۱۰ دی، ۱۳۹۴

پروژه ی حذف منتقدین توسط نظام جلالی "آنارشیست"

رزا: خوشبختانه چهره ی پنهان نظام جلالی با ماسک آنارشی بتدریج برای بقیه ی رفقا قابل تشخیص شده. اینجا


به آرش:
رزا: اگرچه می دانم چقدر سخت است که به رفاقت سالها، یکباره خیانت دید و آن هم در این شب تیره بر فراز آسمان دیکتاتوری که درش گیر کرده ایم. اما آنجور که تو را میشناسم، راه خود را پیدا خواهی کرد.
آرش را خیلی وقت است میشناسمش. لالایی اش سرود کوهستان بود و خانه اش خیابان.
وقتی پس از سالها دوری به هم رسیدیم، نه از مارکس خبری بود و نه از باکونین. دستش را فشردم به رفاقت برای مبارزه ای که من دَرَش جاخالی دادم و او جای ما را پُر کرد. برایمان از لحظه به لحظه  اش تعریف کرد و به اشتراک گذاشتیم.

چه با ما بماند و چه خیرش را بزَند، یکی از ما است. از آنهایی که میتوان مخالفش بود، منتقدش بود یا موافقش.... حذف؟ نه! نمیتوان حذفش کرد تا وقتی در راه است و تا وقتی که همانقدر بیرحمانه ما را ، که خود را نیز نقد می کند.
امید که اینهمه نارفاقتی ها ذهن شفافش را مُکدر نکند.

مبارزه ادامه دارد رفیق جان، رفقایت را خواهی یافت. وقتی کلیک های حذف شلیک می کنند از پُشت، نقابها هم همزمان می افتند. آنکه پُشت دوربین میلیونها بیننده چیزی نمی گوید، چون چیزی نمی داند که بگوید. نه مبارزه کرده و نه زندگی. یادت باشد که اینگونه انسانها تا زمانی که پایینی، می پذیرندت، یک سانت هم که قد بیشتر بکشی، کمر به قتل ات می بندند....این رسم سلسله مراتبی است در ماتریکس!
ریشه هایت را محکم و گسترده کنی، زیر زمین گره می خوریم. زمین را که بلرزانیم، آسمانخراش مجازی شان، یک لحظه هم دوام ندارد.
با تمام اختلاف ها فقط کافی است یک خط برایم بنویسی. تمام پاسوردهای جهان را به یک لحظه اعتماد، تاخت زدم و کماکان تاخت خواهم زد.
عزیز جان ، جنبش وجود دارد بدون وجود رهبران. آنان که به دور "نام ها" گرد آمده اند، خود رباتهای تولیدی سیستم هستند. آنارشی بی صاب بدون صاحب است کماکان. وقتی نتوان بهش تف کرد، آنارشی نیست!
تف کن به نمایش کثیفی که هر روزه برای مصرف، تولید می کنند. وقتی رشته های عاطفی را بُریدی عاطفه ی واقعی نمایان میشود. زندگی هم اغلب وقتی شروع شده که اعلام مرگ می کنند. اما شبحی در حال گردش است این روزها که آغاز شورشیدن را پیشبینی می کند. موتورهای جستجوگر با آمار جستجوی «آنارشی» ثبت شان میکنند. پس به دلخواه معنی اش کرده تا جزم و دگم شود. ما اما میدانیم که هر شورشی علیه هر گونه آتوریته و هر گونه سلسله مراتبی اعلام حضورش است. نمیدانم هر کدام ما چقدر شتاب بگیریم. اما تا زمانی که پشت تریبونهای وابسته به گُه خوری نیفتاده ایم، می توانیم نور افشانی کنیم. و شاید مثل فردا شب بتوانیم تمام شب را حتی کوتاه هم که شده روشن کنیم!
نه برای قهرمانی است اینهمه. قهرمانی بواقع وقتی خواهد بود که قبل از به اوج قدرت رسیدن، پایین پرید. نفی قدرت "خود" سخت تر از مبارزه با قدرت است. فرمان ندادن مرگبار و حذف نکردن دیگری، همان عشق  ورزی به سبک آنارشی!
نخ لبهای دوخته ات را دوباره باز کُن. بگو چه راهی را رفته ای که راسیسم را مونیتور میکنی و چرا دیگران نمی توانند. از عشق بگو، به پسرکان افغانی تجاوز شده در زیر زمین بند. بگو که نباید به تکنولوژی بمب افکنها نازید! بنویس که چرا قلبت به درد می آید از راسیسم... بگو چگونه احساسات ما را شباهت سازی با سیستم کردند؟ شاید بتوان روزی بمانند خودگردانی های روژاوا مثل چهار نفر انسان بر سر سفره ای نشست و برای آینده برنامه ریخت. بدون اعتنا به ریش این و سبیل آن!
بدون دامن این و شلوار دیگری! بدون ارباب و رعیتی!
سالی پر از آرزو را شروع کنیم.
با عشق و در همدلی و همبستگی با قلبهایی که هنوز برای تغییر می تپند. تغییر خود و جهان...


صحنه هایی از کُشتار مردم کُرد در ترکیه 2016-2015

 پروژه ی حذف منتقدین توسط نظام جلالی "آنارشیست"
اینجا

 مرتبط:
 گفتگویی با آرش:

گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان1
گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان2
گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان3
گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان4
گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان5
گفتگوی آنارشیستی با یکی از ناشهروندان6

۰۸ دی، ۱۳۹۴

در کشوری که دستفروشی جُرم است، "دیوار مهربانی" ریاکاری ست!



رزا: قصد نداشتم در مورد این دیوار ریاکاری بنویسم، اما مطلب


که مثلن خیر سرشان باید مترقی هم باشد، باعث شد که وسط کمک به پناهجویان و همکاری در شکل گیری اعتراضات علیه دیپورت، چند پاراگرافی را کیبوردی کنم!
این سندیکای آزاد کارگری ، ربطی به «خانه ی کارگر» نداره و ابتدا از کارگران اخراجی و بیکار درست شده و عجیب هم همین است که حرکت دولتی و خیریه ای و مذهبی "دیوار مهربانی" را با "جنبش دیواری" عوضی گرفته! متن شان در زیر
زنده باد جنبش دیوار مهربانی 
اتحادیه آزاد کارگران ایران
در کشوری که کار نیست، مسلمن فروش و مبادله ی اجناس (دستفروشی) یک راه حل است. اما نه تنها در ایران بلکه در سراسر جهان سرمایه داری، انحصار فروش کالا در دست انحصارات است. برای بساط گذاشتن در کنار خیابان مجبوریم به هر کس و ناکسی رشوه دهیم. از ماموران شهرداری گرفته تا دیگر نیروهای سرکوبگر... بهار عربی هم با خودسوزی پسر جوان دستفروش آغاز شد. در ایران خودمان هم خودسوزی دستفروشان و مرگ در اثر لت و کوب نیروهای امنیتی زیاد است. پس اغلب "بیکاران" به اَشکال گدا، فقیر، مُشتریان خیریه در رژیمهای اسلامی مجبور می شوند!
درست مثل "بیکاران" پایتخت حکومت اسلامی داعش (شهر رقه) که هر روز در صف خیریه ی نهارخوری های داعشی با سطلی بدست، منتظر غذا. اصولن اسلام دست دزد را حد میزند (قطع میکند) اما عاشق فقیر سازی و گدا پروری و نادارها ست. اسلامی ها و اصولن تمام خداپرستان عاشق صدقه دادنند، اگر مالک باشند ( یا پولدار) و همچنان هم مسلمانان فقیر، تربیت شان التماس از داراها ست از همان دوران کودکی. در حالی که مالکیت دزدی است و اگر هم سارقی مغازه جواهر فروشی را خالی کرد، بقولی «دزدی به دزدی زده». در فرهنگ اسلامی حتی «رابین هودی» هم وجود ندارد. رابطه تنها میان گدا است و دارا. گدا، گدایی و دارا، نذر میکند و خیریه میدهد. اینطوری اصلن حق و سهم هر فرد از ثروت اجتماعی مطرح هم نمی شود. نه حق بیکاری و نه هیچ حقوق دیگری در کشورهای اسلامی وجود دارد. دولت های اسلامی مثل اختاپوس بروی ثروت ملی چنگ انداخته اند و اگر از شورش مردم بترسند، گاهن شکم ملت را با صدقه سیر می کنند. صدقه، خیریه و اینگونه کمک ها اصولن کارکردشان نفی «حق مسلمِ داشتنِ یک زندگی انسانی» است. صدقه و خیریه حتی کمک متقابل و به اشتراک گذاشتن هم نیست. دیوار نمایش "مهربانی" در واقع آب پاشیدن بروی خشم فقرا و گلاب پاشی روی وجدان گندیده ی پولدارها است. آنکه بیشتر دارد، خود میداند که سیستم معیوب است. می داند روزی شاید به جرم بیشتر داشتن سرش را بدلیل کینه ی نابرابری از دست بدهد. دارا ها با توسل به دین و عرف و فرهنگ و هر چیزی که بتوانند، برای خود و جامعه استدلال می آورند. خدا بندگانش را نابرابر آفریده!
صدقه و خیریه در واقع نوعی ملاطفت خواستن از قشرهای نادار است. تلطیف خشم آنان که 99% هستند اما بدلیل تربیت دینی قبول میکنند، اگر که ندارند، لابد شایستگی "داراها" را ندارند! و اگر هم افرادی حق خود بدانند برابری را (درصد ناچیزی از 99% ای ها) آنوقت قانون که همیشه برای حمایت از داراها نوشته شده، این افراد را بطوری سرکوب میکند که بقیه حساب کار خودشان را بکنند.   این بین هم عده ای که نمی توانند هزینه ی مبارزه برای برابری (زندان، شکنجه و مرگ) را بپردازند، در چرخه ی سیستم به دور دستگاه تلطیف میچرخند. انواع و اقسام گروههای نادارها، طبقه ی متوسط، بچه پولدارهای شرمگین، جذب کار در انجمنهای خیریه شده اند. برادران و خواهران "مادر ترزا"، ان جی او ها (سازمانهای خیریه ای غیر دولتی)...
یعنی افرادی که در حقیقت نمی توانند کباب به نیش بکشند، وقتی جلوی چشمشان دیگران در حال جان دادنند. دیگرانی تن می فروشند، کلیه می فروشند و بچه تو دلی می فروشند...
پس خیریه دو کارکرد اصلی دارد: 
1) خر فهم کردن ملت که نابرابری طبیعی است و الهی (با عذر خواهی از خرهای نازنین باهوش). 
2) به کادر گرفتن جوانانی که بجای مبارزه برای برابری، در حال ساختن "دیوار مهربانی" هستند. دیوارهایی در محلات پولدار برای خودنمایی.
فرق این دیوارهای تزویر با کمک واقعی از روی همبستگی بسیار زیاد است. در تمام اروپا بساط فروش خنزر پنزری در مدارس مترقی و اماکن بازپس گرفته شده از سیستم وجود دارد. جنبش «کتابت را فراموش کن» نهار خوری های مجانی «آلترناتیو»، بازارهای از تولید به مصرف. مبادله ی پایاپای. رسم هدیه دادن وسایلی که نیاز نداریم و در زیرزمینها افتاده، بدون استفاده و...
فرق جنبش های ذکر شده در بالا با "دیوارهای مهربانی" در این است که تزویر ندارند. دهنده و گیرنده زیر نور دوربین ها نیستند. افرادش مخالف سیستم بوده و خود مبارزان «برابری» هستند. پس همه را برابر می خواهند و برای تلطیف خشم پایینی ها بر علیه بالایی ها اقدام نمی کنند. اگر امروز کمک مالی/جنسی کردند، می دانند که فردا بی شک خود به کمک نیازمند می شوند و تنها نخواهند ماند. زندان، اخراج، فقر... سرنوشت مُشترکشان است. چون در میدان مبارزه علیه سیستم این نابرابر به سر میبرند.
دیوار مهربانی اما "نیاز داری ببر، نیاز نداری بگذار" است.
نمی پرسد چرا «نیاز» وجود دارد در کشوری که روی نفت و گاز است و مردمش اما باید در سرما سگ لرز بزنند؟!
چرا "بی نیازی" تحمل می شود؟! چرا بالای شهر و پایین شهر وجود دارد؟! 
پایین شهر، جایی که "بی نیازان" جرات نمایش "دیوار مهربانی" را ندارند.
دیوار مهربان، نمی پرسد چرا گدایان را به حاشیه ی شهرها میرانند، تا داراها نمایش خیریه  براه انداخته و جلوی "دیوار مهربانی" عکس سلفی بگیرند.
دیوار مهربانی شان بواقع نمایش مهربانی از سر ترس است. ترس پایین کشیدن خدای جبار شان. ترس بر هم زدن سلسله مراتب. تلطیف خشم، هراس از ترکیدن بغض و نفرت آنانی است که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. 
"دیوار مهربانی"،  اشغال مکان و فضایی است که مطالبات واقعی مردم بروز باید کند. دیواری برای نوشتن مطالباتمان.
 پس برای بازپس گیری دیوارها، موشهایی شویم مُخرب! بگذاریم از کشف فضله هایمان پای دیوارها، تن شان بلرزد!
پس مهربانی شان را به گُه بکشیم!
مهربانی، همدلی و همبستگی، نمایش نیست، در نهاد مبارزان «آزادی و برابری» همیشه زنده است.
عشق، بایکوت هر گونه ریا کاری و
آنارشی پایان نمایش است!
اطلاعاتی در مورد " دیوار مهربانی" در همین بلاگ اینجا
خیلی سردم است این روزها و کاش میشد "دیواری برای شاشیدن" می یافتم! 
اگرچه وقتی همگی سردمان است، دیگرسرما هم بی معنی می شود!

۰۵ دی، ۱۳۹۴

خاطرات یک زندانی دو نظام/ مسعود



قسمت اول
مقدمه
 من می خواهم عقایدم را بدون پرده پوشی به جوانان نسل حاضر بشناسانم. می دانم کار، کاری پر زحمت و دشوار است.
دشواری از این جهت که قصد قهرمان پروری ندارم، چرا که اکثر خاطراتی که من خواندم در جهت عدم واقعیت و داستان سرایی بیهوده بود، که در عمل اجتماعی انسانها هیچ نقشی ندارند. هدف من اگر روزی، روزگاری توانسته باشم، در جهت بازگویی بخشی کوچک از راهی که رفتم، شاید مورد استفاده ی دیگری قرار گیرد.

دوستان، زندگی خیلی کوتاه است. زندگی حداکثر در ایران 60 سال شده، اگر ماشین به آدم نزنه!
دوستی می گفت: اگر انسانها می توانستند 100 سال زندگی کنند، کمتر اشتباه می کردند و بیشتر استفاده می کردند! متاسفانه اینطور نیست و باید چاره ی دیگری یافت. اگر امکانی برای شناخت، موجود باشد پس باید بتوانیم از آن استفاده کنیم.
من معتقدم و فکر می کنم که بتوان اما، به طور نسبی موفق شد.
در خاتمه ی مقدمه بگویم که خیلی ها از من خواستند، خاطراتم را بنویسم و یا مصاحبه ای داشته باشم. ولی من تصمیم گرفتم که از طریق «آرشیو رزا» این خاطرات را بازگو کنم. علتش هم کاملن مُشخصه، چون اکثر کسانی که به این آرشیو مراجعه می کنند، جوانان ایرانی هستند.

باری
آنوقتها به ما توصیه کرده بودند که در مبارزه علیه دیکتاتوری و دولت سرمایه داری، اگر هر کسی زودتر مُشت اول را به طرف مقابل (که دشمن است) بزند، مبارزه را بُرده است!
البته طرف دیگری هم بود و می گفت: "هر که خر بشه، ما هم پالونش می شویم!"
اما همانوقتها هم مثل الان، این شعار به نظرم فرصت طلبانه و زرنگی محسوب می شد. پس این حرکت را نپسندیده و از آن فاصله گرفتم.
سال 59 بود که مُشت اول را زدم و 6 سال حکم زندان گرفتم. البته خیلی هم خوشحال بودم که اعدام نشدم.


ناگفته هم نماند که سال 60 بعلت تشابه اسمی هم 2 بار تا آستانه ی اعدام رفته، اما زنده برگشتم! دستگیری ها و اعدام ها زیاد و در زندان بلبشویی بود...معلوم هم نیست، چند نفر دیگری را به همین دلیل "تشابه اسمی" کُشته باشند.
شاید مهمترین شانسم در زندان، زرنگی خودم بود. البته آشنایی با یکی از مسئولین بند های یک و دو و سه و چهار زندان هم بی تاثیر نبود!
مهمترین شانس اما شاید، دستگیری ام در سال 1359 بود و نه بعدش! در این سال فضای زندان در مقایسه با سال 1360 کمی بازتر بود و تعداد زندانیان هم کمتر.

یادم است که حسین زاده مسئول زندان بود و من را که هنوز به دادگاه نرفته بودم، شناخت...
آنوقتها، در ابتدای دهه ی 60،  ما هنوز جوان بودیم و به اصطلاح از دیوار راست بالا می رفتیم! انرژی کلانی داشتم و در بین زندانیان اکثرن 20 ساله، من 23 سال م بود.
آنوقتها همگی مان فکر می کردیم که رژیم بزودی سرنگون می شود!
اما مجاهدین با به اصطلاح مبارزه ی مُسلحانه شان، ترورهای کور و انتحار در نماز جمعه ها، رژیم را ماندگار کردند.


کمی هم اینجا از خانواده ام بگویم. من از خانواده ای فقیر به جنبش پیوستم. یادم است که در زمان شاه در روستایمان چه زندگی مشقت باری داشتیم. اگر در روستایمان (آذربایجان شرقی) برف می آمد، 4 ماه حداقل زندانی روستا بودیم و امکان رفت و آمد به شهر، حتی برای رفتن به بیمارستان نبود. از حاشیه ی کویر بودم و 16 ساله که به یک فئودال به قیمت ماهیانه  90 ریال، برای کار در سیفی کاری و کاشت خربزه،  فروخته شدم.


رزا: متاسفانه عکسی از حسین زاده رسانه ای نشده ولی سمت هایش مشخص است.
با تشکر از مسعود.
عکس فاطمه مصباح 13 ساله (تاکنون جوانترین اعدامی دهه ی 60 )

سید حسین حسین زاده ، معاون مدیر داخلی زندان اوین و درانتخاب و فراخواندن زندانیان به نزد کمیسیون مرگ تهران نقش داشت
حسين زاده : مدير داخلي زندان اوين : وي از عناصرمرتجع در زمان شاه و از همان سالها جزو دارو دسته لاجوردي بود . از سال 60 مدير داخلي زندان شد و از عناصر فعال در جريان قتل عامها در اوين بود .

مرتبط:
اطلاعاتی از اینترنت درباره ی حسین زاده مسئول زندان اوین:
از خاطرات یک تواب در مورد حسین زاده مسئول زندان اوین:
.....
به یاد دارم مسئول آموزشگاه شخصی با نام حسین زاده بود که متانت و آرامش خاصی داشت و خیلی کم حرف و به قول معروف ماخوذ به حیا بود. در یکی از مراسم داخل حسینیه که حاج اسدالله مشغول صحبت بود و از خاطرات زندانش می گفت، ناگهان صحبت را به حسین زاده کشانید و این که وی در زندان شاه مسئول بند بود! همه حاضرین ناگهان به خیال اینکه منظور حاج اسدالله مسئولیت بند زندانیان بوده است، در سکوت عمیقی فرو رفتند که در همین حال حاج آقا سریع حرفش را توضیح داد که مقصودش از بند در زندان، طنابی بود که برای آویزان کردن لباس در سالن می بستند و جناب حسین زاده مسئول بوده است که لباس های مارکسیست ها از لباس مسلمان ها مجزا باشد! (۱)

۱- بعدها شنیدم حسین زاده به جبهه های جنگ رفت و حتی خبر شهادتش نیز آمد، اما به دلیل پیدا نشدن جسدش، تنها برایش مراسمی صوری برگزار شد. اما پس از اتمام جنگ و بازگشت آزادگان، ناگهان همه خانواده و دوستانش حیرت زده دریافتند که حسین زاده هم همراه آزادگان به وطن برگشته است!

زندانیان برای خشک کردن لباسهائی که می‌شستند از بند عمومی لباس که در حیاط بود استفاده می‌کردند
روزی را به یاد می‌آورم که سعید سلطانپور پس از شستن یک زیر پوش به طرف بند لباسها می‌رفت. «حسین حسین زاده» که بعد از انقلاب مدیر داخلی زندان اوین شد و به آقای بیگناه مشهور بود (چون همیشه می‌گفت من بیگناه دستگیر شدم. من بیگناهم) ـ
ایشان همراه محمد کجوئی سر راه سعید سبز شدند و گفتند
«شما از این بند لباس نمی‌توانید استفاده کنید

شکنجه و آمال «خلیفه خمینی»(۱۲)

 برای بزرگنمایی عکسها بروی آنها کلیک کنیم.
اندکی از شکنجه‌گران و برخی توضیحات:

7ـ حاج مهدی کربلایی: معاون داخلی اوین در کنار کسانی همچون برادران حسین زاده، و حاج جوهری فرد(با نام مستعار مهدوی) همگی از باند لاجوردی بودند که در سمت مدیران و معاونت های شکنجه‌گاه های مختلف انجام وظیفه می‌کردند اما در شکنجه و تیرباران اسیران نیز فعالانه شرکت داشتند.
حاج کربلایی فردی بسیار فاسد و دریده بود. محمود رؤیایی، زندانی مجاهد از بند رسته، در جلد پنجم خاطرات خود، به نام یاد یاران، درباره حاج کربلایی نوشته است: «حاج کربلایی علاوه بر فحاشی و انواع دریدگی و رذالت، در موارد بسیاری به خواهر و مادر زندانی پیشنهاد صیغه و ازدواج موقت! در ازای آزادی عزیزشان را داده بود».
خواهر یکی از تیرباران‌شدگان نیز سال ها بعد نوشته است وقتی که به محل شکنجه‌ها برروی بدن برادر اعدام شده‌اش به حاج کربلایی اعتراض کرده او با افتخار و طعنه گفته است: «نگران جای شکنجه‌هایش نباشید خیالتان راحت، گلوله را به همان جای شکنجه‌ها زدیم» (سایت ایران امروزـ انگار همین دیروز بود!ـ عفت ماهباز ).
او با تعداد دیگری از بازاریان باند لاجوردی از جمله حاج شیرینی، ناصر آقائی، حاج مراد و عباس تیموری، از مسئولان کارگاه اوین بودند و از این راه پول هنگفتی به جیب زد.
حاج کربلایی تا سال84 در سمت مدیر داخلی اوین به سرکوب زندانیان سیاسی مشغول بود. به طوری که «زندانیان سیاسی بند350 زندان اوین» در جوابیه‌یی به اظهارات معاون دادستان (26 آذر84) به یورش تیغ‌کشان و پاسداران رژیم به زندانیان سیاسی و ضرب و شتم آنان و سرقت اموالشان اشاره کرده و نام کربلایی را در کنار حبیب عباسی (مسئول حفاظت اطلاعات زندان اوین) و یوسفی (مسئول بازرسی و حراست زندان اوین) آورده اند.
کربلایی سپس به عنوان رئیس زندان فردیس کرج معرفی شد. او از طریق ساختن کارگاه های تولیدی در زندان و مزد بسیار ناچیزی که به زندانیان می‌دهد به استثمار وحشتناک زندانیان مشغول است.
سایت اداره کل زندان های استان تهران او را «از نسل انقلاب» و نسلی که «روی طول موج و مماس با خط اول نهضت اسلامی» بوده است معرفی می‌کند که اکنون «با کوله‌باری از تجربه در عرصه‌های مدیریت زندان، ریاست ندامتگاه فردیس را عهده‌دار است». هرچند به چند شهادت در مورد نحوه برخورد این جلاد غارتگر اشاره کردیم ولی در دستگاه آخوندی حاج کربلایی لقب «مجاهد خاموش» را گرفته است که از «اولین روزهای انقلاب» «به طور رسمی در مدرسه رفاه سپس زندان قصر» و بعدها در اوین مشغول وظیفه بوده است. او وظیفه خودش در پست جدیدش را «حبس‌زدایی و کاهش جمعیت کیفری» زندان می‌داند و در این راستا به «حرفه‌آموزی و اشتتغال» زندانیان پرداخته و می‌گوید: « حرفه‌آموزی و اشتغال را به عنوان مهمترین محور فعالیت خود در راستای حبس‌زدایی مورد توجه قرارداده‌ایم». حرف اصلی حاج آقا این است که به زندانیان حرفه‌یی بیاموزد تا پس از آزادی به سر کاری بروند و دیگر به زندان باز نگردند. برای تأمین این حرف هم کارگاه های متعددی در زندان درست کرده و افراد بسیاری را به آن‌جا کشانده است. خودش می‌گوید: «حوزه کار ما بسیار گسترده است در این‌جا مددجویان در کارگاه های آهنگری و نجاری و خیاطی گرفته تا صنایع تولید محصولات پیشرفته‌یی چون فایبرگلاس، کاشیهای شب‌نما، مشغول به کارهستند. البته فعالیتهای حرفه‌آموزی ما بسیار گسترده‌تر از کارگاه هاست و حتی در این حوزه صاحب اختراعاتی نیز شده‌ایم فعالیتهایی مانند آموزش تعمیرات تخصصی خودرو»! جل‌الخالق که شکنجه‌گران آخوندی مخترع و مکتشف هم شده‌اند! ایشان چند سطر پایین‌تر درباره اختراعات دستگاه خودشان توضیح می‌فرمایند که: «ما ٥ اختراع با ارزش در حوزه آموزش تعمیرات فنی خودروهای پژو و پراید داشته‌ایم که در نوع خود بدون مشابه داخلی و خارجی بوده و تحولی در صنعت آموزش خودرو است».
اما وقتی ماهیت تمام این مزخرفات و خالی‌بندیها روشن می‌شود که حاج آقا در مورد چگونگی عرضه محصولات خود، که محصول بردگی «صددرصد» زندانیان است، می‌فرماید: «یکی از دستاوردهای ما در سازمان، مشارکت بخش خصوصی در اداره امور تولید است» یعنی با شیادی ابتدا نوک مسأله را بیرون می‌دهد که محصولات به «بخش خصوصی» که نام مستعار خودش و چند حاجی شکنجه‌گر دیگر در بازار است داده می‌شود. بعد هم کار خود را چهار میخه می‌کند و پای «اصل 44قانون اساسی» و «دستور کار دولت» را به میان می‌کشد. بقیه حرف ها توجیه این غارت بی‌پرده و گسترده است. (سایت اداره کل زندان های استان تهران 27مرداد86)

ایرج مصداقی اینجا نوشته که عکس جلیل بنده را مجاهدین اشتباه چاپ زده اند.
عکس جلیل بنده (سمت راست) یا «دایی جلیل» انتشار داده است! منبع ادعای او نیز نامشخص است.
نه تنها من بلکه هزاران زندانی بارها «دایی جلیل» را در کنار لاجوردی در حسینیه اوین با چشم باز دیده‌اند. امکان ندارد کسی در سال ۶۰ و ۶۱ در بندهای عمومی اوین زندانی بوده باشد و چهره‌‌ی «دایی جلیل» را از نزدیک ندیده باشد. عکس یاد شده کوچکترین شباهتی به «دایی جلیل» معروف ندارد.

رزا: با تشکر از ناشناس برای کامنت، من زیرنویس عکس حاج کربلایی (دژخیم اوین) را در بالا تغییر دادم: 
اون آقاي حاج مهدي فاميلي كاملش مهدي كربلايي قديري هستش كه به قديريان تغيير داده ، جهت اطلاع رساني گفتم اميد است روزي جلادان را به دست فرزندانشان خاك كنيم.