رزا: اخیرن پس از حمله اردوغان به خودگردانی روژاوا «منطقه ی عفرین» ، مارکسیستهای انقلابی (از درب عقب انقلابی) حمله ای سیستماتیک را به آنارشی سازمان دادند (اینجا) و با وقت شناسی بی نظیر همزمان با توپ باران منطقه توسط دومین ارتش بزرگ ناتو، رسالت ضد انقلابی -استالینیستی خود دانسته، اینک با ترجمه ی چرکنویس مارکس بر مقاله ی باکونین (آنارشیست)، نسبت «الاغ» هم حواله ی باکونین کرده، بیشتر از پیش خود را مزحکه ی عالم نموده اند! اینجا
به راستی که جوانان تره هم برای این طرفداران دیکتاتوری "پرولتاریا" خورد نخواهند کرد!
سالها پیش "الاغ "ها ی "بچه دبستانی" جواب این ستمگران مردم روس و حکومت مخوف دیکتاتوری و استعمار "اردوگاه سوسیالیستی" شان را داده اند. عر و عر بچه دبستانی های چموشِ آنارشی اکنون موسیقی آزادی و برابری در خیابان است، وقتی اینان برای حفظ نظم موجود و سلطه، با لیسیدن کون سیستم موجودیتشان را تاکنون حفظ کرده اند. بفرمایید چرکنویسهای پیامبرتان مارکس را نیز از قبر در آورده و به زبان تمام عالم نیز ترجمه کنید! بزودی بجای نیم تنه ی بالا، نیم تنه ی پایینش را بر سر مزارش، برای عبادتتان تعبیه می کنیم!
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت پایانی)
با اینکه آنارشیست ها ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را رد می کنند، اما ما به طور واضح نقش کلیدی پرولتاریا در انقلابهای اجتماعی را رد نمی کنیم. این ادعا که آنارشیست ها مبارزه ی طبقاتی را رد می کنند، تحریف عقاید آنارشیستی توسط مارکسیست هاست. ما صرفا مخالف این هستیم که پرولتاریا بایستی بر دیگر کارگران (همچون کشاورزان و صنعتگران) سلطه و حکمرانی کند.
حال نوبت میرسد به این پرسش که حتی اگر پرولتاریا قدرت را تصرف کند، آیا تمامیت طبقه قادر به استفاده از آن خواهند بود. باکونین در این باره می پرسد:
"حتی از نقطه نظر آن پرولتاریای شهری که قرار است پاداش منحصر بفرد حاصل از تصرف قدرت سیاسی را به دست آورد، یقیناً روشن است که این قدرت چیزی به جز دروغ و تقلب نخواهد بود؟ غیر ممکن است که چند هزار نفر – دهها هزار و یا صدها هزار به کنار – آن قدرت را به طور مؤثر به کار ببرند. این قدرت بایستی توسط پراکسی به کار گرفته شود، که به معنی تفویض آن قدرت به گروهی از اشخاص است که برای اداره کردن آنان انتخاب شده اند، که متعاقباً آنان را به طور ماهرانه به نیرنگ و چاپلوسی نماینده و یا بورژوا خواهد برگرداند. بعد از درخشش مختصر آزادی ... شهروندان این دولت جدید خود را به عنوان برده، عروسک خیمه شب بازی و قربانی عده ی جدیدی از مردان جاه طلب خواهند یافت." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 254 - 255)
باکونین همچنین تکرار کرد: “ یعنی چه که پرولتاریا به طبقه ی حاکم تبدیل شود؟ آیا همه ی کارگران رهبری حکومت را به دست خواهند گرفت؟ آلمان ها 40 میلیون نفر هستند. آیا تمام این 40 میلیون عضو حکومت خواهند بود؟ همه ی ملت حاکمیت خواهند کرد، اما هیچکس رعیت نخواهد بود. پس حکومتی نخواهد بود، دولتی وجود نخواهد داشت؛ اما اگر دولتی وجود داشته باشد، کسانی هم خواهند بود که مورد حاکمیت قرار خواهند گرفت، برده و رعیت خواهند بود.” باکونین مینویسد که مارکسیسم این معمای پیچیده را “با روشی ساده حل و فصل می کند. منظور آنان از حکومت مردمی حکومتی است که مردم را توسط نمایندگان منتخب شان حاکمیت می کند. این به اصطلاح نمایندگان مردم و رهبران دولت که توسط تمام ملت و از طریق انتخابات همگانی برگزیده شدهاند – آخرین سخن مارکسیست ها و همچنین مکتب دموکراتیک – دروغی است که پشت آن استبداد اقلیت حاکم پنهان شده است، دروغ خطرناکی که خود را به طور جعلی به عنوان مبین اراده ی مردمی جا می زند.” (Statism and Anarchy، صفحه ی 178)
پوزیسیون مارکس در مورد این پرسش چیست؟ روشن است که مدعیان مارکسیسم و پیروان مارکس از ایده ی حکومت "سوسیالیست" حمایت میکنند (در واقع، خیلی ها، همچون لنین و تروتسکی تا آنجایی پیش میروند که بحث دیکتاتوری حزبی را به عنوان وسیلهای ضروری برای موفقیت انقلاب پیش می کشند.) با اینحال، پوزیسیون مارکس زیاد روشن نیست. مارکس در پاسخ به این سؤال باکونین که آیا تمام آلمانی ها عضو حکومت خواهند بود، نوشت "مطمئنا، چرا که این چیز با خود حاکمیت شهر آغاز می شود." با اینحال، او همچنین با استناد به این سؤال که "به عنوان مثال، میشود که در یک سندیکا، همه ی اعضا، کمیته ی اجرایی را تشکیل دهند،" پیشنهاد میکند که در سیستم سوسیالیستی مارکسیستی نوعی تقسیم کار اجتماعی میان آنهایی که حکومت میکنند و آنهایی که اطاعت می کنند، وجود دارد. (The Marx-Engels Reader، صفحات 545 و 544) در جایی دیگر، او از "یک دولت سوسیالیستی" حرف میزند که " قدرت را در یک کشور به دست می گیرد.” (Collected Works، صفحات 46 و 66) هم مارکس و هم انگلس، آراء همگانی در در یک جمهوری را مبین قدرت سیاسی طبقه ی کارگر می دانستند.
در نتیجه، از آنجاییکه مارکس به صراحت "دیکتاتوری پرولتاریا" را در قالب حکومت سوسیالیستی حاکم می بینید، انتقاد باکونین ثابت می شود. برای باکونین، همچون تمام آنارشیست ها، اگر یک حزب سیاسی قدرت حاکم باشد، در نتیجه رهبران آن حزب در راس قدرت هستند و نه توده های مردم که این رهبران ادعای نمایندگی شان را دارند. آنارشیست ها از همان ابتدا باور داشته اند که مارکس با قاطی کردن قدرت طبقه ی کارگر و دولت اشتباه بسیار فاحشی را مرتکب شده است. این به این دلیل است که دولت ابزاری است که توسط آن مدیریت امور زندگی مردم از آن ها گرفته شده و در اختیار عده ی معدودی گذاشته می شود. این به معنی قدرت تفویض شده است. بنابراین، به اصطلاح "دولت کارگری" و یا "دیکتاتوری پرولتاریا" تناقض در واژه است. به جای دلالت داشتن بر قدرت طبقه ی کارگر برای مدیریت جامعه، بر خلاف آن دلالت دارد، یعنی بر تفویض قدرت به چندین رهبر حزب که در بالای ساختار متمرکز قرار دارند، دلالت دارد. در نتیجه، "ما خود را دشمن ... تمام دولت ها اعلام می کنیم، و معتقدیم که انسان ها می توانند شاد و آزاد باشند، زمانیکه توسط انجمن های کاملا آزاد و مستقل خود، و بدون سرپرستی و نظارت هیچ نگهبان و قیمی، از پایین به بالا سازماندهی شوند." (Marxism, Freedom and the State، نوشته ی باکونین، صفحه ی 63)
و در نتیجه، بحث دائم باکونین برای سیستم غیر متمرکز و فدرال شوراهای کارگری که از پایین به بالا سازماندهی شده اند. اینبار هم، تغییر حکومت بلشویک ها به یک دیکتاتوری حاکم بر پرولتاریا در همان مراحل آغازین انقلاب روسیه، انتقاد باکونین از مارکس را تایید می کند.
در ارتباط با این مسئله، مبحث دیگری نیز وجود دارد که باکونین در آن اشاره می کند که مارکسیسم هم در جنبش اجتماعی جاری و هم در انقلاب اجتماعی، پوزیسیون های مزیت دار ویژه ای را برای روشنفکران سوسیالیست ایجاد کرده است. دلیل این رویداد این است که مارکس تاکید می کرد که تئوری اش "سوسیالیسم علمی" است. باکونین اشاره می کند که این راهکار مارکس به این مفهوم است که "چون اندیشه، تئوری و علم، حداقل در زمان ما، در اختیار عده ی معدودی است، این عده ی معدود بایستی که رهبران زندگی اجتماعی باشند" و اینکه آن ها و نه توده ی مردم، بایستی انقلاب را "با تکیه بر قدرت های دیکتاتوری این اقلیت عالم، که فرض می کند مبین اراده ی مردم است" سازمان دهند. پیامد این "چیزی نخواهد بود به جز کنترل استبدادی مردم توسط آریستوکراسی جدید و انگشت شماری از دانشمندان واقعی و شبه عالمان" و در اثر آن "طبقه ی [حاکم] جدیدی پدید خواهد آمد، یک هیرارشی جدید متشکل از عالمان و دانشوران واقعی و جلعی، و دنیا به دو دسته تقسیم خواهد شد؛ اقلیتی که به نام علم حاکمیت می کند، و اکثریت وسیع متشکل از انسان های نادان. و آنگاه، وای بر آن توده ی نادان!" در نتیجه، "هر دولتی، حتی دولت شبه مردمی آقای مارکس هم اساسا یک ماشین است که توده های زیرین را از طریق اقلیت امتیاز دار متشکل از روشنفکران مغرور که گمان می کنند که بهتر از خود مردم می دانند که مردم چه لازم دارند و چه می خواهند، حاکمیت می کند." این آنارشیست روسی پیش بینی کرد که "حاکمیت این جامعه ی جدید متشکل از دانشمندان سوسیالیست ... بدترین حکومت های استبدادی" خواهد بود! (Bakunin on Anarchism، صفحات 328 - 329، 331، 319، 338 و 295)
با تبدیل شدن رژیم بلشویک به چنین چیزی، تاریخ دوباره نظریات باکونین را تایید کرد. ونگاردیسم لنین در واقع چنین پیامدی داشت. لنین با طرح این مسئله که رهبری حزب نیازهای کارگران را بهتر از خود آنان می دانست، دیکتاتوری حزبی و تمرکز محض زندگی اجتماعی در دستان رهبری را توجیه می کرد.
که متعاقبا ما را به آخرین مسئله ی مطرح شده می آورد. اینکه آیا انقلاب متمرکز خواهد بود و یا غیرمتمرکز. برای مارکس، با در نظر گرفتن حمایت او از کمون پاریس و برنامه ی فدرالیستی اش، مسئله کمی مغشوش به نظر می رسد. با اینحال، در سال 1850، مارکس برای تمرکز گرایی شدید قد علم کرد. او تاکید کرد که کارگران " نه تنها بایستی به سوی یک جمهوری آلمانی متحد و یکپارچه، بلکه حتی در درون خود این جمهوری جدید، آن ها باید برای دست یافتن به سرسخت ترین تمرکز قدرت در دستان آتوریته ی دولتی تلاش کنند." او استدلال کرد که در کشوری همچون آلمان "که پر است از میراث قرون وسطایی برای منسوخ کردن ... تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود که هر روستا، شهر و حتی استان مانع جدیدی بر سر راه فعالیت انقلابی که با تمام قدرت از مرکز اقدام خواهد کرد، به وجود آورد." مارکس همچنین تاکید کرد که "همچون سال 1793 در فرانسه، امروز وظیفه ی حزب های حقیقتا انقلابی در آلمان است که شدیدترین مرکز گرایی را به پیش ببرند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 509 - 510) لنین نیز این جنبه ی فکری مارکس را دنبال کرده و نوشت که "مارکس یک مرکز گرا بود." او این دیدگاه را هم در حزب و هم در راس قدرت به پیش برد. (The Essential Works of Lenin، صفحه ی 310)
بدیهی است که این مسئله با این سوال که آیا تمامیت طبقه می تواند زیر "دیکتاتوری پرولتاریا" از قدرت استفاده کند یا نه، پیوند می خورد. مسلم است که در یک نظام مرکز گرا، قدرت بایستی که توسط یک عده ی معدود مورد استفاده قرار گیرد (همانطور که مبحث 1850 مارکس نشان می دهد). مرکز گرایی، به دلیل ماهیت ذاتی اش، احتمال مشارکت بسیط در پروسه های تصمیم گیری را از بین می برد. علاوه بر این، تصمیمات چنین نهادی نمی تواند منعکس کننده ی نیازهای واقعی جامعه باشد. همانطور که باکونین می نویسد:
"کدام انسان، کدام گروه از افراد، مهم هم نیست چقدر نابغه و با استعداد باشند، می تواند جرات کرده و خود را قادر به در آغوش کشیدن و فهمیدن این همه تمایلات، گرایشات و فعالیت های متفاوت در هر کشوری، هر استانی، هر مکان و حرفه ای بداند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 240)
باکونین تاکید کرد که " انقلاب بایستی که همیشه و همه جا مستقل از نقطه ی مرکزی باشد، که بایستی مبین و محصول خود باشد – نه اینکه منشاء، راهنما و دلیلش باشد ... بیداری تمام شوق و اشتیاق محلی و بیداری زندگی خود بخودی در تمام نقاط بایستی که برای زنده، واقعی و نیرومند ماندن انقلاب به خوبی توسعه یافته باشد." آنارشیست ها مرکز گرایی را رد می کنند، چرا که مرکز گرایی مشارکت وسیع مردمی که برای موفقیت یک انقلاب لازم است را نابود می کند. در نتیجه ما "هیچکدام از مجلس موسسان، دولت های موقت، و حتی به اصطلاح دیکتاتوری انقلابی را، حتی در پروسه ی گذار انقلابی، قبول نمی کنیم. چرا که باور داریم که انقلاب تنها زمانی بی ریا، صادق و واقعی است که در دستان مردم باشد، و اینکه زمانیکه انقلاب در دستان چندین فرد حاکم متمرکز شود، ناچارا و بلافاصله تبدیل به ارتجاء می شود." بلکه " انقلاب بایستی در همه جا توسط مردم خلق شود، و کنترل عالی به مردمی تعلق دارد که در قالب فدراسیون های آزاد متشکل از شوراهای کشاورزی و صنعتی ... از پایین به بالا ... سازماندهی می کنند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 179 - 180، 273 و 172)
با اینحال، لازم به ذکر است که این به معنی انزوا و جدایی نیست. باکونین همیشه بر اهمیت سازماندهی فدرالی برای هماهنگ کردن مبارزه و دفاع از انقلاب تاکید می کرد. همانطور که باکونین در باب این مسئله می نویسد، تمام کمون ها نیاز خواهند داشت تا "برای سازماندهی ضروری سرویس ها و مقدمات مورد نیاز برای تولید و معاوضه، برای ایجاد منشور برابری و اساس آزادی ... و همچنین سازماندهی دفاع عمومی در برابر دشمنان انقلاب" متحد شوند. (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 179)
نکته ی جالب این است که یاداشت انگلس برای چاپ سال 1885 مقالهای که مارکس در سال 1850 نوشته بود، سفسطه و استدلال نادرست پوزیسیون استاندارد مارکسیستی در مورد سؤال مرکز گرایی را نشان داده و اعتبار پوزسیون باکونین را تأیید می کند. آنطور که انگس مینویسد "امروز واضح است که در انقلاب [کبیر فرانسه] … اداره ی تمام شعبات، بخشهای اداری و کمون ها شامل آتوریتی های منتخب شده توسط خود اعضای مربوطه بود که با آزادی کامل در درون قوانین عمومی دولتی فعالیت میکردند [و] دقیقاً همین خود حکومتی ایالتی و منطقه ای بود که … به نیرومندترین اهرم انقلاب تبدیل شد.” (The Marx-Engels Readerصفحه ی 510f)
کامنت اوریجینال مارکس به مفهوم تحمیل آزادی توسط مرکز بر مردمی است که خواهان آن نیستند (و چطور ممکن است که مرکز در چنین شرایطی مبین و نماینده ی اکثریت باشد؟) علاوه بر این، چطور ممکن است که یک انقلاب حقیقتاً مردمی باشد اگر در سرتاسر کشور و به صورت اجتماعی صورت نگیرد؟ لازم به توضیح نیست که خودگردانی منطقه ای همیشه نقش کلیدی در انقلابهای واقعی داشته است.
در نتیجه، دیدگاه باکونین دگر بار تأیید شده است. مرکز گرایی همیشه انقلاب را کشته است، و باکونین همیشه تأکید کرده است که سوسیالیسم واقعی تنها میتواند از پایین و توسط مردم هر روستا، منطقه و شهر روی دهد. مشکلاتی که دنیا و یا یک انقلاب با آن مواجه است نمیتواند توسط عده ی معدودی که از بالا فرمان صادر می کنند، حل شود. این مشکلات تنها میتوانند توسط شراکت بسیط طبقات کارگر حل و فصل شوند. مشارکت وسیعی که مرکز گرایی و حکومت ذاتاً آن را نابود می کنند.
با اینحال و با نظر به اینکه مارکس از دیدگاههای فدرالی کمون پاریس حمایت کرده است، میتوان گفت که مارکس لزوماً متعهد به مرکز گرایی شدید نیست (اگرچه لنین ادعا میکند که مارکس حامی سرسخت مرکز گرایی بوده است.) به نقل قول از دانیل گورین، کامنت های مارکس در مورد کمون "به طور قابل ملاحظه ای در نوشتههای قبل و بعد از سال 1871 اش" فرق می کنند، در حالیکه نظرات باکونین "در واقع نامتناقض با نوشتههای ابتدایی اش" بوده است. (No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 167)
همانطور که خود باکونین می نویسد، زمانی که مارکسیست ها در زمان انقلاب کمون "عقاید خود را شکستخورده و مضطرب دیدند ... خود را مجبور به تحسین آن یافتند. آنها حتی پا را از آن فراتر گذاشته و ادعا کردند که پروگرام ها و اهداف کمون مال خود آنها (یعنی مارکسیست ها) بوده است." این اصلاح عقاید توسط مارکس تنها به فدرالیسم ختم نشد، بلکه او حتی به تحسین سیستم مقرر کردن نمایندگان قابل فراخوانی پرداخت. این پوزیسیونی بود که باکونین سالها قبل از مارکس به تبلیغ و ترویجش پرداخته بود. از اینرو، کمون پاریس در سطوح مختلف، تصدیق کننده ی نظرات باکونین بود و نه مارکس. (مارکس بعدها عقاید خود را تنظیم کرد تا بیشتر با عقاید باکونین در یک مسیر قرار بگیرد.)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت اول)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت دوم)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت سوم)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت پایانی)
به راستی که جوانان تره هم برای این طرفداران دیکتاتوری "پرولتاریا" خورد نخواهند کرد!
سالها پیش "الاغ "ها ی "بچه دبستانی" جواب این ستمگران مردم روس و حکومت مخوف دیکتاتوری و استعمار "اردوگاه سوسیالیستی" شان را داده اند. عر و عر بچه دبستانی های چموشِ آنارشی اکنون موسیقی آزادی و برابری در خیابان است، وقتی اینان برای حفظ نظم موجود و سلطه، با لیسیدن کون سیستم موجودیتشان را تاکنون حفظ کرده اند. بفرمایید چرکنویسهای پیامبرتان مارکس را نیز از قبر در آورده و به زبان تمام عالم نیز ترجمه کنید! بزودی بجای نیم تنه ی بالا، نیم تنه ی پایینش را بر سر مزارش، برای عبادتتان تعبیه می کنیم!
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت پایانی)
با اینکه آنارشیست ها ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را رد می کنند، اما ما به طور واضح نقش کلیدی پرولتاریا در انقلابهای اجتماعی را رد نمی کنیم. این ادعا که آنارشیست ها مبارزه ی طبقاتی را رد می کنند، تحریف عقاید آنارشیستی توسط مارکسیست هاست. ما صرفا مخالف این هستیم که پرولتاریا بایستی بر دیگر کارگران (همچون کشاورزان و صنعتگران) سلطه و حکمرانی کند.
حال نوبت میرسد به این پرسش که حتی اگر پرولتاریا قدرت را تصرف کند، آیا تمامیت طبقه قادر به استفاده از آن خواهند بود. باکونین در این باره می پرسد:
"حتی از نقطه نظر آن پرولتاریای شهری که قرار است پاداش منحصر بفرد حاصل از تصرف قدرت سیاسی را به دست آورد، یقیناً روشن است که این قدرت چیزی به جز دروغ و تقلب نخواهد بود؟ غیر ممکن است که چند هزار نفر – دهها هزار و یا صدها هزار به کنار – آن قدرت را به طور مؤثر به کار ببرند. این قدرت بایستی توسط پراکسی به کار گرفته شود، که به معنی تفویض آن قدرت به گروهی از اشخاص است که برای اداره کردن آنان انتخاب شده اند، که متعاقباً آنان را به طور ماهرانه به نیرنگ و چاپلوسی نماینده و یا بورژوا خواهد برگرداند. بعد از درخشش مختصر آزادی ... شهروندان این دولت جدید خود را به عنوان برده، عروسک خیمه شب بازی و قربانی عده ی جدیدی از مردان جاه طلب خواهند یافت." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 254 - 255)
باکونین همچنین تکرار کرد: “ یعنی چه که پرولتاریا به طبقه ی حاکم تبدیل شود؟ آیا همه ی کارگران رهبری حکومت را به دست خواهند گرفت؟ آلمان ها 40 میلیون نفر هستند. آیا تمام این 40 میلیون عضو حکومت خواهند بود؟ همه ی ملت حاکمیت خواهند کرد، اما هیچکس رعیت نخواهد بود. پس حکومتی نخواهد بود، دولتی وجود نخواهد داشت؛ اما اگر دولتی وجود داشته باشد، کسانی هم خواهند بود که مورد حاکمیت قرار خواهند گرفت، برده و رعیت خواهند بود.” باکونین مینویسد که مارکسیسم این معمای پیچیده را “با روشی ساده حل و فصل می کند. منظور آنان از حکومت مردمی حکومتی است که مردم را توسط نمایندگان منتخب شان حاکمیت می کند. این به اصطلاح نمایندگان مردم و رهبران دولت که توسط تمام ملت و از طریق انتخابات همگانی برگزیده شدهاند – آخرین سخن مارکسیست ها و همچنین مکتب دموکراتیک – دروغی است که پشت آن استبداد اقلیت حاکم پنهان شده است، دروغ خطرناکی که خود را به طور جعلی به عنوان مبین اراده ی مردمی جا می زند.” (Statism and Anarchy، صفحه ی 178)
پوزیسیون مارکس در مورد این پرسش چیست؟ روشن است که مدعیان مارکسیسم و پیروان مارکس از ایده ی حکومت "سوسیالیست" حمایت میکنند (در واقع، خیلی ها، همچون لنین و تروتسکی تا آنجایی پیش میروند که بحث دیکتاتوری حزبی را به عنوان وسیلهای ضروری برای موفقیت انقلاب پیش می کشند.) با اینحال، پوزیسیون مارکس زیاد روشن نیست. مارکس در پاسخ به این سؤال باکونین که آیا تمام آلمانی ها عضو حکومت خواهند بود، نوشت "مطمئنا، چرا که این چیز با خود حاکمیت شهر آغاز می شود." با اینحال، او همچنین با استناد به این سؤال که "به عنوان مثال، میشود که در یک سندیکا، همه ی اعضا، کمیته ی اجرایی را تشکیل دهند،" پیشنهاد میکند که در سیستم سوسیالیستی مارکسیستی نوعی تقسیم کار اجتماعی میان آنهایی که حکومت میکنند و آنهایی که اطاعت می کنند، وجود دارد. (The Marx-Engels Reader، صفحات 545 و 544) در جایی دیگر، او از "یک دولت سوسیالیستی" حرف میزند که " قدرت را در یک کشور به دست می گیرد.” (Collected Works، صفحات 46 و 66) هم مارکس و هم انگلس، آراء همگانی در در یک جمهوری را مبین قدرت سیاسی طبقه ی کارگر می دانستند.
در نتیجه، از آنجاییکه مارکس به صراحت "دیکتاتوری پرولتاریا" را در قالب حکومت سوسیالیستی حاکم می بینید، انتقاد باکونین ثابت می شود. برای باکونین، همچون تمام آنارشیست ها، اگر یک حزب سیاسی قدرت حاکم باشد، در نتیجه رهبران آن حزب در راس قدرت هستند و نه توده های مردم که این رهبران ادعای نمایندگی شان را دارند. آنارشیست ها از همان ابتدا باور داشته اند که مارکس با قاطی کردن قدرت طبقه ی کارگر و دولت اشتباه بسیار فاحشی را مرتکب شده است. این به این دلیل است که دولت ابزاری است که توسط آن مدیریت امور زندگی مردم از آن ها گرفته شده و در اختیار عده ی معدودی گذاشته می شود. این به معنی قدرت تفویض شده است. بنابراین، به اصطلاح "دولت کارگری" و یا "دیکتاتوری پرولتاریا" تناقض در واژه است. به جای دلالت داشتن بر قدرت طبقه ی کارگر برای مدیریت جامعه، بر خلاف آن دلالت دارد، یعنی بر تفویض قدرت به چندین رهبر حزب که در بالای ساختار متمرکز قرار دارند، دلالت دارد. در نتیجه، "ما خود را دشمن ... تمام دولت ها اعلام می کنیم، و معتقدیم که انسان ها می توانند شاد و آزاد باشند، زمانیکه توسط انجمن های کاملا آزاد و مستقل خود، و بدون سرپرستی و نظارت هیچ نگهبان و قیمی، از پایین به بالا سازماندهی شوند." (Marxism, Freedom and the State، نوشته ی باکونین، صفحه ی 63)
و در نتیجه، بحث دائم باکونین برای سیستم غیر متمرکز و فدرال شوراهای کارگری که از پایین به بالا سازماندهی شده اند. اینبار هم، تغییر حکومت بلشویک ها به یک دیکتاتوری حاکم بر پرولتاریا در همان مراحل آغازین انقلاب روسیه، انتقاد باکونین از مارکس را تایید می کند.
در ارتباط با این مسئله، مبحث دیگری نیز وجود دارد که باکونین در آن اشاره می کند که مارکسیسم هم در جنبش اجتماعی جاری و هم در انقلاب اجتماعی، پوزیسیون های مزیت دار ویژه ای را برای روشنفکران سوسیالیست ایجاد کرده است. دلیل این رویداد این است که مارکس تاکید می کرد که تئوری اش "سوسیالیسم علمی" است. باکونین اشاره می کند که این راهکار مارکس به این مفهوم است که "چون اندیشه، تئوری و علم، حداقل در زمان ما، در اختیار عده ی معدودی است، این عده ی معدود بایستی که رهبران زندگی اجتماعی باشند" و اینکه آن ها و نه توده ی مردم، بایستی انقلاب را "با تکیه بر قدرت های دیکتاتوری این اقلیت عالم، که فرض می کند مبین اراده ی مردم است" سازمان دهند. پیامد این "چیزی نخواهد بود به جز کنترل استبدادی مردم توسط آریستوکراسی جدید و انگشت شماری از دانشمندان واقعی و شبه عالمان" و در اثر آن "طبقه ی [حاکم] جدیدی پدید خواهد آمد، یک هیرارشی جدید متشکل از عالمان و دانشوران واقعی و جلعی، و دنیا به دو دسته تقسیم خواهد شد؛ اقلیتی که به نام علم حاکمیت می کند، و اکثریت وسیع متشکل از انسان های نادان. و آنگاه، وای بر آن توده ی نادان!" در نتیجه، "هر دولتی، حتی دولت شبه مردمی آقای مارکس هم اساسا یک ماشین است که توده های زیرین را از طریق اقلیت امتیاز دار متشکل از روشنفکران مغرور که گمان می کنند که بهتر از خود مردم می دانند که مردم چه لازم دارند و چه می خواهند، حاکمیت می کند." این آنارشیست روسی پیش بینی کرد که "حاکمیت این جامعه ی جدید متشکل از دانشمندان سوسیالیست ... بدترین حکومت های استبدادی" خواهد بود! (Bakunin on Anarchism، صفحات 328 - 329، 331، 319، 338 و 295)
با تبدیل شدن رژیم بلشویک به چنین چیزی، تاریخ دوباره نظریات باکونین را تایید کرد. ونگاردیسم لنین در واقع چنین پیامدی داشت. لنین با طرح این مسئله که رهبری حزب نیازهای کارگران را بهتر از خود آنان می دانست، دیکتاتوری حزبی و تمرکز محض زندگی اجتماعی در دستان رهبری را توجیه می کرد.
که متعاقبا ما را به آخرین مسئله ی مطرح شده می آورد. اینکه آیا انقلاب متمرکز خواهد بود و یا غیرمتمرکز. برای مارکس، با در نظر گرفتن حمایت او از کمون پاریس و برنامه ی فدرالیستی اش، مسئله کمی مغشوش به نظر می رسد. با اینحال، در سال 1850، مارکس برای تمرکز گرایی شدید قد علم کرد. او تاکید کرد که کارگران " نه تنها بایستی به سوی یک جمهوری آلمانی متحد و یکپارچه، بلکه حتی در درون خود این جمهوری جدید، آن ها باید برای دست یافتن به سرسخت ترین تمرکز قدرت در دستان آتوریته ی دولتی تلاش کنند." او استدلال کرد که در کشوری همچون آلمان "که پر است از میراث قرون وسطایی برای منسوخ کردن ... تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود که هر روستا، شهر و حتی استان مانع جدیدی بر سر راه فعالیت انقلابی که با تمام قدرت از مرکز اقدام خواهد کرد، به وجود آورد." مارکس همچنین تاکید کرد که "همچون سال 1793 در فرانسه، امروز وظیفه ی حزب های حقیقتا انقلابی در آلمان است که شدیدترین مرکز گرایی را به پیش ببرند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 509 - 510) لنین نیز این جنبه ی فکری مارکس را دنبال کرده و نوشت که "مارکس یک مرکز گرا بود." او این دیدگاه را هم در حزب و هم در راس قدرت به پیش برد. (The Essential Works of Lenin، صفحه ی 310)
بدیهی است که این مسئله با این سوال که آیا تمامیت طبقه می تواند زیر "دیکتاتوری پرولتاریا" از قدرت استفاده کند یا نه، پیوند می خورد. مسلم است که در یک نظام مرکز گرا، قدرت بایستی که توسط یک عده ی معدود مورد استفاده قرار گیرد (همانطور که مبحث 1850 مارکس نشان می دهد). مرکز گرایی، به دلیل ماهیت ذاتی اش، احتمال مشارکت بسیط در پروسه های تصمیم گیری را از بین می برد. علاوه بر این، تصمیمات چنین نهادی نمی تواند منعکس کننده ی نیازهای واقعی جامعه باشد. همانطور که باکونین می نویسد:
"کدام انسان، کدام گروه از افراد، مهم هم نیست چقدر نابغه و با استعداد باشند، می تواند جرات کرده و خود را قادر به در آغوش کشیدن و فهمیدن این همه تمایلات، گرایشات و فعالیت های متفاوت در هر کشوری، هر استانی، هر مکان و حرفه ای بداند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 240)
باکونین تاکید کرد که " انقلاب بایستی که همیشه و همه جا مستقل از نقطه ی مرکزی باشد، که بایستی مبین و محصول خود باشد – نه اینکه منشاء، راهنما و دلیلش باشد ... بیداری تمام شوق و اشتیاق محلی و بیداری زندگی خود بخودی در تمام نقاط بایستی که برای زنده، واقعی و نیرومند ماندن انقلاب به خوبی توسعه یافته باشد." آنارشیست ها مرکز گرایی را رد می کنند، چرا که مرکز گرایی مشارکت وسیع مردمی که برای موفقیت یک انقلاب لازم است را نابود می کند. در نتیجه ما "هیچکدام از مجلس موسسان، دولت های موقت، و حتی به اصطلاح دیکتاتوری انقلابی را، حتی در پروسه ی گذار انقلابی، قبول نمی کنیم. چرا که باور داریم که انقلاب تنها زمانی بی ریا، صادق و واقعی است که در دستان مردم باشد، و اینکه زمانیکه انقلاب در دستان چندین فرد حاکم متمرکز شود، ناچارا و بلافاصله تبدیل به ارتجاء می شود." بلکه " انقلاب بایستی در همه جا توسط مردم خلق شود، و کنترل عالی به مردمی تعلق دارد که در قالب فدراسیون های آزاد متشکل از شوراهای کشاورزی و صنعتی ... از پایین به بالا ... سازماندهی می کنند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 179 - 180، 273 و 172)
با اینحال، لازم به ذکر است که این به معنی انزوا و جدایی نیست. باکونین همیشه بر اهمیت سازماندهی فدرالی برای هماهنگ کردن مبارزه و دفاع از انقلاب تاکید می کرد. همانطور که باکونین در باب این مسئله می نویسد، تمام کمون ها نیاز خواهند داشت تا "برای سازماندهی ضروری سرویس ها و مقدمات مورد نیاز برای تولید و معاوضه، برای ایجاد منشور برابری و اساس آزادی ... و همچنین سازماندهی دفاع عمومی در برابر دشمنان انقلاب" متحد شوند. (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 179)
نکته ی جالب این است که یاداشت انگلس برای چاپ سال 1885 مقالهای که مارکس در سال 1850 نوشته بود، سفسطه و استدلال نادرست پوزیسیون استاندارد مارکسیستی در مورد سؤال مرکز گرایی را نشان داده و اعتبار پوزسیون باکونین را تأیید می کند. آنطور که انگس مینویسد "امروز واضح است که در انقلاب [کبیر فرانسه] … اداره ی تمام شعبات، بخشهای اداری و کمون ها شامل آتوریتی های منتخب شده توسط خود اعضای مربوطه بود که با آزادی کامل در درون قوانین عمومی دولتی فعالیت میکردند [و] دقیقاً همین خود حکومتی ایالتی و منطقه ای بود که … به نیرومندترین اهرم انقلاب تبدیل شد.” (The Marx-Engels Readerصفحه ی 510f)
کامنت اوریجینال مارکس به مفهوم تحمیل آزادی توسط مرکز بر مردمی است که خواهان آن نیستند (و چطور ممکن است که مرکز در چنین شرایطی مبین و نماینده ی اکثریت باشد؟) علاوه بر این، چطور ممکن است که یک انقلاب حقیقتاً مردمی باشد اگر در سرتاسر کشور و به صورت اجتماعی صورت نگیرد؟ لازم به توضیح نیست که خودگردانی منطقه ای همیشه نقش کلیدی در انقلابهای واقعی داشته است.
در نتیجه، دیدگاه باکونین دگر بار تأیید شده است. مرکز گرایی همیشه انقلاب را کشته است، و باکونین همیشه تأکید کرده است که سوسیالیسم واقعی تنها میتواند از پایین و توسط مردم هر روستا، منطقه و شهر روی دهد. مشکلاتی که دنیا و یا یک انقلاب با آن مواجه است نمیتواند توسط عده ی معدودی که از بالا فرمان صادر می کنند، حل شود. این مشکلات تنها میتوانند توسط شراکت بسیط طبقات کارگر حل و فصل شوند. مشارکت وسیعی که مرکز گرایی و حکومت ذاتاً آن را نابود می کنند.
با اینحال و با نظر به اینکه مارکس از دیدگاههای فدرالی کمون پاریس حمایت کرده است، میتوان گفت که مارکس لزوماً متعهد به مرکز گرایی شدید نیست (اگرچه لنین ادعا میکند که مارکس حامی سرسخت مرکز گرایی بوده است.) به نقل قول از دانیل گورین، کامنت های مارکس در مورد کمون "به طور قابل ملاحظه ای در نوشتههای قبل و بعد از سال 1871 اش" فرق می کنند، در حالیکه نظرات باکونین "در واقع نامتناقض با نوشتههای ابتدایی اش" بوده است. (No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 167)
همانطور که خود باکونین می نویسد، زمانی که مارکسیست ها در زمان انقلاب کمون "عقاید خود را شکستخورده و مضطرب دیدند ... خود را مجبور به تحسین آن یافتند. آنها حتی پا را از آن فراتر گذاشته و ادعا کردند که پروگرام ها و اهداف کمون مال خود آنها (یعنی مارکسیست ها) بوده است." این اصلاح عقاید توسط مارکس تنها به فدرالیسم ختم نشد، بلکه او حتی به تحسین سیستم مقرر کردن نمایندگان قابل فراخوانی پرداخت. این پوزیسیونی بود که باکونین سالها قبل از مارکس به تبلیغ و ترویجش پرداخته بود. از اینرو، کمون پاریس در سطوح مختلف، تصدیق کننده ی نظرات باکونین بود و نه مارکس. (مارکس بعدها عقاید خود را تنظیم کرد تا بیشتر با عقاید باکونین در یک مسیر قرار بگیرد.)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت اول)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت دوم)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت سوم)
تضاد فکری باکونین و مارکس (قسمت پایانی)