ن. تیف: زمانی که مارکس نخستین حزب کمونیست تاریخ را منحل کرد
*
رنه برتیه –
René Berthier –
یک
پژوهشگر آزادی گرا، فعال آنارشیست و آنارکوسندیکالیست فرانسوی است. او در سال ١٩۴۶ متولد شد.
گفتن این که مانیفست «نخستین آتشفشان پرولتری به عنوان یک نیروی سیاسی
مستقل» است غلوی ایده آلیستی ست. انتشار مانیفست در حالی که جوهرش هنوز خشک نشده
بود در زمانی که انقلاب ١۸۴۸ در آلمان آغاز شد، چنان با بی تفاوتی عمومی روبه رو
گشته بود که نویسندگانش را وادار نمود تا هر آن چه در توان دارند انجام دهند تا
این نوشته پخش نشود. این مسئله مارکس را به انحلال نخستین حزب کمونیست تاریخ و سپس
اخراج خودش از آن کشاند.
سال ١۸۴۸ : قربانی کردن حزب
انقلاب ١۸۴۸ آلمان به مارکس رخصت داد تا چارچوب ادراکی خود را بیازماید. ولی
از همان آغاز انقلاب، مارکس و انگلس تلاش کردند تا با کوچک نمایی اهمیت آن، از شکل
گیری یک جنبش خودمختار کارگری جلوگیری کنند. رویدادها نشان می دهند که تمامی
انقلابات الهام گرفته از انقلاب فرانسه در راهی پای گذاردند که تلاش خود را بر شکل
گیری یک دولت ملی رهاشده از خودکامگی متمرکز کنند. بورژوازی می باید ابتداء برای
چنین منظوری قدرت را به دست بگیرد. بدیهی ست که اگر این بورژوازی ست که باید قدرت
را بگیرد تا شرایط برای انقلاب اجتماعی نهایی آماده شود، پرولتاریا باید مطالبات و
برنامه ی خود را کنار بگذارد و در کنار بورژوازی لیبرال برای یک قانون اساسی و
آزادی های دمکراتیک مبارزه کند.
راهبرد مارکس و انگلس در آغاز انقلاب ١۸۴۸ برپایه ی جلوگیری از گسترش یک
جنبش کارگری خودمختار قرار گرفت که به نظر آنان با مطالبات رادیکال خود می توانست
بورژوازی لیبرال را بترساند، پس مارکس و انگلس اتحاد پرولتاریا با بورژوازی را
پیشنهاد کردند. انگلس بسیار نگران بود که پلاتفرم هفده ماده ای اتحادیه کمونیست ها
پخش شود. این پلاتفرم که نام «مطالبات حزب کمونیست در آلمان» را داشت مستقیماً از
مانیفست کمونیست برداشت شده بود، مانیفستی که اتحادیه کمونیست ها خواهان تدوینش به
عنوان برنامه گشته بود. اما این برنامه پس از تدوین بسیار رادیکال قضاوت شد، چرا
که انگلس در پی جمع آوری کمک مالی بورژوا لیبرال ها برای روزنامه ی جدید راین بود.
انگلس در نامه ای به مارکس نوشت: (١) «اگر یک نسخه از برنامه ی ما در هفده
بند این جا پخش گردد، ما همه چیز را از دست می دهیم.» در همین زمان بود که انگلس
از هراس خود در رابطه با افزایش تحرکات کارگران نساجی نوشت که می توانست همه چیز
را خراب کند. او نوشت:«کارگران کمی به تحرک افتاده اند، هر چند حرکات آنان ابتدایی
است، اما تعدادشان زیاد است. کارگران فوراً دست به تشکیل ائتلاف هایی زدند. و این
اتفاقاً مسئله ای ست که اقدام ما را خنثا می کند...» (۲)
درست خواندیم: کارگران «به تحرک افتاده اند»؛ تعداد آنان «زیاد» است؛ آنان
«ائتلاف هایی» درست کرده اند؛ « و این اتفاقاً مسئله ای ست که اقدام ما را خنثا می
کند...» در هر حال مرکب مانیفست هنوز خشک نشده بود که نویسندگانش به دلایل راهکاری
تصمیم به چشم بند زدن به برنامه ی خود گرفتند. زمان کوتاهی طول نکشید که نویسندگان
مانیفست خود به مفاد آن خیانت کردند و از جمله این قسمت:« کمونیست ها عقاید و
برنامه هایشان را پنهان نمی کنند. آنان آشکارا اعلام می کنند که نمی توانند بی
سرنگونی قهرآمیز نظم گذشته به اهداف خود برسند. طبقات حاکم باید از خوف یک انقلاب
کمونیستی بلرزند! پرولترها در این انقلاب چیزی به جز زنجیرهایشان ندارند که از دست
بدهند. آنان جهانی را برای فتح دارند.» مارکس و انگلس این مفاهیم را از «یافته ای»
تازه به دست آمده بیرون کشیدند که در ایدئولوژی آلمانی (١۸۴۶) و «نقد اخلاقی و
اخلاق منتقد» (۳) رد پای آن هست. این «یافته» بعداً «ماتریالیسم تاریخی» نام می
گیرد، اما اغلب فراموش می گردد تا گفته شود که مارکس هرگز از این اصطلاح برای «روش»
خود استفاده نکرد. (۴)
دو دوست نویسنده ی ما با الهام از تاریخ نویسان بخشی از تاریخ فرانسه بین ۶
آوریل ١۸١۴ تا ۲٩ ژوئیه ١۸۳٠ (۵) به این نتیجه رسیدند که پرولتاریا باید پیش از
انقلاب خود، بورژوازی را برای انقلاب آزاد بگذارد. از این جا تا گفتن این که
پرولتاریا باید به بورژوازی یاری رساند تا انقلابش را به پیروزی رهنمون کند یک گام
باقی مانده بود. (۶)
تمام این ها به روشنی در «نقد اخلاقی و اخلاق منتقد» نوشته شده است. مارکس معتقد بود که بورژوازی در
آلمان عقب مانده است چرا که «تلاش می کند علیه سلطنت مطلقه مبارزه کند و در زمانی
قدرت خود را ایجاد نماید که در کشورهای پیشرفته، بورژوازی نبرد قهرآمیز خود را علیه
طبقه ی کارگر آغاز کرده است.» مارکس می افزاید:«در این کشور خصومت های جدیدی بین
بورژوازی و طبقه ی کارگر وجود دارد.» این خصومت ها از توسعه ی صنعتی می آید.«بورژوازی
آلمان درجا با پرولتاریا در تضاد قرار گرفته است.» در این جاست که «یک وضعیت متضاد»
وجود دارد چرا که رژیم سیاسی غالب یک سلطنت مطلقه است. آلترنایتوی که خود را مطرح
می کند بسیار ساده است، یا حفظ سلطنت مطلقه یا سلطه ی بورژوایی. مارکس می پرسد:«چرا
زحمتکشان آزار خشن حکومت مطلقه به همراه دنباله ی نیمه فئودالش را به سلطه ی
مستقیم بورژوازی ترجیح می دهند؟» اگر بورژوازی می توانست غلبه کند، مجبور است
امتیازات سیاسی گسترده تری را بپذیرد. نتیجه این که باید از بورژوازی پشتیبانی
نمود. چرا که به نظر مارکس «بورژوازی برای تجارت و صنعت خود برخلاف میلش شرایط
مناسب را برای وحدت طبقه ی زحمتکش به وجود می آورد و این وحدت نخستین شرط پیروزی
زحمتکشان است.»
مارکس و انگلس عضو اتحادیه کمونیست ها بودند. اتحادیه کمونیست ها یک تشکل
کوچک بود که می توان آن را نطفه ی حزب کمونیست دانست. برنامه ی اتحادیه کمونیست ها
نامش «مطالبات حزب کمونیست» بود و تشکیل یک جمهوری، تسلیح مردم و خلع مالکیت از
زمین های زراعی جزوی از این برنامه بود.
در ماه مه ١۸۴۸ جلسه ای در شهر کلن آلمان برگزار شد. چهار عضو کمیته ی
مرکزی اتحادیه کمونیست ها، از جمله مارکس و انگلس و پنج عضو تشکیلات شهر کلن در
این جلسه شرکت کردند. مارکس در اتحادیه کمونیست ها در اقلیت بود. او با سوءاستفاده
از اختیاراتی که به وی داده شده بود اتحادیه کمونیست ها را منحل نمود. او حتا در
فوریه ١۸۴۹ از بازسازی اتحادیه کمونیست ها جلوگیری کرد. وی سپس به انجمن دمکراتیک
کلن پیوست که تشکلی با اعضای بورژوا لیبرال بود. در این جا بود که مارکس اداره ی
روزنامه ی جدید راین را به دست گرفت که نشریه ی لیبرال ها بود. مارکس که برنامه و
سازمان پرولتری اتحادیه کمونیست ها را برچیده بود، در این انجمن تلاش کرد تا آگاهی
طبقاتی بورژوازی را بیدار کند تا این طبقه بتواند سرانجام انقلابی مانند انقلاب
سال ١٧۸۹ فرانسه را در آلمان به سر منزل مقصود برساند.(٧)
مارکس با استفاده از ابزار بوروکراتیک و در بحبوحه ی انقلاب، نخستین حزب
کمونیست تاریخ را منحل کرد چرا که به نظر برخی از اعضای این تشکل، مارکس «بر این
باور بود که اتحادیه کمونیست ها دیگر لازم نیست وجود داشته باشد زیرا تبلیغاتی شده
بود و به درد وضعیتی که به وجود آمده بود، نمی خورد. مارکس می پنداشت که شرایط
جدید آزادی مطبوعات و تبلیغات اجازه می داد که نوشته ها و تبلیغات آزادانه منتشر
شوند بی این که نیازی به یک تشکل مخفی وجود داشته باشد.» (۸)
مارکس و انگلس در رابطه با لزوم وجود یک تشکل یا به یک تشکل مخفی یا یک
تشکل تبلیغاتی باور داشتند. آنان در این دوره به حزب به عنوان سازمانده جنبش
کارگری نمی اندیشیدند. به عبارت دیگر از نظر آنان در جامعه ای که آزادی مطبوعات و
تبلیغات وجود دارد نیازی به حزب کمونیست نیست! این نظری بود که مارکس از آن در
رابطه با حزب طبقه ی کارگر در سال ١۸۴۸ داشت! اکنون ما بهتر درک می کنیم که چرا یک
تشکل هر چند کوچک با اعضایی فعال – کاری که دیرتر باکونین انجام داد – برای مارکس
در آن زمان بی فایده بود و او آن را «تشکل مخفی» ارزیابی می کرد که لزومی ندارد
وجود داشته باشد.
با این حال هنگامی که اثر انگلس را با عنوان «چند کلمه در باره ی تاریخچه
ی اتحادیه کمونیست ها» می خوانیم، اثری که انگلس سال ها بعد در ١۸۹٠ نوشت، می بینیم
که نوشته است: «اتحادیه کمونیست ها نسبتاً بسیار سریع رشد کرد.» او به تفصیل
فعالیت های اتحادیه کمونیست ها را منعکس می کند. وی از شیوه ی عضوگیری و راه های
استقرار اتحادیه کمونیست ها در همه ی کشورهای اروپای شمالی می نویسد. انگلس سپس به
توضیح این نکته می پردازد که چگونه زمانی که تشکلات کارگری ممنوع اعلام شدند،
اتحادیه کمونیست ها با استفاده از انجمن های ورزشی و آوازخوانی ارتباطاتش را در «کمون»
های مختلف عضو تشکیلات حفظ کرد. خلاصه این که انگلس می نویسد «اتحادیه کمونیست ها
بسیار گسترده شد»! زمانی که «تعداد زیادی از واحدهای» اتحادیه در آلمان به دلیل
شرایط سخت برچیده می شدند، در جاهای دیگر واحدهای دیگری پرشمارتر ایجاد می گشتند.
جای بسی شگفتی ست که مارکس چنین تشکل پرتحرکی را منحل کند در حالی که
انگلس آن را «مدرسه ی عالی اقدام انقلابی» می نامد!
نظری که مارکس و انگلس داشتند تا به عنوان جناح چپ حزب دمکرات فعالیت کنند
با بازگشت به گذشته شگفت آور است. فرناندو کلودن می نویسد «هیچ سند اعتمادپذیری
موجود نیست که در آن مارکس و انگلس علت انتخاب این راه را توضیح دهند.» (۹)
شیوه ی عمل مارکس و انگلس در این رابطه بازهم بیش از پیش توضیح ناپذیر می
شود زمانی که به این موضوع توجه شود که دلیلی برای اعتماد به بورژوازی آلمان وجود
نداشت که نشان دهد می تواند مانند هم طبقه ای خود در انقلاب ١٧۸۹ فرانسه کامیاب
گردد. مارکس و انگلس می نویسند:«بورژواهای رادیکال کلن ما را دشمنان اصلی خود می
دانند و نمی خواهند به ما اسلحه هایی بدهند که می توانیم به سرعت علیه خودشان
استفاده کنیم»! (١٠)
باکونین می پذیرد که در آلمان «مسئله ی اجتماعی به زحمت از طریق منافذی
ناروشن به وجدان پرولتاریا نفوذ می کند.» او می افزاید که مسئله ی اجتماعی «نمی
تواند پرولتاریای آلمان را از دمکرات ها جدا نماید.» باکونین ادامه می دهد «کارگران
می توانند بی تردید از دمکرات ها پیش بیافتند به شرطی که آنان بگذارند که کارگران
به نبرد ادامه دهند.» (١١) باکونین به ناآمادگی پرولتاریای آلمان واقف است. پس به
نظر می رسد که اختلاف مارکس و انگلس با باکونین کم تر یک تفاوت تحلیلی ست تا تضادی
راهبردی.
باکونین با درس گیری از انقلاب ١۸۴۸ و زمانی که دیگر آنارشیست شده بود،
این نتیجه گیری را کرد: یک) اتحاد پرولتاریا وبورژوازی رادیکال همیشه منجر به
پذیرش برنامه ی بورژوازی از سوی زحمتکشان می گردد؛ دو) تجربه ی عملی مبارزه بهترین
شتابدهنده به آگاهی کارگری ست.
مارکس و انگلس بر این باور بودند که استقرار آزادی های دمکراتیک و به ویژه
حق رأی همگانی سرآغاز و شرط ایجاد هژمونی طبقه ی کارگر است. تمام راهبرد مارکس و
انگلس بر این اساس قرار گرفت که هنگامی که حق رأی همگانی تحقق می یابد، از آن جایی
که طبقه ی کارگر در اکثریت است، پس خواهد توانست قدرت را به دست آورد و آن چنان که
در مانیفست آمده است طبقه ی کارگر در این زمان خواهد توانست برای «دست اندازی
خودکامانه» روی امتیازات بورژوازی اقدام نماید. ما امروز به راحتی درمی یابیم که
توهمات سوسیالیست های آن دوره به چه اندازه گسترده بوده اند.
انگلس مدت ها بعد نوشت که اتحادیه کمونیست ها در ١۸۴۸ «اهرمی بسیار ضعیف» بود.
او افزود:«در لحظه ای که دلایل وجودی اتحادیه مخفی وجود نداشت، این تشکل دیگر به
عنوان یک سازمان مخفی نمی توانست ادامه کاری کند.» (١٢) انگلس بر این باور بود که «پرولتاریا
برای خودسازماندهی آمادگی» ندارد به این علت که برای درک «تضاد عمیق منافع خود با
منافع بورژوازی» سردرگم است. انگلس می گفت که پرولتاریا به نقش تاریخی خود واقف
نیست پس «اکثریت کارگران فعلاً مجبوراند به جناح چپ رادیکال بورژوازی» تبدیل شوند.
(١٣)
این نظر انگلس که در سال ١٨٨۵ ارائه شد بیش از حد به یک توجیه می ماند و
نمی تواند واقعاً جدی گرفته شود. با این حال انگلس بار دیگر در سال ١۸۹٣ در مورد
انقلاب ١٨۴۸ نوشت:«این انقلاب همه جا نتیجه ی تلاش طبقه ی کارگر» بود.(١۴) به
عبارت دیگر انگلس در سال ١۸۹٣ نوشته ای متضاد با نوشته ی خودش در سال ١٨٨۵ در باره
ی انقلاب ١۸۴۸ منتشر کرد.
قربانی نمودن برنامه و حزب طبقه ی کارگر در پای یک اتحاد با بورژوا لیبرال
ها بر این نظر مارکسیستی استوار است که تکامل تاریخی و پیشروی تاریخ دارای مراحلی
ست که باید لزوماً طی گردند. باکونین کاملاً با دید مارکس آشنا بود. بی شک به همین
دلیل بود که باکونین دیرتر و با توجه به طرز برخورد مارکس به انقلاب ١۸۴۸، مخالفت
خود را با نظریه مرحله بندی تکامل شیوه های تولیدی اعلام نمود. مخالفت باکونین به
این علت نبود که این نظریه غلط است، بلکه به این علت بود که این نظریه یک وجاهت
نسبی داشت و در عمل کار را به ائتلاف های سیاسی ناپذیرفتنی می کشاند.
یادآوری
کنیم که بلشویک ها در حالی وارد انقلاب شدند که با مرحله بندی تکامل شیوه های
تولیدی مخالف بودند. سوسیالیست های دیگر روسی معتقد بودند که با توجه به این که
پرولتاریا فقط ٣ % جمعیت را تشکیل می دهد، روسیه باید از مرحله ی دمکراسی بورژوایی
و استقرار اقتصاد سرمایه داری عبور نماید تا سپس به انقلاب پرولتری برسد.
باکونین در سال ١٨۵٠ بر این امر پافشاری می کرد که در آلمان سرنوشت تعداد
زیاد کارگاه ها و کارگران صنعتی «با تبدیل شدن آن ها به لشکر تبلیغات دمکراتیک» گره
خورده است. باکونین در سال ١٨٧۴ می گفت که پرولتاریای شهرها جزو جدی ترین
انقلابیان هستند. او ثابت کرد که «در برلین، وین و فرانکفورت سال ١٨۴٨ و در درسدن،
هانوفر و بادن سال ١٨۴٩، پرولتاریا می توانست مستقلاً قیام کند و توانایی پذیرفتن
رهبری هوشمند جنبش را داشت.» (١۵)
باکونین از تجربه سخن می گوید. این انقلابی روس در حالی که مارکس در حال
بیدار کردن آگاهی طبقاتی بورژوازی لیبرال بود، جزو اصلی ترین رهبران قیام درسدن
بود و می توانست حرف را با عمل محک بزند. انگلس به باکونین ادای احترام می کند و
در این مورد می نویسد:«نبردهای خیابانی در درسدن چهار روز طول کشیدند. خرده
بورژواهای درسدن - «گارد ملی» - نه فقط در این نبردها شرکت نکردند، بلکه به پیشروی
نیروها علیه قیام کنندگان یاری رساندند. قیام کنندگان عموماً کارگران مناطق صنعتی
حومه بودند. آنان توانستند قیام خود را با رهبری خونسردانه ی یک پناهنده ی روس به
نام میخائیل باکونین انجام دهند که سپس دستگیر و زندانی شد... (باکونین و دیگران –
نوشته ی آرتور لنینگ – انتشارات ١۸ / ١٠ – صفحه ی ١٧٠)
باکونین از این که عزم «ناب انقلابی یا تغییر اجتماعی» نتوانست کافی باشد
و کارگران تحت تأثیر مستقیم بورژوارادیکال ها قرار گرفتند ابراز تأسف کرد. او این
موضوع را «دمکراسی افراطی» نامید، یعنی دمکراسی که مارکس می خواست با بیدار کردن
آگاهی طبقاتی بورژوالیبرال ها به وجود آورد. این نقد آشکار راهبرد مارکس در آن
زمان است. تجربه نشان داد که نظر باکونین در باره ی پرولتاریای آلمان به عنوان
نیروی بالقوه ی انقلابی، درست بود. یک تحرک انقلابی مهم در آلمان وجود داشت و همین
تحرک بود که انگلس را در رابطه با تعداد زیاد کارگران نساجی و اقدامات مستقل آنان
نگران کرد.
ویلیش و پزشکی به نام گوتشالک که عضو اتحادیه کمونیست ها بودند در کلن یک
تشکل به نام انجمن کارگری (١۶) پی ریزی کردند که ده درصد جمعیت شهر را متشکل کرد. بر
خلاف آن چه انگلس درباره ی عقب ماندگی جنبش کارگری آلمان می گفت، این جنبش خود را
به صورت طبقاتی در یک انجمن کارگری و نه حزب متشکل نمود. گوتشالک برعکس روش های آن
لحظه ی مارکس، اصولی را که در مانیفست بود به کاربرد، یعنی در «هیچ زمانی» نباید
از«شکوفایی آگاهی کارگران به نحوی روشن و ممکن علیه تضاد پرولتاریا و بورژوازی» کوتاهی
کرد و نباید «نظرات و برنامه ها را پنهان نمود.»
سی صد کارگر و پیشه ور در نخستین جلسه ی انجمن کارگری که روز ١٣ آوریل ١۸۴٨
برپا شد، شرکت کردند. روز بیست و چهارم همان ماه تعدادشان به سه هزار و در پایان
ماه ژوئن به هشت هزار نفر رسید. (١٧) سپس چندین و چند انجمن کارگری مشابه با صدها
هزار عضو تشکیل گردیدند. این انجمن ها سپس برای اتحاد خود در سطح ملی تلاش کردند. مسلم
است که جای خالی نهادی برای یکپارچه کردن ابتکارات انجمن های کارگری به شدت احساس
می شد.
کلودن
می نویسد که از آوریل تا مه « نامه های اعضای کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست ها در
باره ی رشد چشمگیر جنبش جوان کارگری و از ضعف و عدم حضور اتحادیه کمونیست ها،
حکایت دارند.»
برخلاف آن چه انگلس می گفت این پرولتاریا نبود که به «انجام وظایف تاریخی
خود» ناآگاه بود، بلکه این رهبری اتحادیه کمونیست ها به ویژه مارکس و انگلس بودند
که از پرولتاریا دور بودند. (١۸) استفان بورن به مارکس نوشت که خود را بر رأس «نوعی
از مجلس کارگری» می بیند که «شامل نمایندگان چندین کارخانه و مشاغل» هستند، چیزی
که شگف آورانه شبیه شورای کارگری ست. او سپس از بی سامانی اتحادیه کمونیست ها به
مارکس گله می کند و می نویسد که ضعف اتحادیه کمونیست ها در حالی ست که به نظر نمی
رسد فعالان پایه ای آن پراکنده باشند. مارکس این مسئله را با انحلال اتحادیه
کمونیست ها حل کرد. به هر حال در آن زمان می شد با جنبش رشدیابنده ی پرولتاریا
برای تحکیم مواضع آن و حتا «گرفتن قدرت» سود جست – هر چند این جنبش به آن نمی
اندیشید – یا دست کم می شد با تکیه بر جنبش پرولتری یک تجربه ی تاریخی برای حرکت خودمختار
انجام داد.
رؤسای اتحادیه کمونیست ها همچون ویلیش، مول و شاپر واقعاً بر این باور
بودند که یک انقلاب پرولتری در دستور کار است، اما مارکس و انگلس بر خلاف آنان فکر
می کردند. اگر تحلیل وضعیت آن زمان را بر این نظرات محدود کنیم، درمی یابیم که
اولی ها نادرست و دومی ها درست گمان می کردند. مارکس بر این باور بود که انقلاب ١۸۴٨
آلمان نسخه ی انقلاب ١۷۸۹ فرانسه است و تحقق وحدت ملی آلمان برای آزادی از حکومت
مطلقه در دستور کار است.
زمانی که در دسامبر ١٨۴٨ پارلمان های برلین و فرانکفورت فروپاشیدند و
انقلاب وارد دوره ی رکود شد، نظر مارکس به وضعیت طبقه ی کارگر جلب شد و گفت که
ریاست انجمن کارگری را«برای خدمت» می
پذیرد. مارکس چند هفته پیش از فرار به فرانسه دوباره به اتحادیه کمونیست ها پیوست،
تشکلی که او هر چه در توان داشت، کرد تا در طی انقلاب بی اثر بماند.
اخراج مارکس از نخستین حزب کمونیست تاریخ
کمونیست
های آلمان از مارکس و انگلس خواستند که حساب پس دهند.
برای خواندن ادامه ی مقاله در منبع روی تیتر آن کلیک کنیم.
مقاله ی جدید در
سیاه مشت: