رزا: فعلن برای گرم شدن مقاله ی خوب حکیمی در زیر
برای خواندن در منبع روی تیتر آن کلیک کنیم.
برای ادامه ی خواندن در بلاگ روی اینجا کلیک کنیم.
جرأت روی پای خود ایستادن به خود دهیم!
به مناسبت اول ماه مه، روز جهانی کارگر
محسن حکيمى : اعتصاب غذای ده ها هزار کارگر کارخانه های پارس خودرو و ایران خودرو در زمستان ١٣٩٣ از جمله ی حرکات درخشان جنبش کارگری در سال های اخیر بود، به طوری که علاوه بر دستاوردهای اقتصادی
به ویژه افزایش دستمزد - که میزان آن در مورد کارگران
دیگر هفده درصد بود اما در مورد کارگران این دو کارخانه بیست و چند درصد شد
- روحیه ی همبستگی و اعتراض یکپارچه و متحدانه و نیز جنبه های سیاسی و
اخلاقی رابطه ی کارگران با یکدیگر را تقویت کرد، تا آن حد که جمعی از
کارگران پیشروِ ایران خودرو این نوید را به جنبش کارگری دادند که پس از این
اعتصاب، کارگران این کارخانه بسی متحدتر و بسیار شجاع تر از پیش شده اند و
در آینده با اعتماد به نفس بسیار بیشتری برای خواست های شان مبارزه خواهند
کرد.
اما مهم تر از این حرکت، تجمع سراسری معلمان
در اسفند 1393 و ادامه ی آن در فروردین 1394 بود که اگرچه تا کنون از نظر
اقتصادی دستاورد چندانی نداشته است، اما به لحاظ گستردگی حرکت و به ویژه
حضور متحدانه ی معلمان در خیابان های شهرهای مختلف برای اعتراض به اوضاع
معیشت خود و مطالبه ی افزایش حقوق می تواند نویدبخش موج تازه ای از جنبش
طبقه ی کارگر ایران برای رفاه و آزادی باشد. افزون بر این، تجمع معلمان در
خیابان بار دیگر همچون آینه ای زلال و شفاف دروغین بودنِ ادعای جمهوری
اسلامی مبنی بر «حمایت از مستضعفان» را نشان داد، به طوری که علاوه بر
بازداشت یکی از رهبران این تجمع، «مانور مقابله با تجمع خیابانی» را در
دستور کار خود گذاشت تا به این ترتیب به معلمان هشدار دهد که ادامه ی تجمع
آنها را برای اعتراض به زندگی ذلت بارشان بر نمی تابد و آن را سرکوب خواهد
کرد.
تا آنجا که به بازداشت و تهدید کارگران مربوط
می شود، باید گفت سال هاست که کارگران ایران بازداشت و زندان و سرکوب را به
جان خریده اند و گوش شان هم از این گونه تهدیدها و خط و نشان کشیدن ها پُر
است. بنابراین، هیچ کدام از اینها چیز تازه ای نیست، و غرض از این نوشته
نیز به هیچ وجه افشاگری درباره ی سرکوب کارگران نیست. چیزی که عیان است چه
حاجت به بیان است. برعکس، هدف این نوشته انگشت گذاشتن بر چیزی است که چندان
عیان نیست، یا اگر هم عیان هست چنان به عیان بودن اش عادت کرده ایم که
کمتر مایلیم کسی در باره اش صحبت کند یا آن را به رخ مان بکشد: ضعف ها و ناتوانی های خودمان. برای توضیح مطلب، بر می گردم به آنچه در ابتدا گفتم، یعنی اعتصاب غذای کارگران خودروسازی و تجمع معلمان.
چنان
که گفتم، این حرکت ها بی تردید گام های بلندی در پیشروی جنبش کارگری
بودند. اما گامی که در محدوده ی خاص این یا آن بخش از جامعه «بلند» به نظر
می رسد وقتی در بستر وسیع تر کل جامعه قرار گیرد به گامی «کوتاه» و حتا
«ناچیز» بدل می شود. از پیش پیدا بود که حتا بیست و چند در صد افزایش حداقل
دستمزد - حداقلی که اندکی بیش از 600 هزار تومان بود - باز هم بسیار بسیار
نازل تر است از حتا آن چیزی که خودِ رژیم به عنوان «خط فقر» اعلام کرده
است. بنابراین، طبیعی است که اکنون کارگران ایران خودرو، به ویژه هنگام
مواجهه با رشد افسارگسیخته قیمت ها، از خود بپرسند: این بیست و چند درصد
افزایش دستمزد به چه درد ما می خورد؟ این افزایش دستمزد کدام مشکل از کوه
مشکلات ما را حل می کند؟ آیا اعتصاب غذا کردیم که همچنان در زیر «خط فقر»
در جا بزنیم؟ لازم است تأکید کنم که این پرسش ها اختراعات ذهن من نیست،
بلکه آنها را براساس اطلاع موثق از مشغله ی ذهنی کارگران ایران خودرو در
این روزها طرح می کنم. یا، در مورد کارگران پارس خودرو، خبر موثق این است
که قرارداد یازده نفر از کارگرانی را که در جریان اعتصاب غذا فعال بوده و
پس از اعتصاب به حراستِ کارخانه احضار شده بوده اند، تمدید نکرده اند و در
واقع آنها را اخراج کرده اند. در این مورد نیز از پیش معلوم بود که، به رغم
وعده ای که معاون منابع انسانیِ کارخانه داده بود مبنی بر این که هیچ
کارگری به دلیل شرکت در اعتصاب غذا اخراج نخواهد شد، هیچ تضمینی وجود ندارد
که کارگران فعال در اعتصاب اخراج نشوند. طبیعی است که اکنون کارگران پارس
خودرو از خود بپرسند: آیا اعتصاب غذا کردیم که همکاران مان را این گونه
راحت و بی دردسر اخراج کنند؟ وقتی کارگران ایران خورو و پارس خودرو، که
حرکت شان به هرحال دستاوردی اقتصادی - هرچند ناچیز - داشته است، با اعتصاب
غذای خود این گونه برخورد می کنند، وضع معلمان که تا کنون حتا همین دستاورد
را نیز نداشته اند، معلوم است. طبیعی است که آنها نیز از خود بپرسند که به
راستی حاصل دو تجمعی که تا کنون برگزار کرده ایم، چه بوده است؟ آیا تجمع
کردیم که ناظر منفعل بازداشت یکی از رهبران مان باشیم؟
این
تجربه های گرانقدر درس بسیار مهمی را به ما می دهند و با صدای رسا به ما
گوشزد می کنند که: اعتصاب غذای هفت هزار نفریِ کارگران پارس خودرو به تنهایی به جایی نمی رسد؛ اعتصاب غذای بیست هزار نفریِ کارگران ایران خودرو به تنهایی به جایی نمی رسد؛ حتا تجمع خیابانیِ چندین هزار نفریِ معلمان در سراسر کشور به تنهایی به جایی نمی رسد. توهم محض است اگر کارگران ایران خودرو یا پارس خودرو فکر کنند به تنهایی
و بدون اتحاد با بخش های دیگر طبقه ی کارگر از جمله معلمان و پرستاران
و... می توانند حتا به مطالبات حداقلی شان برسند. خیال بافی مطلق است اگر
معلمان بیندیشند به تنهایی و بدون اتحاد با کارگران صنایع
و... می توانند از چنگ زندگی ننگین در زیر «خط فقر» رها شوند. حتا تحقق
خواست های پایه ای کارگران از جمله دستمزدی که متضمن رهایی از زندگی در زیر
«خط فقر» باشد در گرو اتحاد سراسری کل طبقه ی کارگر است. هیچ بخشی از طبقه ی کارگر به تنهایی
قادر نیست به هیچ یک از خواست های حداقلی اش برسد، و به فرض این که برسد
هیچ تضمینی برای تثبیت و تداوم آن دستاورد وجود ندارد. آری، تنهایی کارگر-
حتا تنهایی چندهزارنفریِ او- یعنی ناتوان بودن، یعنی بی یار و یاور بودن،
یعنی بی پشت و پناه بودن، یعنی ادامه ی دست و پا زدن در فقر و گرسنگی.
واقعیت این است که هم تک تک کارگران و هم بخش های مختلف طبقه ی کارگر ایران
از یکدیگر جدا و تنهایند. آنها با هم بیگانه اند و به یکدیگر اعتماد
ندارند. حتا اگر کار و تولید در زیر یک سقف به اجبار آنها را با هم متحد
کند تا برای خواست های شان مبارزه کنند، از آنجا که با کارگرانِ زیر سقف
های دیگر و نیز با کارگران محلات زیست خود متحد نیستند و خواست های آنها را
خواست های خود نمی دانند، بازهم تنها و جدا از یکدیگرند و به علت این
تنهایی و جدایی قادر به رسیدن به خواست های شان نیستند. حقیقت تلخ این است
که طبقه ی کارگر ایران به علت تکه پارگی و جدایی و بی خبری بخش های مختلف آن از یکدیگر فاقد قدرت لازم برای رسیدن به خواست هایش است.
صورت مسئله ی واقعی زندگی کارگران چنین است و هرگونه لاپوشانی این حقیقت
کمک به بقا و تداوم زندگی ننگین و خفت بار در زیر یوغ سرمایه است.
روشن است که تنهایی و جدایی
کارگران از همدیگر و بیگانگی آنان با یکدیگر و بدین سان عجز و ناتوانی آنها
از رسیدن به خواست های شان بلایی است که سرمایه به سر آنها آورده است.
سرمایه به معنی خرید و فروش نیروی کار است، و کارگر با فروش نیروی کارش در
واقع تمام توانایی و قدرت خود از جمله محصولی را که تولید می کند یا خدمتی
را که ارائه می دهد به سرمایه دار تفویض می کند و به این ترتیب با تهی کردن
خویش از هر گونه قدرت و اختیار، خود را به یک هیچ کس، به
یک no body، تبدیل می کند. راز تنهایی و بی پشت و پناهی و هیچ کس بودنِ
کارگر در همین اجبار به فروش نیروی کار برای زنده ماندن نهفته است. آیا این
بدان معنی است که تا این اجبار وجود دارد سرنوشت محتوم کارگر این است که
تنها و بی یار و یاور و ناتوان از دستیابی به خواست هایش باقی بماند؟ نه!
چنین نیست.
کارگر همچون اسطوره ی یانوس دو چهره
دارد، یکی رو به عقب و دیگری رو به جلو. درست است؛ استبدادِ سرمایه (که
نباید آن را با استبداد به معنای سیاسیِ آن اشتباه گرفت) هرگونه قدرت و
اراده و اختیار را از کارگر سلب می کند. این همان چهره ی رو به عقب کارگر
است. اما سرمایه چیزی نیست جز آفریده ی دست همین موجودِ سلب قدرت شده. کافی
است در هر جایی که هستیم به اطراف خود نگاه کنیم تا پی ببریم که در دنیای
کنونی همه چیز از سفیدی نمک تا سیاهی ذغال محصول دست و مغز کارگر است. هر
آن چه در جامعه ارزش استفاده دارد و در واقع ثروت جامعه را می سازد محصول
کار و تولید کارگران است، محصولی که به شکل کالا و پول و سرمایه درآمده
است. و اشتهای سیری ناپذیر سرمایه برای تبدیل هر ارزش مورد استفاده ی انسان
به ارزشی برای خرید و فروش است که او را به بیرون کشیدن هر چه بیشترِ ارزش
اضافی از جسم و جان کارگر وا می دارد، و بدین سان با دست خود کارگران را
از نظر جمعیت به اکثریت مطلق جامعه تبدیل می کند، قدرت انسانیِ عظیمی که می
تواند گور خودِ سرمایه را بکَند. اما نفس تولید سرمایه داری این حقیقت را
که ثروت جامعه محصول کارِ کارگران است در پرده ای از رمز و راز ایدئولوژیک
می پوشاند، به طوری که کارگران نه فقط قدرت کار و تولید خود را در پس این
ثروت سرمایه شده نمی بینند بلکه، برعکس، حتا موجودیت و حیات جمعیت عظیم خود
را مدیون این ثروت می دانند. وارونه نماییِ ایدئولوژی سرمایه است که باعث
می شود کارگر مخلوق خویشتن را خالق هستی بخشِ خویش پندارد. کافی است که این
پرده ی ایدئولوژیک کنار زده شود تا کارگران، در کنار چهره ی رو به عقب
خود، چهره ی رو به جلو خویش را نیز ببینند، یعنی از اسارت ایدئولوژیک
سرمایه و احزاب و نیروهای سیاسیِ آن رها شوند و به توانایی و قدرت عظیم و
آفرینشگر خود در پس سرمایه ی تولیدشده در جامعه پی ببرند. به میزانی که
کارگران بتوانند در جریان مبارزه ی خود علیه سرمایه از این اسارت
ایدئولوژیکِ آویزان ساز رها شوند به همان میزان قادر خواهند بود به انسان
های خودآگاه و متحدی تبدیل شوند که روی پای خود ایستاده و ضعف و ناتوانی و
بیگانگی با قدرت خویش را به زباله دان تاریخ افکنده اند. بنابراین،
پراکندگی و ضعف و ناتوانی سرنوشت محتوم زندگی طبقه ی کارگر در زیر یوغ
سرمایه نیست و این طبقه می تواند در زیر همین یوغ، و برای آن که آن را
براندازد، متحد و متشکل و قدرتمند شود.
اما پیشروی
کارگران به سوی رهایی از اسارت ایدئولوژیک سرمایه پیش از هرچیز در گرو
تمرین و رواج گفتمانی است که اساس اش مقابله با منجی طلبی و مبارزه با
آویزان شدن کارگران به سرمایه و نیروهای سیاسی آن و بدین سان برطرف کردن
موانع اتکا به نیروی متحد ومتشکل کل طبقه ی خود حتا برای دستیابی به
مطالبات حداقلی است. این مقابله در گرو حرکت کارگران برای اتکا به خود و
دمیدن روحیه ی اعتماد به نفس در میان آنان است، حرکتی که من - به پیروی از
شعار جنبش روشنگری اروپا در قرن هجدهم یعنی «جرأت اندیشیدن به خود دهیم!» -
آن را در این شعار خلاصه می کنم: «جرأت روی پای خود ایستادن به خود دهیم!». در شرایط کنونیِ جنبش کارگری ایران، مهم ترین عوامل تضمین کننده ی این حرکت عبارت اند از:
1-جاافتادن
و عمومیت یافتن تعریف کارگر به عنوان فروشنده ی نیروی کار. نظام سرمایه
داری - دقیقاً برای تضعیف بیش از پیشِ طبقه ی کارگر - تعریفی از کارگر را
در جامعه رواج داده که بر اساس آن کارگر یعنی no body، یعنی «مش رجب»، یعنی
نفهم و بی سواد و حداکثر کم سواد، یعنی کسی که نیازمند ثروتمندان است و
بدون کمک آنان شلوارش را هم نمی تواند بالا بکشد، یعنی کسی که آفریده شده
تا دست به سینه در خدمت ثروتمندان باشد، کسی که فقط سرایدار است و کارش فقط
نگهبانی از اموال ثروتمندان است، کسی که فقط آبدارچی است و فقط بلد است
برای مدیرانِ سرمایه دار چای بیاورد، کسی که فقط نظافت چی است و فقط می
تواند اتاق مدیران و سرمایه داران را جارو کند، کسی که فقط رفتگر است و فقط
بلد است کوچه ها و خیابان ها را تمیز می کند، کسی که صرفاً دست های پینه
بسته و زمخت دارد و مغزش به اندازه ی مغز گنجشگ است، کسی که خشن و بی
فرهنگ است، عمله است و... . این درک رایج از کارگر، که منحصر به دوران
سرمایه داری نیست و پیشینه ای به قدمت اسطوره ی ایدئولوژیک هابیل و قابیل
دارد، نه فقط به قصد تحقیر و توهین طبقه ی کارگر بلکه، مهم تر از آن، به
قصد کوچک کردن و تضعیف نیروی این طبقه و دامن زدن به احساس عدم اعتماد به
نفس در میان کارگران طراحی شده است. یک رکن مهم گفتمان «روی پای خود
ایستادن» طبقه ی کارگر مقابله با این درک حقارت بار و ناتوان ساز است. باید
در همه جا بگوییم که کارگر کسی است که برای امرار معاش مجبور است نیروی
کارش را بفروشد. بی تردید، انسان های بی سواد و کم سواد و انجام دهندگان
کارهای سخت و کم درآمد و «پیش پا افتاده» و به طور کلی کسانی که جامعه ی
طبقاتی امکان رشد و شکوفایی استعدادها و تحصیل علم و دانش را از آنها سلب
کرده و از زمانی که دست چپ و راست خود را شناخته اند مجبور بوده اند کار
کنند، فروشندگان نیروی کارند و به این اعتبار نه تنها اجزاءِ جدایی ناپذیر
طبقه ی کارگرند، بلکه از آنجا که طعم محرومیت و ستم سرمایه را بیش از
کارگران دیگر چشیده اند کینه و نفرت بیشتری از سرمایه دارند. بحث بر سر
منحصر کردن طبقه ی کارگر به این کارگران است. بحث بر سر این است که طبقه ی
کارگر فقط این بخش از کارگران نیست. طبقه ی کارگر علاوه بر اینها معلم هم
دارد، پرستار هم دارد، زن خانه دار هم دارد، دانشجو هم دارد، انواع کارشناس
هم دارد، مهندس هم دارد، پزشک هم دارد، روزنامه نگار و خبرنگار هم دارد،
نویسنده و مترجم هم دارد و الی آخر. اگر تعریف کارگر به عنوان فروشنده ی
نیروی کار در جامعه جا بیفتد، یک مانع مهم ذهنی از سر راه پیدایش اعتماد به
نفس در میان طبقه ی کارگر برداشته می شود، چرا که کارگران به این ترتیب پی
خواهند برد که آنان از نظر جمعیت اکثریت مطلق جامعه، از نظر تولید نعمات
زندگی آفرینندگان ثروت جامعه و از نظر توان اداره ی جامعه شایسته ترین
افراد جامعه هستند.
2- یکی از پیامدهای پذیرش عمومیِ
درک از کارگر به عنوان فروشنده ی نیروی کار فراهم شدن زمینه های ذهنی برای
پیوند و اتصال حلقه ی مختلف جنبش کارگری و بدین سان ارتقای اعتراض ها و
اعتصاب های پراکنده در مراکز کار و تولید و محلات زیست به سطح مبارزه ی
طبقاتیِ متحد و سراسری طبقه ی کارگر است. برای مثال، اگر معلمان به این درک
رسیده بودند که کارگران پارس خودرو و ایران خودرو هم طبقه ای ها و هم
سرنوشت های آنان هستند و باید از آنان حمایت کنند، اعتصاب غذای این کارگران
صرفاً در محدوده ی کارخانه های شان باقی نمی ماند و توان تأثیرگذاری اش
برای افزایش دستمزد به مراتب بیشتر می شد. (تأسف آور این بود که حتا
کارگران دو کارخانه ی پارس خودرو و ایران خودرو که هم حرفه هستند و منافع
شان قاعدتاً به هم نزدیک تر است از یکدیگر حمایت نکردند، به طوری که گویی
مبارزه شان هیچ ربطی به یکدیگر ندارد!). برعکس، اگر کارگران خودروسازی ها
برای حمایت از تجمع معلمان به میان آنان می رفتند و از حرکت آنها حمایت می
کردند، بی تردید نتیجه ی حرکت معلمان چیزی غیر از بی اعتنایی جمهوری اسلامی
به آنان از یک سو و بازداشت یکی از رهبران شان از سوی دیگر می شد.
3- برقراری پیوند و اتصال بخش های مختلف جنبش کارگری و به میدان آمدن کارگران در سطح سراسری و به عنوان یک طبقه معنایش حضور مستقل این طبقه در عرصه ی سیاست است. هر مبارزه ی طبقاتی یک مبارزه ی سیاسی است. با به میدان آمدن کارگران به مثابه ی یک طبقه، مبارزه برای افزایش دستمزد دیگر از محدوده ی مبارزه ی صرفاً اقتصادی در این یا آن بخش از جنبش کارگری فراتر رفته و به یک مبارزه ی سیاسی تبدیل
می شود، امری که فقدان اش تا کنون در واقع همچون پاشنه ی آشیل جنبش
ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر عمل کرده و نگذاشته است انبوه مبارزات کارگری
برای افزایش دستمزد در سال های اخیر به ثمر برسد. ناگفته پیداست که فرق است
بین مبارزه ی کارگرانِ یک مرکز کار و تولید برای مطالبه ی افزایش دستمزد
حداکثر بر اساس میزان تورم از کارفرمای آن مرکز و مبارزه ی کل طبقه ی کارگر
برای خواست افزایش حداقل دستمزد به نسبت ثروت تولید شده در جامعه از حکومت
جمهوری اسلامی. این همان فرقی است که بین انبوه کارگران اتمیزه شده و
ناتوان و بی یار و یاور از یک سو و کارگران قدرتمند و متحد و متکی به خود
از سوی دیگر وجود دارد. طبقه ی کارگر قدرتمند و متحد و متکی به خود نه تنها
می تواند قدرت خود برای افزایش دستمزد و تبدیل آن به قانون و بدین سان
تقویت توان مادی و فکری خود برای مبارزه با سرمایه را به طبقه ی سرمایه دار
و دولت او تحمیل کند بلکه از حالت بی تفاوتیِ خفت بار کنونی نسبت به مسائل
سیاسیِ جاری در جامعه بیرون آمده و با دخالت فعال در این مسائل مُهر و
نشان سرمایه ستیزانه ی خود را بر تمام مسائل سیاسی جامعه بکوبد و نگذارد
سیاستمدارانِ حاکم کارگران را قربانی و گوشت دَم توپ سیاست های طبقه ی
سرمایه دار کنند.
4- آشکار است که موارد بالا فقط و
فقط بر بستری از آن نوع سازمان یابیِ کارگران امکان پذیر است که بتواند
قدرت واقعی طبقه ی کارگر را در خود متجلی کند و در واقع از قوه به فعل
درآورد. این سازمان یابی نیز چیزی نمی تواند باشد جز سازمان یابی شورایی،
به این دلیل ساده و روشن که دموکراسی مستقیم و دخالت دادن تحتانی ترین
سطوح طبقه ی کارگر در تصمیم گیری ها و در همان اِعمال اراده ی توده ی
کارگران برای عزل نمایندگان خود در هر زمان که بخواهند فقط و فقط از شورا
ساخته است. افزون بر این، برخلاف تشکل هایی که ساختار و مکانیسم های
تشکیلاتی شان بر تحمیل اراده ی جمع بر فرد استوار است، شورا سازمانی است که
می تواند اتحاد جمعیِ کارگران را به عاملی برای رشد و شکوفایی توانمندی
های فردیِ آنان تبدیل کند، و این از جمله ی عوامل مهمی است که به آحاد
کارگران امکان می دهد روی پای خود بایستند و به نیروها و احزاب تشنه ی قدرت
سیاسی آویزان نشوند.
5- سرانجام، روشن کردن راه
افزایش توان جسمی و فکری طبقه ی کارگر ایران برای اتکا به خود در مبارزه
برای الغای خرید و فروش نیروی کار مستلزم تدوین و تصویب منشوری است حاوی
مطالبات پایه ای طبقه ی کارگر ایران که کلی ترین و عمومی ترین خواست های
این طبقه یعنی رفاه اقتصادی و آزادی سیاسی در آن به صورت مبسوط و در جزئیات فرمول بندی شده باشند.
محسن حکیمی
7 اردیبهشت 1394، 27 آوریل 2015
سلام رزا جان
پاسخحذف«اما مهم تر از این حرکت، تجمع سراسری معلمان در اسفند 1393 و ادامه ی آن در فروردین 1394 بود که اگرچه تا کنون از نظر اقتصادی دستاورد چندانی نداشته است، اما به لحاظ گستردگی حرکت و به ویژه حضور متحدانه ی معلمان در خیابان های شهرهای مختلف برای اعتراض به اوضاع معیشت خود و مطالبه ی افزایش حقوق می تواند نویدبخش موج تازه ای از جنبش طبقه ی کارگر ایران برای رفاه و آزادی باشد....»
کلی به این تیکه خندیدم! البته شاید معلم های بهتری هم باشند که من ندیدم! ولی چیزهایی که سرکلاس من و دوستانم می اومدن که بیشتر برده ی دولت بودند و طرفدار حکومت تا مبارز رفاه و آزادی!
می دونی این چیزهایی که نوشته تجمع روز پنجشنبه اتفاق می افتاد! یعنی روزی که معلم ها تعطیل اند. یعنی حتی جرئت اعتصاب نداشتند یعنی مثل یک آدم مطیع سر کارشون می رفتن و به دولت خدمتتشون رو کردند و در اوقات فراغت شون (که لذت بخش ترین زمان هست) و یکمی پول بیشتر رو از دولت گدایی کردند. می دونی حتی بعضی هاشون نامه بردند پیش وزیر آمورش و پرورش! . در این حد مطیع دولت اند.
از دید من اینها فقط یکمی پول بیشتر می خواهند و نه افزایش رفاه عمومی یا آزادی!
---
ما هیچ وقت نباید فراموش کنیم که روز جهانی کارگر و مبارزین هی مارکت نه برای افزایش دستمزد که برای کاهش ساعت کار بود
هرچی که زمان می گذره من بیشتر از جنبش کارگری فاصله می گیرم.
---
من تا زمانی که رابطه ی معلم شاگردی وجود داره به دانش آموزها قکر می کنم
این دانش آموزان هستند که نادیده گرفته می شوند. کسی که داره زیر دست و پا له می شه نه معلم (که حداقل کارپول ساز داره) که دانش آموزان و کودکان ما هستند
با عشق و همبستگی
وحید
ما هیچ وقت نباید فراموش کنیم که روز جهانی کارگر و مبارزین هی مارکت نه برای افزایش دستمزد که برای کاهش ساعت کار بود
پاسخحذفسلام عزیز جان
برای همین ما روز 2 ماه مه هم به خیابان میرویم و برای مطالبات واقعی!
علیه کار و همانگونه که فیلیپ گدار نوشته:
جدای از فقر و بدبختی و حتی نابودی محیطزیست، بسیاری از ما در طول شبانهروز حتی فرصت و فراغتی برای عشقورزی، مطالعه، نوشتن، گوشدادن، سفر، تفریح و از همه مهمتر «هیچ کارینکردن» هم نداریم؛ هرروز در حالیکه گاه بیش از ۱۲ساعت در چنین شرایطی جان میکَنیم سرانجام به نقطه اول یعنی «صبح فردا» بازمیگردیم.
....
«تنها کاری که تنآسایی میپذیرد، آن است که ما انجامش را برای متمتعشدن از زندگی لازم بدانیم. هدف، دیگر انباشتن پول و کالا نیست. در این صورت تنها کار لازم و مفید توجیهش را همچون وسیلهای برای تنآسایی مییابد و نه هرگز همچون ضرورتی برای هستی خلاصهشده در تولید» (ص ۲۳). بنابراین «تنآسایی افشا و محکومکردن ارزشهای سرکوبکننده ماست. تنآسایی رویاپردازی نیست، یا فقط این نیست. تنآسایی هیچکاری نیست، یا تنها این نیست. تنآسایی تنها کار مبتنی بر فایده همگانی و مشترک را میپذیرد، خارج از هرگونه زیادهروی در مصرف و تولید، آن هم نه از سر ریاضتطلبی» (ص ۳۶). به این ترتیب تنآسایی تهدیدی بزرگ خواهد بود. برای چه کسانی؟ «فرض کن که ما از فردا دست از کارکردن برداریم و همه ماشینهایی را که دیگر نمیخواهیم حتی حرفشان را بزنند، ویران کنیم: رآکتورهای هستهای مرگبار، کورههای بلندی که ششهای چندنسل از کارگران را بلعیدهاند، هواپیماهای جتی که اکسیژن را از بین میبرند، اشیا بیهودهای که زینتبخش این تجدد دلمردهاند، دانشگاههایی که دانشی هنجارساز تولید میکنند… آنگاه چه خواهد شد؟ آن کسانی که ما را رهبری و تحمیل میکنند دیگر هیچی نخواهند بود. زندگی در دستور روز قرار خواهد گرفت و تنآسایی به مطلقترین کیفیت بدل خواهد شد» (ص ۲۸). در حقیقت تنآسایان همانهایی هستند که «اقدام» مردم را از «اقدام» شرکتها و دولتها جدا میکنند و به جای تکیه بر وعدهها و اقدامات دولت متمرکز، خود دست به تغییر وضعیت میزنند.
راستی مترجم کتابهایش را مجانی آنلاین کرده اینجا:
http://www.behrouzsafdari.com/?cat=52
در ستایش از تن آسایی را در حال خواندن هستم و چه لذتی:)
در مورد معلم ها، سازماندهی اعتراض با وایبر بعدن مینویسم.
کوچولوها دندانشان شکسته و مجبورم غذا را بهشان بخورانم!
با عشق
و با همبستگی
سلام عزیز جان
پاسخحذف>>راستی مترجم کتابهایش را مجانی آنلاین کرده.
آره ولی متاسفانه همه ی کتاب رو آنلاین نکرده
البته قسمت خیلی بد این هست که لازم دونسته و با افتخار هم اعلام کرده که برای انتشار و استفاده مطالبی که خودش تهیه کرده! و حاصل کار خودش هست از ناشر (ارباب/قیم قانونی) اجازه گرفته! و خیلی هم ممنون ناشر شده که اجازه داده! . شخصا می گم، من یکی که نمی تونم این همه خفت و خواری رو تحمل کنم!
---
>>کوچولوها دندانشان شکسته و مجبورم غذا را بهشان بخورانم!
همون دو تا دختری که آورده بودی؟ چطور شد؟
چه قدر براشون ناراحت کننده است نه می دونند مادرشون کجاست نه دوستاشون کجان نه سرزمینشون . توی این وسط دندونشون هم بشکنه! شانس آوردیم اینها بلد نیستن یکدفعه ای خودکشی کنند
البته مطمئنم که تو خیلی خوب ازشون مراقبت می کنی من خودم بارها دیدم که مادرها بیشتر به این موضوعات(دوری از درد و خون) اهمیت می دهند
با عشق و همبستگی
وحید
سلام وحید جان
پاسخحذفخوب آره چون هنوز اینها مارکسیست هستند و اجازه میگیرند. البته گویا خودش خارجه و کتابها هم تجدید چاپ که نمیشه... اینهمه بوروکراسی به نظرم به ایدئولوژی باید ربط داشته باشه...
داشتن برای فردا مطلب معلم ها را درست میکردم وسطش مجبور به خوراندن غذا! اینها اصلیتشان از گینه ی نو آمدند و احتمالن با مراقبت دندانها خوب میشوند البته یکی از آنها لق شده و جای نگرانی داره:(
دکتر قبول کرد خرج معالجه قسطی باشه چون خودش هم ناراحت شده بود. گاهی فکر میکنم تنها به انسانهایی میشه اعتماد کرد که حیوانات را دوست دارند. الان میفهمم چرا اینها هدیه شدند. مُردنی بودند گویا. اقلن این وقت کوتاه با عشق و محبت زندگی خواهند کرد.
همین را به کودک گفتم. پهنای زندگی مُهم است.
خودکُشی مخصوص انسانها است. حیوانات از تنهایی دق میکنند:(
این مزیت ما است که میتوانیم مرگ خود را انتخاب کنیم و زجرکُش نشویم!
البته تا جایی که امکان داره باید ادامه بدیم، چون هر روز نو پر از زیبایی است و امکان انتقال ژن ها :)
دیشب فکر میکردم، آنها چگونه ما را میبینند. شاید عشق دردها را کم کند، و اعتماد بوجود بیاورد برای تحمل این زندگی نکبتی...
البته رزا جان می دونی من اونقدر ها حیوانات رو دوست ندارم! یعنی اصلا نمی تونم تصور کنم که یک سوسک رو چطوری باید دوستش داشته باشم؟! ولی چیزی که برام مهم هست آزادیه. من به طور «افراطی»(البته دولتی ها می گن) عاشق آزادی ام. من به حقوق حیوانات به خاطر دوست داشتن حیوانات توجه نمی کنم بلکه به خاطر ازادی حیوانات هست که بهش توجه می کنم . برای من مهم این هست که حیوانات آزاد باشند نه اینکه برای آدما دوست داشتنی باشند
پاسخحذف---
>>دیشب فکر میکردم، آنها چگونه ما را میبینند. شاید عشق دردها را کم کند، و اعتماد بوجود بیاورد برای تحمل این زندگی نکبتی...
:)
سوال مهمیه که اونها ما رو چطوری می بینند.
آره شاید عشق درد رو کم کنه...ولی آیا اونها عشق ما رو به عنوان عشق دریافت می کنند؟ ولی به نظرم آزادی این مشکل رو نداره و توسط خیلی از حیوانات تقریبا یکسان درک می شه
عشق و آزادی هردوشون توام موردنیاز اند
با عشق وهمبستگی
وحید:)
سوال مهمیه که اونها ما رو چطوری می بینند.
پاسخحذفدقیقن
البته اغلب ما زنان چون در شرایط مُشابه زندگی میکنیم، تناقض عجیبی هم داریم. از یکطرف بشدت اهلی شدیم و از طرفی در دل خواهان رهایی. در قفس را که باز کُنی وحشت میکنیم. اما اغلب حیوانات بجز سگ ها به نظرم هیچوقت آنقدر اهلی نیستند که در اولین فرصت نپرند!
طبقه ی کارگر هم مثل زنان اهلی شده اند و کودکان ما و کلن اهلی کردن و اهلی شدن سیستماتیک اعمال میشه. برای اینکه اهلی شده در کنار ارباب راحتتره زندگی اش تامین ه ولی خوشبخت و آزاد نیست.
همان مادری کردن هم نوعی اهلی کردن هست و اطرافیان من و کودک نیز اکنون میخواهد من ارباب باشم چون راحتتر است.
ولی راستش خود من برای کندن و پر کشیدن از خانواده با تمام علاقه ای که بهشون داشته و دارم مثل حیوانی که در قفسش را باز کردند لحظه ای تردید نکردم.
"اهلی کردن" من شاید بدلیل حاشیه بودنم در ساختار خانواده کامل اعمال نشد!
ولی چیزی که مُهمتر هست و خیلی وقته دست و پایم را گرفتار کرده با اینکه پیتر سینگر را خیلی قبول دارم درست ندانستن دخالتگری است.
من دخالتگرم! من از نظر عواطف و نوعی اخلاق قبول ندارم اقدام نکردن را. اینجا بحث در مورد کودکان "ناکامل" بود و بعد از جایزه گرفتن سینگر درگیری وحشتناکی بود و چون هیتلر برای بهداشت و اصلاح نژادی یا سیستماتیک نابود کرد و یا گذاشت بمیرند. و بحث بود که سینگر هم موافق نابودی "ناکاملها" است و یا گذاشتن مرگ ضعیف ها و غیره...
یعنی دقیقن بحث از اینجا شروع شد که یک شیمپانزه حق دارد و یک کودک معلول نه!
باری
از نظر عملی من کاملن دخالتگرم و چون خود در فقس خانواده مثل خیلی های دیگر بودم. بدون کمک نمیشه، میشه بیرون زد اگر از طرف رها شده ها دستمان گرفته بشه«همبستگی».
از طرفی من اغلب دور انداخته ها را توجه میکنم. هنوز قلبم میگیره گُلدانی که در اسبابکشی جا گذاشتیم و امید دارم زنده باشه. در 20 سال فقط یک گُلدان را صاحب بودم!
مراقب خیلی چیزها بودم، اما گلدان رابطه ای دیگر بود!
پس من از هر گونه نزدیکی رام کردن و رام شدن در هراس. در تمام زندگی 2 بار حیوان داشتیم و هر دو بار ضرورتش اغلب خود حیوان بوده چون امکان بقا نداشته و چون مثل عشق در یک نگاه! برای کودک در یک مورد برای من بود. باری ما تصمیم گرفتیم و نه حیوان. البته برای من شکی نیست که اینها را در چمن بگذاری فرار را بر قرار ترجیح میدهند:)
مثل کودک. تنها بهانه ی من اینه که هنوز به توجه و مراقبت نیاز دارند و "بزرگ" نشدند! و زمان چقدر تند بزرگشان میکند! پس از زمان بودن در کنارشان مسلمن نهایت لذت را میبرم. اما آلوده و دستاموز هم نیستند که در قفس باز شد برای رفتن زجر عاطفی بکشند. چون به گذشته ی خود که برگردم واقعن هنوز نمیدانم چه شد پریدم! با آنهمه وابستگی...چقدر زجر آور بود هزینه ی آزادی از روابط مادی/عاطفی...
در مورد سینگر و من!
من شدیدن مخالفم در مراحلی که ما میتوانیم دخالتگری نکنیم. مسلمن این از این اندیشه سرچشمه گرفته که ما انسانها خیلی چیزها را خراب کردیم. باید درستش کنیم. الان این شهر ما سیرک آمده از روسیه با فیل! رهایی فیلها به نظرم راحت نیست. بازگشت دادنشان عملی نیست. معلوم نیست چقدر اهلی شده اند. و امکان بقا دارند در محیط جدید در آزادی؟
بحث بقا هم مُهم است چون ما بعنوان گونه ی انسان خرابکاری کرده ایم.
تنها کار عملی اینکه سیرک باید گورش را گم کند و با آژیتاسیون و بایکوت شاید این حرفه ی کثیف نابود بشه. ولی نمیدانم باز کردن در قفسها را میتوانم؟ بچه های "سینگری" زیادند و آنها شاید بتوانند.
در مورد عشق و آزادی
برگشت به قفس ها از روی عشق نیست و هرگز نبوده. تنها وابستگی آدمها، آنها را برمیگرداند مادی/عاطفی. در قفسها همیشه غذا و آب هست، بدون تلاش. و حیوانات برمیگردند.
اشتراک منافع هم در مورد زیر سقف یک قفس بودن دخیل است.
عشق کمک به پریدن و اوج گرفتن است. عشق همیشه اینطور بوده. عشق هرگز زنجیر عاطفی نبوده.
عشق همان آزادی است. کمک به رفتن.
برگردیم به سوال:
سوال مهمیه که اونها ما رو چطوری می بینند.
فکر میکنم من را غذا میبینند، کودک را دستی برای بازی. من را دستی اتوریته که غذا دهانشان میچپانم!
رهایشان کنی در شرایط مناسب و غذای کافی بیرون و خارج از قفس، برای بازی به کودک بازمیگردند و این عشق است!
:)
عشق همبازی شدن در جایگاهی برابر است. از روی میل و نه نیاز. مثل کودک و حیوان...
پاسخحذفبازگشت به دستان من،
که دست بازی نیست از اجبار بقا میتواند باشد.
همبستگی نیاز است شاید.
بدون این کُمک آنها آینده ای در انتخاب آمدن یا رفتن ندارند.
اگرچه درهای قفس بازند، مُشکل اصلی اهلی شدن است!
ما نیز برای سهم بیشتر آب و دانه دستهایمان را با آنها مُشت کرده ایم.
به امید اینکه شاید روزی این مُشتها قفس را نشانه کند!
دقت که کنیم در مُشتهای خشمگین سرخهایی که فردا به اهتزاز در خواهند آمد، مشتهای سیاهی نیز برای خرابکاری در سیستم پنهانند!
با عشق
و همبستگی
پاسخحذفهاهاه رهایی فیلها آزادی سوسکها، هروقت میام اینجا آرامش شدیدی میگیرم.
از تیکه هایتان به مارکسیست ها و چریک ها و کارگریستها خیلی خوشم میاد، مارکسیستها قطعا به امثال شما نیاز دارند.
مارکسیستهای بیسوادی مثل من در مقابل شما احساس ناتوانی میکنند و مارکسیست های سیستمی چاره ای جز حذف شما با بهانه "اینها بورژوا هستند" ندارند و اما مارکسیست های واقعی از شما درس میگیرند.
خودم به مارکسیزم و نگاه طبقاتی اش بسیار امیدوارم زیرا با رها شدن طبقه کارگر و قدرتگیری از پایین به بالا و با برطرف ساختن نیازهای اولیه انسانی توان مبارزه با بسیاری از مشکلات برای همه آزادیخواهان فراهم میشود.
این روزها هم فقط متعلق به شما عاشق پیشگان است.
مراقب خودتان باشید زیرا دنیا به امثال شما نیاز دارد.
انتیپومو جان من را خیلی یاد
پاسخحذفهوارد زین انداختی. ببین طبقه هم آزاد بشه، زنها چی؟ حیوانات، زمین و... گویا فقط 1000 سال وقت داریم! بقول زین: مُشکل ما فرمانبری عمومی هست! حال نافرمانی مدنی را باید آنقدر جا انداخت و دید انتقادی را که حتی وقتی سرخها آمدند، کسی فرمانبری را بیاد نیاورد. متاسفانه الان دیدم که در روز کارگر طبقه با تمایلات فاشیستی ضد افغانستانی ها به خیابان رفته! اینجا هم فاشیستها خط اول مبارزات کارگری و نداشتن نان/کار را نه از چشم رژیم بلکه از چشم مهاجران و پناهجویان میبینند. لگد ها نه نثار ارباب بلکه در پیشانی همطبقه میخورد.
میدانی: مُشکل اصلی دوست نداشتن است و یا عشق عوضی! یکنوعی مازوخیسم و اپورتونیسم همزمان. میشه گفت مازوخیسم طبقاتی و همزمان اپورتونیسم سوسیالدمکراتها. اینکه طبقه بعد از 8 سال اجازه ی فتح خیابان گرفته هورا؟!. البته راستش برای ابراز و نمایش قدرت و تهدید مادون خود!
دوران بدی به سر میبریم و پر از نفرت:(
فقط آزادی هوار کشیدن بر سر همنوعانمان اجازه هست...
مطلب بالا البته درد دل بود و ربط خاصی با کامنت تو ندارد...
از حال امروز ما بخواهی!
فیلها هنوز در بندند و سیرک در کشور دیگر . فیلها را که نجات ندادیم هیچ، سوسکها کماکان زیر پا در حال له شدنند! تنها میماند احساس همدردی و همبستگی با تمام له شدگان جهان! تنها راهی که مانده و چون ما تنها اراده ی خود رها گردانی برایمان مانده، آزاد سازی خوداز جهان مصرفی! خروج از اغوا ی مصرف. بقا در جهانی پر از نکبت. اینطرف آبها که باشی خواهی دید که مُشکل تولید نیازهای اولیه نیست. غرق شدن در مصرف و ناپایانی اشتهایی که قرار نیست هرگز سیر شود. طبقه برای جانش چانه نمیزند! طبقه سهم خود را بیشتر میخواهد ولی نه از صاحبکار بلکه از کارگر دیگر! در حالی که کار کثیف را که خارجی باید برای اجبار بقا انجام دهد، هرگز یک اروپایی نخواهد کرد. راسیسم مثل خوره در گوشت طبقه آنچنان نفوذ کرده که گاهی با شرمندگی باید گفت، اگر این جوانان آنتی فاشیست رمانتیک نبودند، در برخی از ایالات اینجا هرگز خارجی جرات نفس کشیدن نداشت. متاسفانه همبستگی را نمیتوان در طبقه مثل واکسن تزریق کرد! علیه تبلیغات سیستم مجبوریم حتی گاهی از کلیسا هم کمک بگیریم. مریم مُقدس هم مسیح را در طویله بدنیا آورد!
از من میخواهد همبرگر ها را از رولت گوشت جدا کلیک کنم ! برای اثبات روبات نبودن! فاک:)
با ع و ه
ما در پیاده رو بودیم جایی که به شعار ضدافغانی ها خندیدیم و بدنبال پرچم سرخی ها میگشتیم برای اتحاد و انتقام، نشد، تنها و سرگردان بودیم ولی همچنان امیدوار ...
پاسخحذفهمه سالها و هشت سال پیش هم همینطور بود نمیدانم چرا میگویند بعد از هشت سال سکوت؟ اینها تبلیغات حسن کلیدساز و اصلاحاتچی هاست.
هرسال جوانهای عاشق و پیرهای خاطره باز به میدان میایند ولی "خانه کارگری" ها با تبلیغات و اس ام اس به کارمندانش خیابان را تصرف میکنند و با بلندگوهای مهیبش عربده میکشند ...
سیستم میترسد از برافراشته شدن دوباره پرچم "سوسیالیسم یا بربریت" و میداند چگونه کنترلش کند ...
این برده هایی که با پول سرمایداران خریداری شده اند هیچکدامشان نمیدانند تاریخچه روز کارگر را، اگر منظورتان از طبقه کارگر این جیره خواران و پول پرستان هستند که حق با شماست ...
اما از نظر من کارگران واقعی آبادگرانی هستند که پول نیروی بازو و زحمتشان را میخورند و نه پول نیرنگ و دروغ و حرص و طمعکاری که ویژگی های سرمایداران است.
کارگر واقعی میشناسد رنج و درد هم طبقه خودش را و بر علیه اش شعارنویسی نمیکند اینهایی که شما میبینید آرتیستن نه کارگر، حتی در کارگر مسلمان هم توهین به افغانی ها و نان بریدن از آنها کاری حرام است و دوست دارند پول حلال به خانه ببرند چون زحمت این افغانی ها را روی ساختمان و زیرزمین به چشم دیدند.
مبارزات مدنی کارگران دقیقا از همینجا شروع میشود، اتحاد همبستگی همکاری برای پس گرفتن حق و حقوق حقیقی خود، فرمانبرداری برای کارگر انقلابی و شورشی مفهومی مضحک و خنده دار است زیرا کارگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
آن فاشیست هایی که شما به آنها میگویید کارگر خیلی چیزها برای از دست دادن دارند، غرور، وطن، ناموس، مذهب، خانه، ماشین و تلویزیون 42 اینچ قسطی!
راستی جملم در مورد فیلها و سوسکها اصلا حالت کوچک پنداشتن یا مسخره کردن نداشت خیلی شهامت میخواهد در مصاف با مارکسیست های گنده گوز از آزادی سوسکها صحبت کنید این شهامت چیزی به نام عشق میخواهد...
غرور، وطن، ناموس، مذهب، خانه، ماشین و تلویزیون 42 اینچ قسطی!
پاسخحذف:)
این آخری چسبیدن به بقیه را تبلیغ میکند. بقولی: تلویزیون، دروغ میگوید!
از همان دهه ی 60-70 اینجا جوانان دور آن را بدجوری خط کشیدند. خیابانها پر از این جعبه های بیمصرف شد و شعار "ما گیرنده نیستیم!"
روز کارگر مُسلمن سمبل رهایی از کار است.
فکرش را بکنیم روزی از این روزها، زنان بند رها کنند، جبهه ی رهایی بخش درهای قفسها را باز کند. کودکان و نوجوانان، ترنسها، دوجنسیها، بی جنسها... همه و همه علیه اقتدار سیستم در این روز تمام ایده های رهایی بخش را پرچم کرده و هماهنگ سر بلند کنند. مثل اولین روز بهاری که بلند شوی و از صدای پرنده ها و چشمانت از رنگ پر شود...
یکبار در خیابانهای جنوا/ایتالیا این را دیدم. پرچمها آنقدر رنگی بودند که مغز دیگر امکان تفکیک نداشت. لشکر ما با رقص و دُهل چند خیابان تانکها را عقب راند. چند لحظه ای که تمام عمر انسان را تغییر میده و لحظه هایی که به قدرت خود پی میبری. امید که روزی زود لشکرت را بیابی. آنجا دیگر فرقی نمیکند که زیر کدام پرچم در مارش هستی. هر کجای صف را نگاه میکردم، بخشی از آرزو های من بود برای تغییر. روزهایی بزرگ در پیش است. تنها باید تلاش کرد و ماند. بعدش دیگر مُهم نیست بودن یا نبودن.
بقول پدرم که گفت: من خیالم از شما جمع است که گلیمتان را از آب کشیده و میکشید. بودن و نبود من تعیین کننده نیست و با خیال راحت رفت.
پس عزیز جان زنده بمان آنقدر که ببینی بقدر کافی هستند انسانهایی که برای تغییر مُصر هستند.
آنقدر که قدرت مردم را در طول و عرض واقعی ببینی، گیرم حتی چند لحظه!
برای رفتن بمیان فاشیستها خطر نکن. شدیدن نگرانم کردی:(
روز ما خواهد آمد، فقط باید کمی بیشتر زنده ماند:)
پس مراقب کله ی نازنینت باش.
آنقدر پرچم خواهی دید که مثل آنروزهای من فکر کنی در چمنزاری از گُلی به گُلی بو میکشی و جهان برایت در همان نقطه متوقف میشود.
و فکر خواهی کرد که اگر هم روزی جا بمانی، دیگرانی هستند ایده هایت را دنبال کنند و نگذارند شان و شعور انسان به زیر خانه و کارخانه له شود!
و سرود
و شعر و شادی پژواکش به همه جا گسترده شود...
با ع و ه