رزا: امیدوارم بزودی داستانهای من و کودکم را شروع
کنیم!
رفقا!
این یک فراخوان است! حتی به آنانی که در رابطه های
دیگر هستند. چون روزنوشته های ما کمکی هست به بازنگری خودمان در عکس العمل مان با
مشکلات.
شاید روزی نسل جوانتر از ما نیز بتواند داستانهای
"من و بابام/مامانم" را بنویسد!
این ایده راستش امروز نیست که به فکرم رسید. اما
امروز با اشک کودک و اینکه: مامان! چرا تو مثل مادرهای دیگه نیستی! چرا بچه های
دیگه رو دوست داری! چرا ما میز نداریم!!!
چرا من پول هفتگی نمیگیرم! یا جدیدن چرا حساب بانکی
ندارم!!!
چرا کتاب میخری، اما کفش و لباس نمی خری
چرا دمُده و قدیمی لباس میپوشی...
و چرا های بیشتر....
البته تاکنون بیشتر این چرا ها با چراکه نه! پاسخ
داده شد!
ولی گویا از این تاریخ به بعد مجبور به استدلالیم!
بخصوص در وقت ایجاد این سوال:
چرا مردم بد و جنایتکار وجود دارند، بچه ها را می
دزدند و به بچه ها تجاوز میکنند ...
در مورد سوال بالا (البته وقت فکر کردن خریده و) موقتن
پاسخش این بود که ما همگی خوب بدنیا می آییم.
بعدش در جامعه خراب میشویم....
تاکید بر اینکه این جهان "زمین" را باید
نگهداشت/تغییر داد. در جواب به ادعای: تمیز نگهداشتن زمین عملی نیست، چون ما اقلیت محدودی
اینکار را میکنیم و بقیه نه. پس بهتر نیست بزودی به کُره ی ماه کوچ کنیم!
جواب موقت: خوب آره! بجای تمیز کردن اینجا، بهتره که
کُره ی ماه را هم مستراح کنیم! پُر شد، میرویم سراغ کّره ی مریخ و....
سوال سخت و کلیدی: چرا من را به دنیا آوردی؟
جواب این سوال جدن سخت است. جواب زیر شاید صادقانه
ترین و همزمان بدترین جواب هم باشد...
راستش خیلی تنها بودم در این جهان. در تاریکی و بدون
انگیزه ی زندگی بودم. شنیدم داری رشد میکنی در بدنم. آنقدر قوی بودی که در محیطی
نامناسب باز هر روزبزرگتر میشدی. آنقدر کنجکاو بودی که با مشت لگد، حتی زودتر هم
بیرون آمدی!
به نظرم هم خودت میخواستی باشی، هم من...
من البته بیشتر میخواستم/ میخواهم باشی. چون مثل
نوری بر تنهایی و تاریکی من تابیدی...
خوب تو فرزند عشق هم بودی/هستی
مگر تو خودت نبودی؟
نه!
عشق پدر شاید ولی عشق مادر نه. وقتی آمدم بیرون
البته مادربزرگت به من رحم کرد. آنقدر که رنجور و ضعیف بودم. تر و خُشکم کرد.
اگرچه کودک عشق نبودم. مهرم به دلش افتاد!
اما تو؟ تو را با همه ی وجود میخواستم/می خواهم.
هنوز هم یواشکی هر روز خواب یا بیداری ات، گّلی را که هستی بو میکشم.
هر روز برای تو زنده ام، امید که روزی تو برای خودت
زنده باشی، آنوقت بمیرم هم، آسوده میروم...
عزیزم از اینکه میگویی تنها بندت بدنیا، رنج من است
در نبود تو، دلم مچاله میشود.
روزی نه چندان دور، تو هم عشق را می یابی.
تنهایی ات تمام میشود.
هزاران دلیل برای بودنت خواهی یافت.
من شک ندارم که بسیار زودتر از آنکه فکر میکنی، بند
نافت را پاره کرده و اولین قدم های مستقل ات را شروع میکنی.
اگر کودکی به جهان هدیه کردی، یادت باشد که همین
سوال را از تو خواهد کرد که چرا؟
یادت باشد که به صداقت پاسخ بدهی. هرچند که بهترین
جواب نباشد...
مطالب
مرتبط یا بخشن مرتبط یا کاملن نامربوط!
برای خواندن مطالب در منبع بروی تیترها کلیک کنیم.
.........
«یادم میآید که پنج ساله بودم و به مادرم
گفتم که میخواهم وقتی بزرگ شدم با یک مرد پولدار ازدواج کنم. ما همیشه فقیر
بودیم. همیشه دوست داشتم لباسهای قشنگ بپوشم و مادرم لباسها را از فروشگاههای
ارزانفروشی میخرید.
[یک روز] ما
کنار کمد لباس من ایستاده بودیم و من میخواستم یک لباس قرمز بپوشم که مادرم گفت:
نیکی، لباس سبز را بپوش. من پاهایم را به زمین کوبیدم و اصرار کردم که لباس قرمز
را میخواهم. مادرم گفت: نیکی اگر با یک مرد پولدار ازدواج کنی و خودت پول نداشته
باشی، همیشه مجبوری لباسی را بپوشی که شوهرت میخواهد. اگر او بخواهد لباس سبز را
بپوشی، مجبوری همان را بپوشی.»
سرپیچی:
گذشته چندان روشنگر نیست، تفاوتی در کار است، خطرِ خفقانِ تازهای در راه
است. ممکن است راههای عجیبی را در پیش بگیریم، ممکن است وضعیت بدتری را تجربه
کنیم. با اینهمه، همه چیز تنها به خودمان بستهگی دارد. تمامیی راهها به رویمان
بسته است، دقیقن در چنین لحظاتیست که باید راهِ برون رفت را پیدا کنیم. و هیچجا،
هیچوقت، تحتِ هیچ شرایطی کوتاه نیاییم.»
سرپیچی | موریس
بلانشو | فارسیی پرهام شهرجردی
با عشق و همبستگی
گاه،
زندگی گردابی ست مرگبار؛
ترا با دهان بزرگِ خود،
ترا به درون خود فرو می کشد،
پیش از این که به خودت بیایی ترا می بلعد و تمام.
باید خود را بیرون کشید از این دام.
اما، اگر زندگی فقط همین باشد؛
همین دام چه؟!؟
پس؟!؟
مطلب حاضر* ترجمه مطلبی است از سارا احمد که نویسنده
آنرا به خوشی کش های فمینیست، پیشکش[۱] کرده است:
بهدشواری میتوانید به یاد آورید که از چه زمانی
فمینیست شدید، چرا که دشوار میتوان زمانی را به یاد آورد که اینگونه احساس نمیکردید.
ممکن است همیشه همینجور بودهاید؟ ممکن است درست از همان ابتدا فمینیست بودهاید؟
داستانِ فمینیست [بودن یا شدن] میتواند یک شروع باشد. اگر بخواهیم توضیح دهیم که
فمینیسم چهطور تبدیل به ابژهی احساس شد یا چهطور آن را بهعنوان راهی برای
پرداختن به جهان و برای معنادارکردنِ ارتباطمان با جهان ساختیم و در آن سرمایهگذاری
[احساسی و زیستی] کردیم، شاید بتوان پیچیدگیِ فمینیسم را اینگونه حل کرد که آن را
فضایی برای فعالگری بدانیم. «فمینیسم» از چه زمانی تبدیل به واژهای شد که نهتنها
با شما، که از جانبِ شما نیز حرف میزد، که از هستیِ شما یا از جانبِ شما با هستی
حرف میزد؟ ما چهطور با گردآمدن در اطرافِ این واژه، گرد هم آمدیم و با توسلکردن
به این واژه، به یکدیگر توسل کردیم؟ چنگزدن به «فمینیسم»، جنگیدن به نامِ
«فمینیسم»، تجربهکردنِ پستی و بلندیِ آن، آمدنها و رفتنهای آن، تجربهکردنِ
پستیها و بلندیهای فردفردِ خودمان، آمدنها و رفتنهای فردفردِ خودمان، چه
معنایی میداد و میدهد؟
داستان [شخصی] من چیست؟ من هم مثل شما، داستانهای
زیادی دارم. یک راه برای گفتنِ داستانِ فمینیستیام این است که از میز شروع کنم.
دورِ میز، خانوادهای گرد هم آمدهاند. ما همیشه در جای خودمان مینشینیم: پدر در
انتهای میز، من در انتهای دیگر، دو خواهرم در یک سمت، و مادرم در سمتی دیگر. ما
همیشه به همین ترتیب مینشینیم، انگار سعی میکنیم تا چیزی به غیر از جا[ی
نشستن]مان را محفوظ نگه داریم. بله، خاطرهی کودکی را. و همچنین خاطرهی تجربهی
هرروزه را، همان تجربهای که به معنای دقیقِ کلمه هر روز روی میدهد. یک هرروزهی
شدید: پدرم پرسشهایی طرح میکند، من و خواهرانام پاسخ میدهیم، مادرم نیز غالبا
خاموش است. این شدت چه هنگامی تبدیل به تَنِش میشود؟
از میز شروع کنیم. دورِ این میز، خانوادهی من گرد
هم میآیند، مکالمههای مودبانهای میکنند و مسالههای خاصی فقط میتوانند طرح
شوند. کسی چیزی میگوید که تو فکر میکنی مسالهدار است. عصبی میشوی؛ فضا عصبی میشود.
چهقدر سخت است که بخواهی تفاوت تو و آن را بیان کنی! تو احتمالا با احتیاط و دقت
جواب میدهی. میگویی به چه دلیل فکر میکنی که آنچه آنها گفتهاند مسالهدار
است. حتی اگر بهآرامی نیز حرف بزنی، باز هم حس «کُفریشدن» بهات دست میدهد و با
نومیدی میفهمی که کسی دارد تو را وادار به حرفزدن میکند. تو با بلند سخنگفتن
یا ابراز نظرت، وضعیت را آشفته میکنی. اینکه سخنِ او را مشکلدار دانستهای یعنی
تو مشکل ایجاد کردهای. تو همان مشکلی میشوی که خودت ایجادش کردهای.
وقتی موردِ رد و تکذیب قرار میگیری، آن نگاههایی که
میتوانند ملامتات کنند، ملامتات میکنند. تجربهی بیگانهشدن میتواند یک دنیا
را از هم بپاشد. خانوادهی تو گردِ میز نشستهاند؛ قرار است این نشستنها مناسبتهای
شادی باشند. ما سخت تلاش میکنیم تا این مناسبتها را شاد نگه داریم و سطحِ میز را
چنان برق بیاندازیم که تصویرِ خوبی از خانواده را در خود باز بتاباند. چیزهای
زیادی هست که نباید بگویی و بکنی و باشی تا این تصویر حفظ شود. اگر چیزی بگویی و
بکنی و باشی که تصویرِ خانوادهی شاد را بازتاب ندهد، دنیا بَدنَما میشود. تو هم
علتِ این بدنمایی میشوی. تو همان بدنماییای هستی که مسبباش خودت بودی. شامی
دیگر، [و مناسبتِ شاد] خراب میشود. بیگانهشدن نسبت به یک تصویر، میتواند فرصتی
به تو دهد تا ببینی آن تصویر چه چیزی را بازتاب میدهد و چه چیزی را نه.
فمینیستشدن میتواند بیگانهشدن نسبت به شادمانی
باشد (گرچه فقط این نیست؛ اوه، خوشیِ اینکه قادر باشی تا جایی که به تو داده شده
را ترک کنی!). ما وقتی شادمانی را در مجاورت با چیزهای درست و صحیح تجربه میکنیم،
همتراز [با دیگران] قرار میگیریم؛ ما در جهتِ درستی قرار گرفتهایم. وقتی
نتوانیم از چیزهای درستْ تجربهی شادمانی داشته باشیم، [از دیگران] بیگانه میشویم
(از اجتماعِ عاطفی [و شاد]، فاصله میگیریم). شکافِ بین ارزشِ عاطفیِ یک چیز و
نحوهی تجربهی آن چیز، خودش دربرگیرندهی گسترهای از عواطف و هیجانها است؛
[عواطفی] که بسته به نوع توضیحی که برای پُرکردن این شکاف فراهم میکنیم، جهت میگیرند.......................
.........
....آنچه درزندگی روزمره ی افراد نظم ایجاد می کرد سوت
نبود بلکه زنگ کلیسا بود.همه دریک هنگام بیدار می شدند و کار روزانه را آغاز می
کردند.ظهر وساعت پنج بعدازظهر غذا می خوردند،آنگاه وقت خواب می رسید.نیمه شب هم
وقت بیداری همسران بود.به بیان دیگر،چون زنگ کلیسا طنین اندازمی شد،زن و مرد به
انجام وظایفشان می پرداختند.
روسپی خانه ها ومستعمره ها دو حد دگرآرمان
شهرهایند.ازاین ها گذشته،اگر کشتی را مکانی شناور درنظر آوریم،می بینیم کشتی محلی
است بی محل.کشتی به خودی خود وجود دارد،محیط برخویش است و درعین حال خود را به بی
نهایت دریا سپرده است.از روسپی خانه ای به روسپی خانه ی دیگر می رود،آنقدرمی رود تا به دورترین مستعمره
ها برسد.آنجا درجست وجوی گنج های باارزشی است که دربوستان های مستعمره ها پنهان
اند.اینجاست که می فهمیم چرا کشتی ازسده ی شانزدهم تا به حال برای تمدن ما به
مثابه ی بزرگترین وسیله ی رشداقتصادی بوده است...و باز درمی یابیم که این وسیله
همزمان به مثابه ی بزرگترین اندوخته ی پندارپروری بوده است.ازاین رو،می توان گفت
کشتی بی مثال ترین دگرآرمان شهر محسوب می شود.درتمدن های بدون کشتی،چشمه ی رویا می
خشکد،جاسوسی جای ماجراجویی را می گیرد و پلیس جای دزدان دریایی را.
فصل دوم، بخش دوم
فصل دوم، بخش اول
۲ نظر:
salam xaste nebashid,zendegi zibast ager ma zendegi ra beshnasim ne tenha xod koshi nemikoim balke be zendegi ensani Omid mibaxshim dorod be zendegi ensani,sepas kozaram
mer30 aziz
doroste
ارسال یک نظر