی از لایه‌های حاشیه‌ای) لزوما در اتحاد شومی با حکومت زمان قرار نداشتند. اصولا ارزش یک کار هنری براساس رابطه‌ی هنرمند با حاکمیت و داشتن و نداشتن پیام سیاسی-اجتماعی آن کار قابل سنجش نیست؛ کسانی که براساس عدم تعهد اجتماعی هنرمند و یا کار هنری، هنر او را تحلیل می‌کنند از نقد درونی آن کار باز‌می‌مانند و بیشتر از پتانسیلی که آن کار هنری برای ارایه‌ی تصویر از جامعه دارد، از آن به تحلیل‌های کلان اجتماعی می‌رسند.
 در ضمن اشاره به بدن «زشت» مهوش براساس معیارهای امروزی چاقی و لاغری —آن‌طور که اباذری می‌گوید— و جایگاه اجتماعی طرفداران او نقد کار او نیست؛ این‌روزها مد شده که روشنفکران ایران با قضاوت کردن چاقی و لاغری هنرمندان زن، کار آنها را مثلا مورد نقد قرار بدهند که چنین نقدی واقعا حتی از سطح تولیدات مجله‌های زرد هم پایین‌تر است و تحت‌تاثیر رویکردهای رایج ضدزن در جامعه است.
۵- تلاش پروپاگانداسازان اعتدال برای از بین بردن فاصله‌ی بین حاکمیت و مردم عادی، و همسان جلوه دادن منافع حاکمیت و مردم عادی از سیاست‌های اعتدالیون پس از انتخابات ۹۲ بوده است که اباذری به درستی به آن اشاره می‌کند که چون جغرافیای این سخنرانی دانشگاه تهران است، جسارت او قابل تحسین است. اما اباذری پروپاگاندای اعتدال را رویکرد «مردم» تلقی می‌کند که به تعمیم دادن بینش پروپاگانداسازان اعتدال به کل جامعه می‌انجامد. اصولا آن‌چه ما به آن مردم می‌گوییم یا در حال زار زدن برای مرگ زودرس خواننده‌ای به‌طور گذرا مشاهده می‌شود، یا وقتی کشته می‌شود در شمایل ستار بهشتی و مادرش از دور شناخته می‌شود، یا وقتی مورد اصابت اسید قرار می‌گیرد به صورت سوخته‌ی او— اغلب بدون کلام‌اش— اشاره می‌شود، و یا در تجمع انبوه کارگران چند سال حقوق نگرفته می‌بینم‌شان که پوسترهای «رفع گرسنگی حق مسلم ما ست» حمل می‌کنند و بعد در انبوه تحلیل‌ها و پروپاگانداهای رسانه‌‌های کلان گم می‌شوند. با وجود انواع شبکه‌های اجتماعی، فرودستان در ایران امروز از همیشه صدای‌شان دسترس‌ناپذیرتر است. بنابراین از گریستن مردم در عزاداری برای خواننده‌ای رسیدن به این‌ نتیجه که «مردم هم می‌ترسند و می‌خواهند با دولت متجاوز یکی بشوند» چندان منطقی به‌نظر نمی‌رسد.
اباذری می‌پرسد که «چرا مردم ایران به این فلاکت افتادند؟ این‌جاست که تحلیل خیلی مهم است». اما این «فلاکت» ربطی به نوع موسیقی پاشایی و یا نوع پاسخ مردم به مرگ تراژیک او ندارد، در واقع اباذری بی‌اینکه بخواهد این «فلاکت» را در جاهایی که آن را با موسیقی پاشایی و توجه به مرگ او توضیح می‌دهد غیرسیاسی می‌کند گویی هر‌چه فریاد داریم باید بر سر عزاداران مرگ پاشایی و موسیقی «مبتذل» او بکشیم. این «فلاکت» یکی از دلایل اصلی وجودش این است که فرودستان در ایران صدای‌شان به هیچ‌ رسانه‌ای نمی‌رسد. [۳]
۶-سخنرانی روشنفکران هم ‌به‌نوعی اجرای هنر‌شان است. نقدی که — به‌جای تولید مفهوم— به ارایه‌ی چند صفت ختم می‌شود: «موسیقی مسخره، شعر مسخره‌تر […] ابتذال محض […] مردم احمق» اجرای بهتری ست یا «امشب دل من هوس رطب کرده» و یا «بزنم به تخته رنگ و روت وا شده» و یا «به‌سربه‌زیر بودن سمپاتی دارم، به‌سر هوای عشق لاتی دارم» ؟ دست‌کم سه تای آخر بساط شادی فراهم می‌کنند، و ستم‌ها و تحقیرهایی که تحت هویت‌های مطرب و مبتذل علیه خواننده‌ها و نوازنده‌های سبک‌های مختلف موسیقی و شنونده‌های‌شان— توسط حکومت و بخش‌هایی از جامعه— در ایران روا داشته شده را نادیده نمی‌گیرند و به اسم دفاع از ارزش‌های والای فرهنگی به محافظه‌کاری اجتماعی نمی‌انجامند.

[۱] از صفحه‌ی ۴۴۱ از این کتاب:
Adorno, Theodor W., Richard D. Leppert, and Susan H. Gillespie. 2002. Essays on music / Theodor W. Adorno ; selected, with introduction, commentary, and notes by Richard Leppert ; new translations by Susan H. Gillespie. Berkeley, Calif: University of California Press.
[۲] http://www.tufts.edu/~mdevoto/12TonePrimer.pdf
[۳] اباذری توجه نمی‌کند که پاشایی در ۲۹ سالگی در اثر سرطان فوت کرده و در ایران سونامی سرطان تحت تاثیر آلودگی محیط زیست و فشارهای اقتصادی-درمانی امری سیاسی است. درنتیجه مرگ زودرس پاشایی با استیصال سیاسی موجود در جامعه رابطه‌ی تنگاتنگی دارد
ناممکن شدن امر سیاسی، از هم گسستن جامعه با سرکوب کردن انواع شبکه‌های اجتماعی، نداشتن حق تجمع در فضای عمومی، از عواملی ست که تجمع غیرسیاسی گریستن برای مرگ پاشایی — سمبل استیصال اجتماعی فعلی در ایران— را سیاسی می‌کند.

سخنان جنجالی یوسف اباذری درباره پدیده مرتضی پاشایی
دقیقه ۲:  پاپ در سیر موسیقی یعنی مبتذل‌ترین نوع موسیقی و این آقا یکی از مبتذل‌ترین افرادی بود که این موسیقی پاپ رو می‌خوند
کسانی میگن تحلیل نکن. چطور تحلیل نکنم؟ یک آدمی که مرده موسیقیش رو من تحلیل نکنم؟... فورمت موسیقی این آدم رو یک موسیقیدان تحلیل کرده: مبتذل محض!
ما پاپی داریم که پیچیده است. این ساده‌ترین، مسخره‌ترین، احمقانه‌ترین نوع موسیقیه، صدای فالش، موسیقی مسخره، شعر مسخره‌تر!
بنابراین من چطور می‌تونم چنین چیزی رو تحلیل نکنم؟
برای من خیلی جالبه که یک ملتی، یعنی دویست سیصد... یک میلیون نفر میفتن به این ابتذال! میفتن به ابتذالی که میرن در مجلس ترحیم یک همچین خواننده مسخره‌ای شرکت می‌کنند گریه می‌کنند توی سرشون می‌زنند و یک نفر توی نمی‌دونم فیس‌بوک و از این حرف‌ها می‌نویسه که من تا ابد می‌سوزم!
چرا مردم ایران به این افلاس افتادند؟ چطور مردم ایران به این فلاکت افتادند؟ اینجاست که تحلیل خیلی مهمه: دولت برمبنای فعل و انفعالات حکومت... [در ادامه اصل حرف‌های اباذری در تحلیل ماجرا]
 دقیقه ۱۴: خانم ببینید نسل و پسل و اینا رو بگذار کنار
افرادی هستند کم‌سن‌وسال‌تر از شما که به شوییمبل گوش می‌دن به موتزارت گوش میدن. نسل چیه؟
امثال شما خفه کردین ما رو یک ماهه
افرادی کم‌سن‌وسال‌تر از شما دارن موتزارت گوش میدن دارن بتهوون گوش می‌دن. دارن نمی‌دونم چی گوش میدن. [به مسخره:] خواننده نسل من
 -فقط اونی که موتزرات گوش میده آدمه؟
+کاملا کامل
 -شما نماینده مردم نیستید!
+معلومه من نماینده مردم نیستم. شما نماینده مردم هستید. من همین کسیم که دارم میگم این مردم ابله‌اند. معلومه که من نماینده مردم نیستم. چه کسی گفته من نماینده مردمم؟ من دارم از جانب خودم حرف می‌زنم به عنوان یک آدم. معلومه که نماینده این مردم نیستم. شما این مردمید
- به نظر شما من نجسم؟ این حرکت دست شما یعنی چی؟
+هرکی هستید باشید. از وقتی که این یارو مرده خفه کردن همه این ملت رو
- آقای اباذری من آدمم توی این مملکت و من خودمم که تعیین می‌کنم چطور زندگی کنم [تشویق حضار]
+شما حق دارید به هرکس گوش بدید به هر موسیقی گوش بدید من هم حق دارم...
-شما اجازه توهین ندارید
+ این ایماژی هست که فقط افراد ساده‌دلی مثل شما ممکنه چیز کنند. میلیون‌ها مدل ساختند که شما محکومید بر مبنای اون مدل زندگی کنید. فکر می‌کنید دارید انتخاب می‌کنید. انتخاب دارید می‌شید [تشویق حضار]

 مورچه ها
کنسرت موسیقی برای معتادان در هرات برگزار شد
گروه موسیقی مورچه ها به همکاری شماری از فرهنگیان در ولایت هرات به روی زمین مملو از برف برای معتادان آواز خواندند. مسعود حسن زاده یکتن از اعضای گروهی مورچه ها گفت آنان می خواهند با اجرای موسیقی در این محل دولت و مردم را وادار کنند تا این طیف از جامعه را فراموش نکنند
مورچه ها - بازار آزاد