۰۳ دی، ۱۳۹۳

پرولتاریای فکری/ اما گلدمن

رزا: اما گلدمن این مقاله را شاید یکصد سال پیش نوشته باشد اما هنوز معتبر است...
تجربه ی شخصی در زندان اینکه پناهجوی "ناشهروند" با اعتراضش به شرایط غیر انسانی، خود را در خطر دیپورت قرار داد و ماها از زندان با سر افراشته و مدال افتخار آزاد شدیم!
همیشه فکر میکنم که من کماکان برای دفاع از حقوق انسانی در مقابل "ناشهروندان" هزینه ی کمی را میپردازم و او البته چاره ای بجز اعتراض ندارد.

اما گلدمن مینویسد: نیروهای پلیس، دادگاه‌ها، مسئولان زندان‌ها و صاحبان روزنامه‌ها به خوبی می‌دانند که روشنفکران لیبرال، و حتی روشنفکران محافظه‌کار، همگی بردگان دستگاه حکومت‌اند. به همین دلیل است که افشاگری‌هایشان، تحقیق‌هایشان، و همدلی‌هایشان با کارگران هیچ‌گاه جدی گرفته نمی‌شود. تردیدی نیست که آنها با استقبال مطبوعات روبه‌رو می‌شوند، چرا که عوام اهل مطالعه، شیفته‌ی مقالات پرشور هستند و بدین‌ترتیب، افشاگری سرمایه‌گذاری خوبی است هم برای موضوعی که افشا می‌شود و هم برای خود افشاگر. اما اگر خطری را که از این فرآیند به حکومت وارد می‌شود در نظر داشته باشیم، چیزی شبیه به سر و صداهای یک کودک است.
برای خواندن مقاله ها در منبع روی تیتر آنها کلیک کنیم.
پرولتاریای فکری
اما گلدمن | ع.ج. روفوس (بخش نخست)

اما گلدمن / برگردان رضا اسکندری
پرولتاریزاسیون در زمانه‌ی ما بسیار فراتر از سپهر کار یدی رفته است؛ بی‌تردید در معنایی گسترده‌تر، تمامی آنانی که برای بقایشان کار می‌کنند، خواه با دست‌ها و خواه با اذهان‌شان، تمامی آنانی که ناگزیرند مهارت‌ها، آگاهی‌ها، تجربیات و توانایی‌های خود را بفروشند، پرولتاریا هستند. از این چشم‌انداز، تمامی نظام موجود، صرف‌نظر از طبقاتی بسیار محدود، پرولتاریایی شده‌اند.
تمامیت بافتار اجتماعی ما از تار و پود تلاش‌های کارگران یدی و ذهنی بافته شده است. در مقابل، پرولتاریای فکری، حتی در شکل کارگران مغازه‌ها یا معادن، حیاتی نامطمئن و رقت‌بار، و بارها وابسته‌تر از کارگران یدی به اربابان را توسعه داده است.
بی‌شک تفاوت زیادی در درآمد سالانه‌ی آرتور بریزبن و یک معدن‌کاو پنسلیوانیایی وجود دارد. اولی، با همکارانش در دفتر روزنامه، در تئاترها، کالج‌ها و دانشگاه‌ها، ممکن است از رفاه مادی و جایگاه اجتماعی فراتری برخوردار باشد، اما با این حال، هم‌چنان پرولتاریاست، چرا که کورکورانه به بنگاه‌هایی چون «هرستز»، «پولیتزر»، «تئاتر تراست»، ناشران و فراتر از همه به فهم متعارف گستاخ و سطحی‌نگر وابسته است. این وابستگی‌های دهشتناک به کسانی که می‌توانند روی هر چیز قیمت بگذارند و ضوابط خود را بر تمام فعالیت‌های فکری تحمیل کنند، خفت‌بارتر از آن چیزی است که بر کارگران در هر رده‌ای که باشند تحمیل می‌شود. درد واقعی اینجاست که آنانی که به فعالیت در حوزه‌های فکری مشغول می‌شوند، هرچقدر هم که در آغاز حساس و موشکاف بوده باشند، باز هم در برابر چنین تحقیری بی‌عاطفه، کلبی‌مسلک و بی‌تفاوت می‌شوند. این همان چیزی است که بریزبن هم دچار آن شده است؛ کسی که والدینش آرمان‌گرایانی بودند که با فوریه همکاری می‌کردند. بریزبن، خودش هم در مقام مردی آرمان‌گرا کار خود را آغاز کرد، اما در دام پیشرفت‌های مادی گرفتار شد و به تک‌تک آرمان‌های جوانی‌اش خیانت کرد.
طبیعی است. توفیقاتی که با پست‌ترین روش‌ها به دست آمده باشد ناگزیر روان را ویران می‌سازد. با این حال، چنین توفیقی در روزگار ما یک هدف است. چنین توفیقی فساد و ویرانی درونی را پنهان می‌کند و به مرور، نازک‌اندیشی‌های اخلاقی او را کند می‌سازد تا حتی آنانی که بلندپروازانه راه خود را آغاز کرده‌اند نتوانند در نهایت چیزی از درون خود بپرورند.
به بیان دیگر، آنانی که در جایگاه‌هایی قرار می‌گیرند که نیازمند تسلیم‌نمودن شخصیت‌شان و اطاعت بی چون و چرا از قواعد و آراء سیاسی از پیش تعیین شده است، می‌باید فاسد شوند، باید رفتاری ماشینی داشته باشند، و باید تمامی ظرفیت‌های خود را برای تولید چیزی حقیقتا حیاتی و ارزشمند از دست بدهند. دنیا پر از چنین افلیج‌های نگون‌بختی است. کسانی که رویایشان «رسیدن» است، با هر هزینه‌ای که باشد. اگر می‌توانستیم لحظه‌ای از اندیشیدن به معنای «رسیدن» دست برداریم، می‌توانستیم بر این قربانیان نگون‌بخت دل بسوزانیم. اما برعکس، ما به هنرمند، به شاعر، به نویسنده، به دراماتیست و به متفکری می‌نگریم که «رسیده است»، و در می‌یابیم که در واقعیت، این «رسیدن» مترادف است با میان‌مایگی، با انکار و خیانت به آن‌چه در آغاز معنایی واقعی و آرمانی داشته است. هنرمندان «رسیده» ارواح مرده‌ای هستند آویخته در افق‌های روشنفکری. جان‌های سازش‌ناپذیر و شجاع هرگز «نمی‌رسند». حیات آنان نمایشگر مبارزه‌ای بی‌پایان با جهالت و بی‌تفاوتی زمانه‌شان است. آنان ناگزیرند همواره در حالتی باشند که نیچه آن را «نا به هنگامی» می‌نامید؛ چرا که هر آن چیزی که برای صورتی نو، بیانی نو یا ارزشی نو می‌ستیزد، همواره محکوم به نا به هنگامی است.
پیش‌گامان حقیقی در ایده‌ها، هنر و ادبیات، همیشه در زمانه‌ی خودشان غریبه، فهم‌ناشده و مردود بوده‌اند. و اگر کسانی هم‌چون زولا، ایبسن و تولستوی زمانه‌شان را ناگزیر به پذیرش خود ساخته‌اند، به دلیل نبوغ خارق‌العاده‌شان، و فراتر از آن، به دلیل اقلیت‌هایی کوچک بوده است که بیدار شده و به جستجوی حقیقتی نو برخاسته‌اند، و در این بزرگان پشتیبانانی الهام‌بخش و روشن‌گر یافته‌اند. با این وجود، تا به امروز ایبسن هنوز محبوب نیست، و پو، ویتمن و استریندبرگ نیز هیچ‌گاه «نرسیدند».
نتیجه‌ی منطقی این بحث این است: آنانی که به زیارت پرستشگاه پول نمی‌آیند، نباید امیدی به شناخته شدن داشته باشند. در مقابل، نیازی هم ندارند که افکار دیگران را بیندیشند یا رخت سیاسی دیگران را به تن کنند. آنها لازم نیست آن‌چه دروغ است را حقیقت جار بزنند یا آن‌چه را توحش است در مقام انسانیت بستایند. به باور من، آنانی‌که شجاعت ایستادن در برابر شلاق‌های اقتصادی و اجتماعی را دارند بسیار اندک‌اند، و ما باید با اکثریت کلنجار برویم.
بدین‌ترتیب، این یک واقعیت است که اکثریت پرولتاریای فکری درگیر یک چرخ عصاری اقتصادی است و آزادی کمتری نسبت به آنانی دارد که در فروشگاه‌ها یا معادن کار می‌کنند. برخلاف آنها، کارگران فکری نمی‌توانند لباس کار به تن کنند و روی پله و گل‌گیر اتوبوس‌ها، شهر به شهر در جستجوی کار بروند. اولا آنها عمری را صرف یک تخصص کرده‌اند و با کنارگذاشتن تمامی توانایی‌های دیگر خود هزینه‌ی آن را پرداخته‌اند. بدین‌ترتیب، آنها برای هر کار دیگری مگر آن‌چه –مانند یک طوطی- آموخته‌اند تا تکرار کنند، ناتوان‌اند. می‌دانیم که دست و پا کردن یک شغل، با هر رده‌ای که باشد، چه بی‌رحمانه دشوار است. اما وارد شدن به یک شهر جدید و بدون هیچ روابطی و دست و پا کردن شغلی به عنوان معلم، نویسنده، موسیقی‌دان، کتاب‌دار، بازیگر یا پرستار، تقریبا ناممکن است. اگر هم پرولتر فکری روابطی داشته باشد، ناگزیر است با شکل و شمایلی پذیرفتنی به سراغ‌شان برود؛ او باید حفظ ظاهر کند. و این نیازمند ابزارهایی است که حتی حرفه‌ای‌ترین‌ها هم به اندازه‌ی کارگران یدی از تامین آنها قاصرند: حتی در «دوران برخورداری» هم آنان به ندرت آن‌قدر در می‌آورند که از پس چنین هزینه‌هایی برآیند.
سنت‌هایی هم وجود دارند؛ عادت‌های پرولتاریای فکری، این واقعیت که آنها باید در مناطق خاصی سکونت داشته باشند، که باید از سطح خاصی از رفاه برخوردار باشند، که باید لباس‌هایی با کیفیت مشخصی بپوشند. این سنت‌ها کارگران فکری را اخته می‌کند و آنها را برای اضطراب و تنش‌های یک زندگی نامتعارف نامناسب می‌سازد. اگر شب قهوه بنوشد، نمی‌تواند بخوابد. اگر نتواند بخوابد برای کار روز بعد آماده نخواهد بود. به بیانی خلاصه تر، آنها فاقد هر شکلی از سرزندگی هستند و نمی‌توانند مانند کارگران یدی با دشواری‌های راه روبه‌رو شوند. بدین‌ترتیب، آنان به هزار طریق با آزارنده‌ترین و تحقیرآمیزترین شرایط کنار بیایند. اما در عین حال، آن‌قدر در شناخت جایگاه خود کورند که خود را برتر، بهتر و خوش‌اقبال‌تر از هم‌قطارهایشان در رده‌های کار یدی می‌دانند.
زنانی هم هستند که به دست‌آوردهای اقتصادی شگفت‌انگیزشان می‌بالند، و می‌توانند خود تامین‌گر حیات اقتصادی خود باشند. همه‌ساله مدرسه‌ها و کالج‌های ما هزاران نفر را به رقابت در بازار اندیشه می‌کشاند؛ بازاری که همیشه و در همه‌جا عرضه‌ای بیش از تقاضا دارد. این رقابت‌کنندگان، برای صیانت از بقای خود چاره‌ای جز تملق‌گویی و چهره به خاک مالیدن و التماس کردن برای کسب جایگاهی در این بازار ندارند. زنان حرفه‌ای دفترها را اشغال می‌کنند، ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشینند، در جستجوی کار خسته می‌شوند و از حال می‌روند، و هم‌چنان خودشان را قانع می‌کنند که از دخترکان کارگر برترند، یا از لحاظ اقتصادی به استقلال رسیده‌اند.
سال‌های جوانی‌شان در جستجوی کسب یک تخصص از میان می‌رود، تا در نهایت به مسئولان آموزشی، سردبیران شهری، ناشران یا مدیران تئاتری وابسته شوند. زنان آزاد، از فضای خفقان‌آور خانگی می‌گریزند، اما فقط از دفاتر استخدام به کارگزاران ادبی و از این کارگزاران به دفاتر استخدام می‌شتابند. چنین زنی با اشمئزاز اخلاقی به زنان تن‌فروش می‌نگرد، و در نمی‌یابد که او هم ناگزیر است بخواند، برقصد، بنویسد یا بازی کند، یا در غیر این‌صورت خودش را هزاران بار بفروشد تا بتواند زندگی‌اش را بگذراند. بی‌تردید، تمام تفاوتی که میان یک دختر کارگر با پرولتاریای فکری –مرد یا زن- وجود دارد، تفاوتی چهار ساعتی است: اولی در ساعت 5 صبح در صف می‌ایستد تا به کار خوانده شود و عموما با علامت «هیچ دستی برای کار مورد نیاز نیست» رو به رو می‌شود، در حالی‌که زن حرفه‌ای در ساعت 9 صبح با علامت «هیچ مغزی برای کار مورد نیاز نیست» مواجه خواهد شد.
در چنین سازوکاری، هدف و ماموریت متعالی روشنفکران، شاعران، نویسندگان، و آهنگسازان چه خواهد بود؟ آنها برای رستن از زنجیرهایشان چه خواهند کرد، و چگونه خواهند توانست از کمک‌هایشان به توده‌ها به خود غره شوند؟ آنها هنوز صاحبان مشاغلی رده‌بالا هستند. چه مضحکه‌ای! اینان، این‌قدر رقت‌انگیز و فرومایه در بردگی‌شان، این‌قدر وابسته و زبون! واقعیت این است که مردمان هیچ‌چیز برای آموختن از دار و دسته‌ی چنین روشنفکرانی ندارند، و در مقابل، بسیار چیزهاست که می‌توانند به آنان بیاموزند. ای‌کاش این روشنفکران می‌توانستند از جایگاه بلندپایه‌ی خود پایین بیایند و دریابند که تا چه پایه به این مردمان وابسته‌اند! اما چنین نمی‌کنند، حتی رادیکال‌ترین‌ها و آزاداندیش‌ترین‌هایشان.
در طول ده سال گذشته، کارگران فکری با تمایلات متعالی، راه خود را به هر جنبش رادیکالی باز کرده‌اند. آنها اگر می‌خواستند، می‌توانستند اهمیتی چشم‌گیر برای کارگران داشته باشند. اما تا کنون، فاقد چشم‌اندازی روشن، اعتقادی عمیق، و جسارت لازم برای رویارویی با جهان واقع باقی مانده‌اند. این همه از آن رو نیست که اینان تاثیرات ویران‌گر سازش و مصالحه را بر اذهان و روان‌هایشان احساس نمی‌کنند، یا فساد تنزلی را که در زندگی اجتماعی، سیاسی، کسب و کار و خانواده‌های ما وجود دارد درک نمی‌کنند. با ایشان در دورهمی‌های خصوصی، یا زمانی که تنها پیدایشان می‌کنید هم‌کلام شوید، و آنان اعتراف خواهند کرد که هیچ سازمانی وجود ندارد که لیاقت حفظ شدن را داشته باشد. اما فقط در خلوت. در جمع همان مسیری را ادامه می‌دهند که هم‌قطاران محافظه‌کارشان در پیش گرفته‌اند. آنها چیزهایی را می‌نویسند که خوب می‌فروشد، و ذره‌ای از آنچه سلیقه‌ی عمومی طلب می‌کند فراتر نمی‌روند. آنها چنان با دقت از ایده‌هایشان سخن می‌گویند که کسی آزرده نشود، و هم‌داستان با احمقانه‌ترین قواعد روزمره زندگی می‌کنند. بدین‌ترتیب، مردمانی را در مناصب حکومتی می‌یابیم که از لحاظ ذهنی از اعتقاد به حکومت رهیده‌اند، اما هنوز چشم به تجملات زندگی قاضیان دادگاه دارند؛ مردمانی را که از فساد سیاست آگاه‌اند اما با این‌حال در احزاب سیاسی عضو می‌شوند و روزولت را تحسین می‌کنند. مردمانی که از خودفروشی اذهان در مطبوعات حرفه‌ای آگاه‌اند، و با این‌حال سمت‌های پرمسئولیتی را در این جراید بر عهده می‌گیرند. زنانی که انقیاد موجود در نهاد ازدواج را، و ابتذال مفروضه‌های اخلاقی‌مان را عمیقا درک می‌کنند و با این‌حال به این هر دو گردن می‌نهند؛ زنانی که طبیعت خود را سرکوب می‌کنند یا درگیر روابطی پنهانی می‌شوند، اما خدا روزی را نیاورد که بخواهند رو در روی جهان بایستند و بگویند «سرتان به کار خودتان باشد!»
حتی در همدلی‌شان با کارگران –بعضی‌هایشان همدلی‌های حقیقی و اصیلی دارند- کارگران فکری از «طبقه‌ی متوسط» بودن‌شان، اخلاقیات‌شان و فاصله‌گرفتن‌هایشان دست بر نمی‌دارند. ممکن است چنین برداشتی نفی‌کننده و ناعادلانه به نظر بیاید، اما کسانی که گروه‌های مختلفی از این دست را می‌شناسند درک می‌کنند که اغراق نمی‌کنم. زنان با هر تخصص و حرفه‌ای به لارنس، لیتل‌فالز، پاترسون و نواحی تحت اعتصاب این شهر یورش آوردند. تا حدودی از سر کنجکاوی، و بیشتر از روی علاقه. اما این زنان، در تمام شرایط به ریشه‌های طبقه-متوسطی خودشان پای‌بند ماندند. آنها همواره خودشان و کارگران را با این ایده که باید برای کمک کردن به هدف، به اعتصاب پرستیژی در خور احترام و اخلاقی بدهند، فریب داده‌اند.
در اعتصاب کارگران خیاط‌خانه‌ها، به این زنان «حرفه‌ای» گفته شد که برای حمایت از دخترکان کارگر باید با بهترین لباس‌های خزدار و جواهرات‌شان بیارایند و بیرون بیایند. آیا ذکر این نکته ضرورتی دارد که در همان زمانی که بیشتر دختران کارگر روی دست مردان و با خشونت به درون ماشین‌های پلیس انداخته می‌شدند، با این معترضان خوش‌لباس به گونه‌ی دیگری برخورد شد و به آنها اجازه‌ی بازگشت به خانه‌هایشان را دادند؟ بدین‌ترتیب، آنها هیجان خودشان را داشتند، اما به «اهداف» کارگران فقط آسیب رساندند.
شکی نیست پلیس‌ها احمق‌اند، اما نه آنقدر احمق که نفهمند خطر آنانی که بنا به ضرورت به اعتصاب کشیده شده‌اند، و خطر آنانی که برای گذران وقت یا «تقلید» به اعتصاب می‌روند، به یک اندازه آنها و اربابان‌شان را تهدید نمی‌کند. این تفاوت نه از تفاوت در سطح احساسات، و نه حتی از برش و دوخت لباس‌هایشان، بلکه از تفاوت در سطح انگیزه و شهامت افراد برمی‌خیزد؛ و آنانی که هنوز با تجلیات و نهادهای حکومتی سازش می‌کنند هیچ شهامتی ندارند.
نیروهای پلیس، دادگاه‌ها، مسئولان زندان‌ها و صاحبان روزنامه‌ها به خوبی می‌دانند که روشنفکران لیبرال، و حتی روشنفکران محافظه‌کار، همگی بردگان دستگاه حکومت‌اند. به همین دلیل است که افشاگری‌هایشان، تحقیق‌هایشان، و همدلی‌هایشان با کارگران هیچ‌گاه جدی گرفته نمی‌شود. تردیدی نیست که آنها با استقبال مطبوعات روبه‌رو می‌شوند، چرا که عوام اهل مطالعه، شیفته‌ی مقالات پرشور هستند و بدین‌ترتیب، افشاگری سرمایه‌گذاری خوبی است هم برای موضوعی که افشا می‌شود و هم برای خود افشاگر. اما اگر خطری را که از این فرآیند به حکومت وارد می‌شود در نظر داشته باشیم، چیزی شبیه به سر و صداهای یک کودک است.



ریچارد سیلوان[2]
از مجموعه مقالات بلک‌ول[3] بر فلسفه سیاسی معاصر[4]
 
دیوید گربر
 برگردان رضا اسکندری
 منتشر شده در سایت انسانشناسی وفرهنگ
دیوید گربر
 برگردان رضا اسکندری
 این متن پیش از این در سایت انسانشناسی و فرهنگ به چاپ رسیده است .

میخاییل باکونین
شروین طاهری
  این مطلب پیش از این در مجله شورشهای منطقی به چاپ رسیده است

جایی که من ایستاده ام   [i]
میخاییل باکونین
شروین طاهری
این مطلب پیش از این در مجله شورش های منطقی به چاپ رسیده است

من کاووشگر حساس و شیدای[1] حقیقت هستم ( و به همان میزان دشمن کینه توز و تلخکام[2] داستانهایی با پایانی شر ) وقتی که جریانی[3] از دستورات ، بالادستانه ایستاده اند و دلبسته ی این هستند که تمامی مذاهب گذشته و حال را به طور متافیزیکی ، سیاسی ، حقوقی بازتاب دهند و رذالت های جامعه را برای به استخدام گرفتن امروز مدعی آورند تا از جهان یکسره حماقت بسازند و آنرا به بردگی کشند ، من عاشق متعصب حقیقت و آزادی ، می گویم که تنها هنگامی تسلیم خواهند شد که هوش ، آگاهی و شادکامی[4] هرروز افزایش یابد و همه گستر شود .

منظور من از آزادی ، آزادی تمامیت یافته در خودتحمیلگری دولتی ، قضات و قوانین نیست ، این معنای سراسر دروغ در واقعیت همیشه از امتیازات عده ای محدود برفراز بردگی همگان تشکیل می شود . همگانی که حتی از آزادی ساختگی محدود ، انفرادی و خودپسندانه[5] نیز محرومند . آزادی ساختگی که مکتب ژان ژاک روسو و تمامی دیگر سیستم های دارای خصلت اخلاقی ، طبقه متوسط بورژوامنش[6] و آزادی لازم در ارتباط با آنچه حق افراد خوانده می شود جزو دارایی خود می دانند . به طوری که دولت " نماینده " کسر همگانی این حق قلمداد شده و به موجب آن حق هر فرد ضروری انگاشته می شود ، درواقع به هیچ تقلیل می یابد . نه ، من تنها آن آزادی شایسته و واقعی را منظور دارم که نامیدن اش مستلزم کنار هم قرارگرفتن ، گسترش تمامی مادیت ، هوش و قوای روحی[7] است که در ظرفیت همگانی دولت وجود دارد . آزادی که هیچ مرز دیگری جز قوانین از پیش معین شده طبیعت خودمان را نمی شناسد . پس در این آزادی ، به صورت واقعی[8] مرزی وجود ندارد . برای این حقوق هیچ تحمیلی برفراز ما از طریق مشروعیتی[9] خارجی که محاصره مان کرده باشد یا بالاتر از ما باشد وجود ندارد . این حقوق درونزاد ما است ، به ما چسبیده و صورت واقعی مبانی مادی ، هوشی و اخلاقی هستیمان است . به جای اینکه در این حقوق به مانند محدودیت نگریسته شود ، ما می بایست به آن چون وضعیتی واقعی و قالب متحقق[10] آزادی مان بنگریم .
برای خواندن مقاله ی بالا روی  اینجا کلیک کنیم. 

سیاست و دولت
نویسنده : میخائیل باکونین[1]
مترجم : بهزاد کوروشیان

 برای خواندن مقاله ی بالا روی  اینجا کلیک کنیم. 
برای خواندن مقالات در منبع بروی تیتر آنها کلیک کنیم.
حلقه تجریش

جایی که من ایستاده ام[i]

میخاییل باکونین

شروین طاهری

این مطلب پیش از این در مجله شورش های منطقی به چاپ رسیده است



من کاووشگر حساس و شیدای[1] حقیقت هستم ( و به همان میزان دشمن کینه توز و تلخکام[2] داستانهایی با پایانی شر ) وقتی که جریانی[3] از دستورات ، بالادستانه ایستاده اند و دلبسته ی این هستند که تمامی مذاهب گذشته و حال را به طور متافیزیکی ، سیاسی ، حقوقی بازتاب دهند و رذالت های جامعه را برای به استخدام گرفتن امروز مدعی آورند تا از جهان یکسره حماقت بسازند و آنرا به بردگی کشند ، من عاشق متعصب حقیقت و آزادی ، می گویم که تنها هنگامی تسلیم خواهند شد که هوش ، آگاهی و شادکامی[4] هرروز افزایش یابد و همه گستر شود .

منظور من از آزادی ، آزادی تمامیت یافته در خودتحمیلگری دولتی ، قضات و قوانین نیست ، این معنای سراسر دروغ در واقعیت همیشه از امتیازات عده ای محدود برفراز بردگی همگان تشکیل می شود . همگانی که حتی از آزادی ساختگی محدود ، انفرادی و خودپسندانه[5] نیز محرومند . آزادی ساختگی که مکتب ژان ژاک روسو و تمامی دیگر سیستم های دارای خصلت اخلاقی ، طبقه متوسط بورژوامنش[6] و آزادی لازم در ارتباط با آنچه حق افراد خوانده می شود جزو دارایی خود می دانند . به طوری که دولت " نماینده " کسر همگانی این حق قلمداد شده و به موجب آن حق هر فرد ضروری انگاشته می شود ، درواقع به هیچ تقلیل می یابد . نه ، من تنها آن آزادی شایسته و واقعی را منظور دارم که نامیدن اش مستلزم کنار هم قرارگرفتن ، گسترش تمامی مادیت ، هوش و قوای روحی[7] است که در ظرفیت همگانی دولت وجود دارد . آزادی که هیچ مرز دیگری جز قوانین از پیش معین شده طبیعت خودمان را نمی شناسد . پس در این آزادی ، به صورت واقعی[8] مرزی وجود ندارد . برای این حقوق هیچ تحمیلی برفراز ما از طریق مشروعیتی[9] خارجی که محاصره مان کرده باشد یا بالاتر از ما باشد وجود ندارد . این حقوق درونزاد ما است ، به ما چسبیده و صورت واقعی مبانی مادی ، هوشی و اخلاقی هستیمان است . به جای اینکه در این حقوق به مانند محدودیت نگریسته شود ، ما می بایست به آن چون وضعیتی واقعی و قالب متحقق[10] آزادی مان بنگریم .

آزادی بدون قید و شرط
منظورم از آزادی فردی این است که به جای توقف در فراسوی آزادی دیگران به مثابه پشت مرز بودن ، به استقبال معکوس کردن این مواجهه و بسط آن به درون اراده ی نامتناهی آزادمان باشیم . آزادی بدون مرز فردی از طریق ، آزادی همگان ، آزادی بواسطه ی اتحاد و همبستگی[11] ، آزادی در برابری ، آزادی که برفراز نیروهی وحشیانه[12] و اصول اقتدارگرایانه[13] به حرکت درمی آید و پیروز می شود . بیان ایده آل این نیرو ، پس از تخریب تمامی بتهای این جهانی و سهمگین یافت خواهد شد و جهانی نوین از تقسیم ناشدگی[14] انسانیت برفراز خرابه های تمامی کلیساها و دول تشکیل خواهد شد . من متقاعد شده ام که از برابری اقتصادی و اجتماعی حمایت کنم و در راه آن بجنگم ، چراکه می دانم خارج از این برابری ، آزادی ، عدالت ، شرافت انسانی و اخلاق و روح نیک بنیاد هستی[15] نوع انسان و کامیابی ملت ، و اراده افراد تنها دروغی همیشگی باقی خواهد ماند . بنابراین به عنوان یک طرفدار و مبارز بی قید و شرط آزادی ، این اولین مرحله از انسانیت است ، من باوردارم که برابری می باید از طریق سازماندهی خودانگیخته همکاریهای داوطلبانه تشکیل شده از کار آزادانه تثبیت شود ، و درون کمون های متحد از طریق همکاری تولیدی و از طریق برابری خودانگیخته[16] فدراسیونی از کمون ها – نه از طریق و بوسیله عمل سرپرستی بالادستانه دولت . این نقطه نظر تمایزاش را برفراز تمامی دیگر انقلابیون سوسیالیست یا جمع باور که تحت اقتدار " کومونیستها " تعریف می شوند قرار می دهد . همان طرفداران ضرورت ابتکار مطلق دولت و عمل بواسطه دولت . کومونیستها تصور می کنند که وضعیت آزادی و سوسیالیسم ( بدین معنی که اجرا و کنترل مصالح اجتماعی بواسطه خودسامانی اجتماع فی نفسه انجام گیرد ، بدون واسطه و فشار دولت ) می تواند از طریق رشد و سازماندهی قدرت سیاسی طبقه کارگر به انجام رسد ، از طریق پیشتازی پلورتاریای شهری با کمک بورژوازی رادیکال ، در حالی که انقلابیون ( کسانی که از سوی دیگر به مثابه آزادیخواهان[17] شناخته می شوند ) سوسیالیست ، دشمن هرگونه متحدین دوگانه و اصل باور به چنین اتحادی هستند . برعکس این هدف می تواند تنها از طریق رشد و گسترش و سازماندهی نه سیاسی بلکه اقتصادی و اجتماعی عینیت یابد و متحقق شود ، و بنابراین هجوم ضدسیاسی توده کارگران شهر و کشور ، به خوبی تمامی مردمان طبقات بالا را که آماده پشت سر گذاشتن گذشته خود و مشارکت علنی و پذیرش برنامه بی قید و شرط آنان هستند را شامل می شود .
دو روش   
همانطور که دو اسم متمایزند ، از دوروش متمایز نیز برآمده اند . کومونیستها ، سازماندهی طبقه کارگر برای " تسخیر قدرت سیاسی " را ادعا می کنند . انقلابیون سوسیالیست مردمان را با موضوع فسخ دولت به تمامی با هرگونه صورتی که داشته باشد ، سازمان می دهند . گروه اول ، طرفدار اقتدارگرایی در تئوری و عمل هستند ، سوسیالیستها تنها به آزادی معتقدند ، تا ابتکار مردمان درجهت آزادسازی خودشان را توسعه دهند . اقتدارگرایی کومونیستی آرزودارد با " علم " نیروی طبقه برفراز دیگران قرار گیرد ، آزادی خواهی سوسیالیستی با پروراندن دانش تجربی درمیان آنها ، به طوری که گروه های انسانی و اجتماعات با اعتقاد به آن و فهمیدن از طریق آن برانگیخته شوند ، و به صورت آزادانه ، داوطلبانه و خودبخودی ، از بخشهای پایینی ، خویش را از طریق حرکت خودشان و با معیار قدرت خودشان سازماندهی کنند نه اینکه باتوجه به نقشه ای که پیشرویشان ترسیم شده و تصمیمی که برایشان گرفته شده عمل کنند . نقشه ای که می کوشد توسط عده ای از " بسیار هوشمندان ، صادق و فقط همین " برفراز توده ای که نادان[18] خوانده می شوند ، از بالا اعمال گردد . انقلابیون سوسیالیست آزادی خواه فکر می کنند که در این جا ، در میان مردمان ، بسیار بیشتر دلایل عملی و مشترک یافت می شود ، معنایی که در آرزوها ی[19] آنان قراردارد و مردمانی که هوشی عمیق دارند ، عمیقتر از تمامی درس خوانده ها ، مردان و معلمهای انسانیت ، کسانی که می خواهند به بسیار کوششهای مهلک و شکست خورده[20] " ساختن شادی برای بشریت " اضافه کنند ، با اصرار براینکه هنوز هم تلاشی تازه است . ما برخلاف آنها معتقدیم که نوع انسان به اندازه کافی هدایت خویش را ممکن ساخته و برای خود قانون وضع کرده و ریشه بدبختی اش با نگاه به این یا آن شکل از حکومت و دولت انسان ساخته[21] روشن نمی شود ، بلکه این شوربختی از طبیعت عمیق و وجود هرگونه قانون رهبری با هر نامی و هر نوعی سرچشمه می گیرد . بهترین دوست مردمان نادان آن کسانی هستند که از عبودیت رهبری[22] آزادشان کنند و بگذارند مردمان به تنهایی درمیان خودشان به همراه هم تحت مبنای رفاقت برابر ، به کار مشغول باشند .


[1] passionate
[2] embittered
[3] party
[4] happiness
[5] egotistical
[6] bourgeoisism
[7] Spiritual powers
[8] really no limits
[9] legislators
[10] actual cause
[11] solidarity
[12] brute force
[13] the principle of authoritarianism
[14] undivided
[15] well-being
[16] spontaneous
[17] libertarian
[18] ignorant
[19] aspirations
[20] Disastrous attempts
[21] man-established
[22] the thraldom of leadership


  [ 
i] WHERE I STAND / By Michael Bakunin


سیاست و دولت
نویسنده : میخائیل باکونین[1]
مترجم : بهزاد کوروشیان


ما با تلاش و جدیتی بی حد و حصر در برابر هر نوع اتحاد و بستگی با سیاست بورژوازی و حتی بیش از سرشت و ماهیتی ذاتی و ریشه ای آن ایستاده و با آن مقابله کرده ایم .

انکار کردن و نادیده گرفتن این مسامحه کاری های سیاسی دعاوی بس دروغین ، ابلهانه و افترا آمیز است ، چرا که ما نسبت به پرسشی عظیم از آزادی بی تفاوت و سهل انگار بوده ایم ، تا بدانجا که می توان ملاحظه کرد که بعضا تنها اقتصاد و کالا را به مثابه معضل و مساله[2] مطرح کرده به آن پروبال داده اند .

این نوع اظهار نظر و ابراز عقیده ، لاجرم ما را در موضع و موقعیت واکنش قرار داده است . نماینده ی آلمان در کنگره ی بازل[3] جرات ان را داشت تا در برابر آن دولت و در مقابل این تعبیر کلاسیک موضعی تند را بگیرد هر چند چندان مورد توجه و اهمیت قرار نگرفت .  برای سوسیال دمکراسی آلمان " این پیروزی حقوق ( قدرت ) سیاسی موقعیتی ابتدایی برای رهایی اجتماعی " به شمار می آمد ، با این همه ارادی یا غیر ارادی آن ها نیز به قیصر ها پیوستند .

این منتقدین و نکوهشگران شرافتمندانه خود را فریب دادند و از روی اراده یا بی اختیار کوشیدند تا همگان را نسبت به ما فریب دهند . ما به آزادی عشق می ورزیم بسی بیش از آنچه آنان انجام می دهند . ما در پی آنیم که به سوی آنچه آرمان ماست به پیش برویم ، تماما و تا انتهای آن .





[1]آنارشیست و انقلابی روس. باکونین در یک خانواده ی اشرافی ثروتمند به دنیا آمد . حرفه نظامی را رها کرد و پس از انجام مطالعات فلسفی ، به سمت فعالیت سیاسی در انقلاب های 1848-49  اروپا سوق داده شد . در دهه ی 1860 وی ملی گرایی اسلاو را به سود آنارشیسم رها کرد و باقی عمر را عنوان یک شورشگر و مبلغ گذرانید و بخاطر علاقه ای که به جوامع مخفی داشت و نیز اشتهای سیری ناپذیر او به دسیسه های سیاسی از شهرت برخوردار شد . آنارشیسم باکونین مبتنی بر اعتقاد به اجتماعی بودن انسان بود که به صورت آرزو برای کسب آزادی در درون اجتماعی از همطرازان و در جوامع خود مختار متشکل از افراد آزاد جلوه گر می شد ، وبدین سان عقاید او را در تضاد با مارکس و پیروانش قرار می داد . با این وصف اهمیت واقعی باکونین بیشتر به عنوان بنیانگذار جنبش آنارشیسم تاریخی است تا یک اندیشمند اصیل یا یک نظریه پرداز آنارشیست . (این معرفی نامه برگرفته شده از کتاب درآمدی بر ایدئولوژی های سیاسی نوشته اندرو هی وود وبا ترجمه ی محمد رفیعی مهرآبادی است )

آرمان ما حقیقی و واقعی است و نه وهم گمان . پس ما با تلاشی بی اندازه در برابر هر اتحاد و یکبستگی با بورژوازی خواهیم ایستاد . اکنون برای ما روشن و آشکار شده که پیروزی ها و آزادی های بدست آمده برای آنها جز در سایه ی حمایت و دستگیری بورژوازی امکان پذیر نبوده است . توانایی های سیاسی سلاح های آنها در ازای اتحاد با سیاست مکر و فریب محقق شده است ، به نحوی که سود و منفعت آن برای آقایان امروز امری واضح و هویداست . آری ، اما بورژوازی هرگز چیزی جز پریشانی و مصیبت برای کارگران به ارمغان نداشته است . آقایان ، بورژوازی همه ی طرفین را در بر می گیرد ، پیشروی آن بسی بیشتر از تصور ماست ، آنها وابسته به همه ی جهان هستند ، هنگامیکه پرسش از کسب منفعت از ثروت به میان می آید بیش از همه کارگر و توده ی مردم مورد سوء استفاده قرار می گیرند . شور و اشتیاق و تعصب آنها در میهن پرستیشان وابسته به دولت است . ناسیونالیسم و میهن پرستی در حقیقت چیزی نیست مگر هیجان و شهوتی برای پرستش دولت ملی . چنانکه آقای تیر[1] آدمکش و جنایتکار برجسته ی پرولتاریا ی پاریسی و اکنون منجی فرانسه به تازگی بیان کرده است .

لیکن هر آن کس که گفت " دولت  " می گوید " سلطه " هر آن کس که گفت " سلطه " می گوید " استثمار " ، اکنون استدلال ایشان دولت توده ای و ملی شده است که این بدبختانه امروز بر ورد زبان سوسیال دمکرات های آلمان باقی مانده است . این تناقض گویی مضحک ، پر از کذب و دروغ و این ناهشیار بخشی از غلوگویی و لغزگویی آن هاست که بدون شک برای پرولتاریا دامی است بسیار خطرناک . دولت هرچند خود را وابسته به مردم جلوه دهد ، همیشه و بنا بر عرف و رسم معمول خواستار استیلا و استثمار است و در نتیجه سرچشمه ی ابدی فلاکت و بردگی توده ی مردم ، اینجا هیچ راه دیگری نیست . پس رهایی اقتصادی و سیاسی مردم در گرو باز پس گیری آزادی آنها و آنگاه همزمان با ان براندازی و سرنگونی دولت ، همه ی دولت ها بوسیله ی فعلیت بخشیدن عملی آن به شکلی مرگبار و کشنده است ، یکبار و برای همیشه . تاکنون چه اندازه فریاد سر داده شده " سیاست " ، آگاهی ، آشکار نمودن وجوه درونی و بیرونی عمل دولت بدین معنی که کار یا هنر و علم سلطه و استثمار  توده ی مردم در میان حامیان گروه های برخوردار از امتیاز و حقوق ویژه می باشد . براستی  این سخن که بحث ما از دولت صرفا انتزاعی است چندان بهره ای از واقعیت ندارد . ما هرگز در این باره انتزاعی نمی اندیشیم ، چراکه تاکنون یقینا خواهان نابودی و سرنگونی آن دولت هستیم . نکته ی اساسی در اینجا این است که ما کاملا خود را از سیاستمداران و سوسیالیست های تندرو بورژوامنش جدا کرده ایم ، ( اکنون ماموریت دمکراسی رادیکال یا اجتماعی تنها سردری است برای دمکراسی سرمایه داری ) خط مشی آنها از استحاله ی سیاست دولتی ساخته شده است ، آنها آن را به کاربرده اند و سپس اصلاح کرده اند . سیاست ما ، تنها سیاست ما در کل عبارت است از پذیرفتن براندازی دولت لذا درک این آشکارشدگی کاملا ضروری و واجب می باشد .

این امر یگانه و بی بدلیل است ، چراکه ما بی پرده برای براندازی دولت اقدام می کنیم و به آن ایمان و باور داریم . ما براستی فریاد انترناسیونالیست ها و سوسیالیست های انقلابی را در بر داریم .

برای آنان که به درافتادن و نزاع با سیاست به گونه ای جز آنچه ما برگزیده ایم مبادرت می ورزند ، راهی به غیر از مشارکت با سیاست ناسیونالیستی و دولت بورژوازی وجود ندارد . به عبارت دیگر انکار آن با توجه به این واقعیت ها به نام دولت ملی کوچک و بزرگ ، همبستگی انسانی همه مردم و همچنین رهایی اجتماعی و اقتصادی توده ی نشسته در خانه است .





[1]لونی آدلف تیر ( 1877-1797 ) دولتمرد و تاریخنگار فرانسوی.او در زمان شاه لوئی فیلیپ در فرانسه نخست وزیر بود . پس از سرنگونی جهوری دوم فرانسه او مجددا و با سرکوب کمون پاریس در 1871 میلادی به عنوان یک رهبر سیاسی مطرح شد . او از 1871 تا 1873 به عنوان صدر دولت ( و در واقع رئیس جمهور موقت فرانسه ) فعالیت کرد و پس از آن رسما رئیس جمهور موقت شد . بعدها مجلس ملی به او رای اعتماد داد و او به ناچار استعفا داد .
 

۴ نظر:

Unknown گفت...

رفیق روزا سلام: فردا یکشنبه 28م میتونی بیای تو اسکایپ دیر وقت قبل از خواب؟ قربونت

Rosa گفت...

salam Payman jan,
sorry dir gereftam payametan ra.
emshab 2 shanbe ya 3 shanbe
12 pm?
ok hast?
har 2 sahab on miesham.

naskhad.blogspot.com گفت...

سلام: دوشنبه شب خوب نیست چون عصر(شب شما) دارم میرم سومین تظاهرات جوانان علیه قانون سوپر ارتجاعی کار.میمونه واسه سه شنبه که اوکی هست.قربونت

Rosa گفت...

ok
3 shanbe
take care
marry crisis!
:)