در حاشیه گه خوری های رضا براهنی علیه زنده یاد خسرو گلسرخی
نان و مال مفت
خواران
از کجا آماده می
گردید ؟
یا چه کس
دیوار چین ها را بنا می کرد ........؟
یک اگر با
یک برابر بود
...!
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود .....
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
گلسرخي چشم هاي خيلي درخشاني داشت؛ گفت و گو با رضا براهني در باره شعر خسرو گلسرخي
پروانهای بر شانه من... حامد داراب
گوشه های از مصاحبه
حامد داراب: یک بار در گفتوگویی از چند نوشته خسرو
درباره «رضا براهنی» سخن گفته بودید، همانطور که میدانید، آقای براهنی در مواضع
اخیر خود بسیار بر شاعرانی همچون گلسرخی تاختهاند، اگر میشود صریحتر درباره این
موضوع برایمان بگویید؟
کاوه
گوهرین در روزنامه آرمان:
یک
حراج واقعی... یک حراج بی نظیر! مهر میجوشد از مهرنامه. رضا براهنی با همان ریش
پروفسوری روی چانه، با همان بارانی بلند، با همان کلاه کپ خاکستری خیلی راه آمده
است تا در حراج احمد شاملو و خسرو گلسرخی حاضر باشد. یک حراج واقعی... یک حراج بی
نظیر! رضا براهنی زیر سایهی «ظلالله»، اسماعیل و پروانهها را به فروش میرساند.
معاملهی خوبِ سودآور. یک حراج واقعی... یک حراج بی نظیر! اسفندیار منفردزاده و
آکادمی گوگوش. «آه! دیدن استاد آرزوی ماست». زبانها همه بند، نفسها حبسِ سینه،
استاد آکادمی و آکادمی استاد. شبهای مهتاب فروش میرود، شبپره و ماه فروش میرود،
حنجرهی فرهاد فروش میرود. یک حراج واقعی... یک حراج بی نظیر! بهمن قبادی، صورت
آشنای سنگِ بهروز وثوقی و پستانهای گندهی مونیکا بلوچی را واسطه میکند برای
تجارت با شکنجه و سلول انفرادی، کمی چاشنی دروغ و تحریف و مزخرف، اشارهی وارونهی
بی دلیل به کشتار و تجاوز و چادر، باب دندان غربِ پذیرنده. تاریخ ما به فروش میرود،
تبار ما فروش میرود، سلولهای انفرادی فروش میرود، قبرهای خالی/قبرهای پُر فروش
میرود. یک حراج واقعی... یک حراج بی نظیر! جنازههای ما را میفروشند، سرودهای ما
را میفروشند، تفنگهای ما را میفروشند، ما را میفروشند. بازار بورس رسانههای
بزرگِ بی طرف و کارشناسانِ محترمِ خوشبو. متخصصان دقیق و بحثهای عمیق و دغدغههای
درشت. درست در همین روزگار است که باید به دفاع از گلسرخی برخاست. به دفاع از قامت
ستبر او و چشمهای میشی جنگل. به کرامت دانشیان و آن صدای سادهی مغرور. باید به
گلسرخی برگشت، به آن مشت معطل: «ثقل زمین کجاست؟/ من در کجای جهان ایستادهام/ با
باری ز فریادهای خفته و خونین؟»
نسخههای موجود تصویری از دفاعیات خسرو گلسرخی که در فضای مجازی موجود
است، همان نسخهی کوتاه شدهیی است که سیمای حکومت اسلامی چند سال پیش منتشر کرد.
فایل صوتی و مکتوب این دفاعیات را البته میتوان یافت. رفیق نازنینی این نسخهی
تصویری از دفاعیات خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان را برای ما ارسال کرده است تا در
سالگرد تیرباران آنها بتوانیم چنین کنیم که کردهییم. یک خط از دفاعیات گلسرخی در
فیلم موجود نیست و بخشی از دفاعیات در نسخهی اولیه جا به جا شده بود. ترتیب زمانی
دفاعیات را ادیت کردیم و تکهها را به جای خود برگرداندیم
Elnaz Nateghi به ممههای گندهی بلوچی چه ربطی داره؟ چرا یه حرف درست و حسابی میخواین
بزنین پای بدن یه زن رو هم باید وسط بکشین؟ براهنی مهمل بافته، قبادی هم که بهش
حرجی نیست تو مهمل سازی، به سایز پستونای بلوچی چه ربط آخه؟
از اینجا دانلود کنید
عالي بود. بايد پيدا ميشد جواب اين مرديكه خائن يعني فتانت را مي داد. دمت
گرم
شيوه بحث آقاي سليراني، يعني مبنا قراردادن گفته هاي فتانت و سپس با
استدلال، تمامي مباحث مطروحه در هر دو مصاحبه فتانت را به درستي پاسخ دادن ، براي
من جالب بود، در ضمن از ايشان به خاطر تهيه خلاصه اي از چند كتاب و ارائه اطلاعات
مفيدي از آن واقعه تاريخي ، صميمانه سپاگزاري مي كنم. من اين فايل را براي مطالعه،
حد اقل به نفر دادم.
اشاره: در پی انتشار مقاله «روایتی تازه از
شکنجه در زندان های شاه»، به قلم آقای محمود فاضلی در شماره ۷۰ هفته نامه که در
تاریخ ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ منتشر شد و ضمن آن آقای فاضلی به معرفی و بررسی کتاب
«دستی در هنر و چشمی بر سیاست» از رضا علامهزاده، نویسنده و سینماگر ایرانی مقیم
هلند پرداخته بودند، از آقای امیرحسین فطانت یادداشتی دریافت کردیم که ضمن آن
درباره «پرونده گروگانگیری ولیعهد، دانشیان و گلسرخی» نوشته بودند: «هفته نامه
محترم تاریخ شفاهی ایران، با احترام مطلب زیر را ارسال میدارد. شاید در آستانه
چهلمین سال ماجرای این پرونده برخی از نکات تاریک روشن شود. به ویژه اینکه در آن
نشریه از من، در نوشتههای منسوب به آقای رضا علامهزاده بارها از من به عنوان
مسبب اصلی دستگیری گروه نام برده شده است.» در اینجا توجه خوانندگان محترم را به
مطلب ارسالی آقای فطانت جلب می نماییم: گروه دانشیان و گلسرخی سال ۱۳۵۲- کافه قناری – دمی با پرویز ثابتی
کافه
قناری – دمی با پرویز ثابتی
امیر حسین فطانت
گواتاویتا - کلمبیا
گواتاویتا - کلمبیا
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنیم.
یک نظر برای “کافه قناری – دمی با پرویز
ثابتی”
ضیا مینائی گفت:
9 فوریه, 2013
……..
اما متوجه نشدم، چه کسی از شما خواسته بود که برای
دریافت سویچ پیکان ساعت 1،5 به کافه بروید ؟ این موضوع مبهم است تا بحال در این
مورد صحبت نشده ، نمی دانم شاید محدودیت هائی هنوز وجود دارد.
فصلی از یک کتاب
صحنهای از ماجرای گروگانگیری
اعضای خاندان سلطنتی / گروه دانشیان و گلسرخی سال 1352
از وبسایت امیر فطانت
چهل سال زمان و حوادث بسیار بر
نسل ما گذشت و تاریخ سرزمین ما ورقی تازه خورد. اما فکر میکنم حتی اگر امروز پرویز
ثابتی این خطوط را بخواند خود را بخاطر شهوت قدرت در زمانی که در راس ساواک قرار
داشت و اشتباه فاحشی که چهل سال پیش مرتکب شد و شاید یکی از بزرگترین
اشتباهات عمر حرفه ای او بود، نخواهد بخشید… و شاید هم خواهد بخشید و از آنچه
اتفاق افتاد یا نیفتاد خوشحال خواهد شد و …شاید هم نخواهد شد. اشتباهی که یکی از
بهترین طرح های او را به بزرگترین رسوائی سازمان او بدل کرد و این در کافه قناری
اتفاق افتاد، چهل سال پیش. تاریخ دقیق این روز را بیاد ندارم، شاید یک بعد از
ظهر چهارشنبه در روزهای آخر شهریور ماه سال 1352. دو سه روز بعد از این تاریخ تمام
اعضای گروه معروف به دانشیان و گلسرخی به اتهام توطئه برای ربودن ولیعهد و اعضای
خاندان سلطنتی دستگیر شدند و جنجالی ترین پرونده سیاسی سالهای آخر زمان شاه رقم
خورد.
کافه قناری در ضلع غربی خیابان روزولت، کمی پائین تر از چهارراه
تخت جمشید قرار داشت و شاید هنوز هم دارد. من که چند سال پیش از آن تاریخ دو سال
آخر متوسطه را در دبیرستان فرگام، در کوچه ای که نبش ان کلیسائی بود و مقابل ضلع
شرقی سفارت آمریکا قرار داشت گذرانده بودم شاید ده ها بار از مقابل این کافه گذشته
بودم و بیشتر اوقات از سر کنجکاوی سعی کرده بودم از لابلای پرده کرکره ها به درون
آن نگاهی بیاندازم. البته هرگز فکرش را نمیکردم که روزی وارد این کافه شوم. از
بیرونش معلوم بود که جائی لوکس و برای از ما بهتران ساخته شده بود با دربانی در
لباس فرم که همیشه ایستاده بود تا در را برای مشتریان باز و بسته کند.
قرار اصلی ساعت دو بعد از ظهر
بود که قاعدتا باید یکی از اعضای گروهی که قصد گروگان گیری ولیعهد را داشت برای
دریافت اسلحه سر قرار می امد. به من گفته شده بود که باید ساعت یک و نیم در کافه
قناری از کسی پیکانی سفید را تحویل میگرفتم و زیر سومین تیر چراغ برق خیابان
ایرانشهر که در فاصله کوتاهی از آن محل قرار داشت قرار میدادم. گفته بودند در کافه
قناری کسی منتظرم است که من او را میشناسم و همو مامور تحویل دادن ماشین به من
است. این که با چه کسی مواجه خواهم شد که او را میشناسم ذهنم را به هزار جا برده
بود. اینکه چه کسی میتوانست باشد؟ یکی از اقوام، از هم بندی ها و زندانیان سابق،
از دوستان و همکلاسی ها، از همشهری ها، یک زن یا یک مرد؟ و یا اصلا
…اما همه حدس ها اشتباه بود.
وقتی دربان در را برای من هم باز
کرد و وارد سالنی شدم که برای اولین بار از این سوی کرکره ها ان را میدیدم شناختن
آدمی که آن همه ذهنم را برای از پیش شناختنش خسته کرده بودم اصلا کار سختی نبود.
پرویز ثابتی، همان مقام امنیتی بود که در میزی تقریبا در وسط سالن بدون کت و
کراوات با پیرهن آستین کوتاه نشسته بود و در کنارش مردی خوش سیما با قدی کوتاهتر.
نگاه توام با لبخند ثابتی به من و دعوت برای نشستن در صندلی مقابل او فرصت نداد تا
از حالت شوک بیرون بیایم. اصلا انتظار همچون کسی را نداشتم. نیم نگاه من به سالن
متوجه ام کرد که هرکس هرکسی ممکن بود باشد. بی اختیار ضربان قلبم شدید شد. وزن همه
چیز این سوی کرکره برای من بسیار سنگین و غیر قابل تحمل بود.
همیشه ثابتی را با ابروهای کمانی
سیاه و مشکی دیده بودم و بنظرم رسید که موها و ابروی خود را کمرنگ کرده بود
اما صدا و سیمایش جای شک باقی نمی گذاشت. مرد کوتاه قدتر کنار دستش را به عنوان
آقای دادرس معرفی کرد که مسول جلوگیری از طرح گروگانگیری بود و از همه جزئیات
اطلاع داشت. در تمام مدت بدون یک کلمه تنها به من و ثابتی نگاه میکرد.
مکالمه بین ما بسیار کوتاه بود.
تا قرار اصلی وقت زیادی نبود. کمی از سابقه سیاسی و علت دستگیری و زندانی شدنم از
من پرسید و آشنائی من با کرامت دانشیان. سویچ ماشینی را که قرار بود پیکان سفید
رنگی باشد و در همان نزدیکی پارک شده بود را به من داد. قرار شد که من پس از پارک
ماشین در فاصله ای تا همان نزدیکی ها تا ساعت دو و پانزده دقیقه بایستم و بعد
بروم.
در ابتدا به من گفته شده بود هدف
این است که یکی از افرادی که در تهران است و عضو گروه گروگانگیری است شناسائی و
دستگیر شود. شناخت من از شیفتگی کرامت دانشیان و دیدار چند دقیقه ای با یکی دیگر
از اعضای گروه و احساس شخصی و تجربه سیاسی من این بود که امکان نداشت هیچ چیز و یا
آدم جدا خطرناکی پشت طرح گروگان گیری ولیعهد باشد و برای همین هم وقتی ثابتی را در
ان محیط با ان فضای وهم انگیز دیدم شوکه شدم. به نظر من اینکار اصلا در حدی نبود
که پای ثابتی به میان کشیده شود. برای من تمام این حرفها تنها ناشی از خیالپردازی
های محفلی تعدادی به قول خود ثابتی “سوسیالیست دو سالن” بود اما اشتباه کرده بودم.
تنها حرف خاندان سلطنتی و گروگان گیری ولیعهد به اندازه کافی برای دستگاه و در این
مورد برای شخص پرویز ثابتی با اهمیت بود به خصوص اینکه حرف در حد حرف باقی نمانده
بود. حضرات ظاهرا و خیلی هم جدی در جستجوی اسلحه بودند. اخرین تلاشها به مکالمه من
و دانشیان، دو آدم سابقه دار سیاسی منتهی شده بود.
ثابتی در حال دادن سویچ ماشین به
من گفت:
وقتی بیرون میروی به مردی که
کنار پنجره نشسته است نگاه کن و ببین او را میشناسی یا نه؟ و ادامه داد، کمی مشکوک
به نظر میرسد. بدون اینکه سرم را برگردانم گفتم: اگر پولی به دربان دادم یعنی او
را میشناسم و بلند شدم.
داشتم میرفتم که ثابتی آن اشتباه
بزرگ حرفه ای خود را با راندن این جمله بر زبان مرتکب شد که گفت: اگر صدای
تیراندازی بلند شد تو فرار کن نایست.
قبول کردم و به مردی که کنار
پنجره نشسته بود زیر چشمی نگاه کردم و متوجه شدم مطمئنا او را نمی شناختم. سن و
سال و تیپ و قیافه او اصلا هیچ ربطی به من نداشت. ورزیده و سیاه چرده با قیافه ای
تلخ و عبوس بود که بیرون را نگاه میکرد. وقتی از بیرون غافلگیرانه نگاهش کردم
متوجه شدم که او هم از پشت پرده کرکره ها مرا نگاه میکرد. میان ساله بود و من فقط
23 سال داشتم.
چیزی به ساعت دو نمانده بود
و من باید سر ساعت دو ماشین را پارک کرده بودم. ثابتی میدانست که در قرارهای
سیاسی حتی دقایق رعایت میشد. وقتی ماشین را روشن کردم و تنها شدم کم کم از شوک این
دیدار بیرون آمدم. پرویز ثابتی؟ چرا پرویز ثابتی؟ چرا این قضیه اینقدر بزرگ شده
بود؟ مگر چه کاری قرار بود انجام شود که حضور شخص ثابتی را طلب میکرد؟ چرا به من
گفت اگر صدای تیر اندازی بلند شد فرار کنم؟ دلیلی وجود نداشت که صدای تیر اندازی
بلند شود. این بچه ها که اسلحه نداشتند. اصلا تمام این داستان به این دلیل
بود که این بچه ها اسلحه نداشتند پس صدای تیراندازی برای چه؟ اصلا چرا از من
خواسته بودند که من خودم ماشین را پارک کنم؟ اینکار را هر کسی میتوانست انجام دهد؟
چرا مرا تنها برای پارک ماشین از شیراز به تهران کشیده بودند؟ این کسی که کنار
پنجره نشسته بود چه کسی بود؟ چرا مرا نگاه میکرد؟ چرا ثابتی گفت که مرد کنار
پنجره مشکوک است؟ مگر برای ساواک کسی میتوانست در چنین ملاقاتی مشکوک
باشد؟ داستان از چه قرار بود؟ چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟ و متوجه آن بازی پیچیده
شدم. همه این صحنه سازی ها برای قتل من حین فرار بود در لحظه دستگیری کسی که قرار
بود سر قرار بیاید. ثابتی هم بر این باور بود که این پرونده احتیاج به خون داشت تا
از کاه کوهی ساخته میشد.
تنم داغ شده بود و ذهنم میدوید.
بی شک در صندوق عقب ماشینی که سوار بودم پر از سلاح های مختلف و مدرن و قابل
جاسازی بود. کسی که قرار است سر قرار بیاید دستگیر خواهد شد با تمام این سلاح ها.
صدای تیراندازی بلند میشد، من فرار میکردم و در حین فرار کشته میشدم. تنها کسی که
حقیقت را میدانست من بودم. اگر من به عنوان رابط چریک ها و تهیه کننده سلاح ها
کشته میشدم تنها شاهد این ماجرا از بین میرفت. تمام سوابق و جزییات زندگی سیاسی
گذشته من، رابطه و سابقه دوستی من با چریک های کشته و مخفی شده در خانه های
تیمی، و رابطه من با کرامت دانشیان و همه چیز واقعی بودن این ماجرا را تائید و
باورکردنی میکردند. پرسوناژ اصلی این سناریو قرار بود من باشم، من باید کشته میشدم
تا طرح استادانه ثابتی جنبه واقعیت به خود میگرفت. حق با ثابتی و بعد ها با
دانشیان بود این پرونده احتیاج به خون داشت تا از کاه کوهی ساخته میشد. مرد کنار
پنجره کسی بود که باید مرا به قتل میرساند. او مامور قتل من بود. ثابتی از قبل دست
به خون من آلوده را با مشکوک خواندن او پیش من شسته بود……چه دام مهلکی، مرگ در چند
دقیقه اتی بود و فرصتی نبود. راهی به فرار نبود. منگ شده بودم.
ماشین را زیر تیر سوم چراغ برق
پارک کردم و از ان دور شدم. مطمئن بودم که تمام محوطه پر است از ماموران ساواک و
مطمئن بودم که هیچکدام قبل از اتمام طرح به من نزدیک نخواهد شد. به خیابان تخت
جمشید برگشتم. اهسته اهسته شروع به قدم زدن کردم. به ویترین مغازه ها نگاه میکردم
و به ساعت خود. لزومی نداشت به اطراف نگاه کنم مطمئن بودم که بیش از یکنفر مراقب
من است. تا وقتی که ان پانزده دقیقه لعنتی تمام شد و صدای تیراندازی بلند نشد. خود
را به سینمای چهارراه پهلوی رساندم و در صندلی سینمای خلوت به حالت جنینی چمباتمه
زدم و باز هنوز منتظر بودم که کسی وارد سالن شود و کارم را تمام کند، بدنم
میلرزید. نمیدانستم چه اتفاقی بعدها خواهد افتاد، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است
اما هنوز زنده بودم. تصمیم درستی بود که پیکان سفید را به جای تیر سوم خیابان
ایرانشهر زیر تیر سوم خیابان بعدی پارک کرده بودم. شاید حالا زنده من بیشتر از
مرده من می ارزید. از مرگ فرار کرده بودم بی انکه بدانم هنوز چه روزهائی در انتظار
است.
همیشه با خود فکر کرده ام که
ثابتی آنچنان عاشق طرح خود شده بود که دلش نیامد سناریو بسیار دقیق و ماهرانه و
بسیار پر بها را نیمه کاره رها کند و یا با تغییرات واقعی پیش آمده تطبیق دهد.
دستگیری سریع همه اعضای ان پرونده در دو سه روز بعد نشان داد که اعضای گروه تا ان
وقت همه شناسائی شده بودند و ثابتی هم بهتر از من میدانست که در پشت این حرفها
تنها خیالپردازی های معمول و محفلی مجالس عرق خوری همان “سوسیالیست دو سالن” ها
بود به خصوص که همه هم مرفه و با نام و بعضا نزدیک به دربار بودند. اما
دادگاه باید علنی میشد تا اهمیت ثابتی در معرض چشم شاه قرار میگرفت.
ثابتی در نهایت عشق یک کارگردان
به سناریو از پیش نوشته شده اش، باز دادگاهی علنی و پر سر و صدا و با اتهاماتی
بزرگ برای تعدادی شاعر پیشه و اهل قلم و بی هیچ ربط و پیوندی به هم و تنها برای
بزرگ کردن پرونده در خلأ خون من تشکیل داد که اگر علنی برگزار نشده بود هیچکدام
مستحق بیش از سه سال زندان نبودند، بخصوص در مورد کرامت دانشیان که تعهد ساواک و
شرط من برای همکاری و شناسائی گروه گروگانگیر بود….چه ساده اندیشی کودکانه ای در
بازی بزرگان!!! . دادگاهی که در ان هیچ آلت جرمی روی میز دادگاه نبود بجز تکرار
همان حرفهای بی بنیاد و شاعرانه و گروهی که هنوز هم پس از گذشت چهل سال نفهمیده
اند که داستان از چه قرار بود و این صحنه پردازی ها برای چه انجام گرفت و چطور شد
که اینطور شد و چرا و چگونه از کاه کوهی ساخته شد تنها بخاطر مشتی حرف؟ چه
نمایشنامه به ظاهر بزرگی و چه بازیگران مبهوتی، چه صحنه پردازی نامربوطی اما
کارگردان این نمایشنامه را تنها برای شاه و دربار نوشته بود و اجرا میکرد بی آنکه
اهمیتی دهد که مردم هم تماشا میکنند.
صحنه کافه قناری تنها برای از
کاه کوهی ساختن بود. در این سناریو فرض بر این بود که نام من به عنوان نفر سیزدهم
گروه و رابط چریک ها و تهیه کننده اسلحه که در درگیری کشته شده بود به این پرونده
اضافه میشد. تنها دانای ماجرا و شاهد واقعی از بین میرفت تا حتی چهل سال بعد هم
این خطوط نوشته نشود. روی این پرونده سلاح های مدرن و ابزار جنگی و پیچیده قرار
میگرفت و باز ساواک همه چیز را همین گونه پیش میبرد که برد. ثابتی عاشق سناریو خود
بود. فرصتی استثنائی بود تا اهمیت خود را به شاه و دربار نشان دهد و
علیرغم تمام تو خالی بودن این پرونده باز هم توانست نشان دهد. این بار شاید توجیه
داشت که دادگاه علنی باشد. طرح عملیات ربودن ولیعهد به سازمانی مسلح منتسب میشد و
اعضای گروه مهره های تدارکاتی وعملیاتی معرفی میشدند که تا نزدیکی های شاه و فرح و
ولیعهد رسیده بودند.
باز هم دوربین های تلویزیون و
روزنامه نگاران میامدند. شاید آری و شاید نه باز کسانی با اعتماد به تهی بودن و بی
اساس بودن پرونده و این که “هرگز فکر نمیکردند که رژیم بتواند انها را به خاطر حرف
خشک و خالی اعدام کند” و یا در انتخاب بودن یا نبودن با دفاع جانانه
خود از مارکسیسم و خلق و چریکهای فدائی به واقعی بودن این سناریو از پیش نوشته شده
جان می بخشیدند و دیگران نیز اعتراف میکردند که در عالم خیالات و در زمانی هرچند
دور، طنابی هر چند پوسیده را برای به دار زدن اعضای خاندان سلطنتی در ذهن خویش
بافته است اما روی میز دادگاه این بار سلاح بود و ردی از خون و درگیری و کشته شدن
حین فرار یکی از زندانیان سابقه دار و از اعضای موثرگروه مرتبط با چریکها و همه
چیز توامان به این پرونده برای شاه و ملت رنگ و بوی دیگری میداد. همه چیز واقعی تر
به نظر میرسید، حتی برای خود آقایان، و تاریخ قدیسین جنبش چپ به گونه ای دیگر
نوشته میشد.
تاریخ و حوادث رویداده در چهل
سال سپری شده، احادیث و روایات نوشته شده بر این پرونده و حواشی ان،
قدیس و قهرمان پروری ها و خود قهرمان پنداری ها، نام ها و ننگ ها، تاویلات و
تفسیرات و و داستانسرائی ها، شخصیت های مرتبط با این پرونده، نظریه پردازان و فرضه
سازان، پهلوان پنبه ها و قهرمانان اسب های چوبین همه گویا و نمونه هائی
از قربانیان یک جامعه بیمار بدست میدهند. جامعه ای که بارزترین خصوصیت
آن داشتن نخبگانی است متعصب و عاشق افکار و عقاید و فرضیات خود که حقایق را نه
آنطور که هست بل آنطور که مایلند می بینند و این محدود به روشنفکران و نخبگان چپ
نیست. پرویز ثابتی نیز “در دامگه حادثه” صحنه مکالمات کافه قناری را به یاد نمی
اورد. همچون خاطره ای تلخ دلش نمی خواهد که به یاد آورد. بدترین اجرا در مهم ترین
صحنه از سناریوی بسیار ماهرانه او. آینه ای تا به گذشته ها و سازمان خود نظری
دوباره کند و در بیان علل سقوط سلطنت به یاد آورد.
بر خیالی صلحشان و
جنگشان وز
خیالی فخرشان و ننگشان
نقل تمام یا قسمتی از این مقاله
فقط با ذکر مأخذ آزاد است
امیر حسین فطانت
گواتاویتا – کلمبیا
کیانوش توکلی
در حالی که فعالان چپ ، مذهبی _ ملی که در نظام پیشین شکنجه شده و یا یکی
از اقوامشان، زیر شکنجه جان باخته اند و اکنون در امریکا ویا اروپا زندگی می کنند
، می توانند وباید برای کشاندن ساواکی های شکنجه گر ،امثال پرویز ثابتی به پای میز
محاکمه؛ از حق قانونی خود بدرستی استفاده نمایند .
متاسفانه اکنون شکنجه شدگان نظام پیشین بجای دادگاه ، راه مقاله نویسی و
افشاگری علیه نظام پادشاهی را برگزیده اند. جالب اینکه هم چپی ها و هم سلطنت طلبان
هر دو ، صدای امریکا را مقصر قلمداد می کنند که گویا نبش قبر کرده ویا از ثابتی
چهره ساخته است، در حالی که موضوع پرویز ثابتی ، حقوقی است. او باید محاکمه شود.
بنابراین گذشت زمان ؛ ادامه شکنجه های وحشتناک تر در جمهوری اسلامی و
مبارزه سلطنت طلبان با نظام اسلامی بهانه و دلیلی برای عدم ارائه شکایت علیه پرویز
ثابتی ها نیست . این یک موضوع حقوقی است .آری ثابتی سالهاست دارد، راست راست در
خیابانهای های امریکا راه می رود ولی کسی «یقه اش» را نگرفته بود و اکنون زمان آن
رسید ه است که او را به محاکمه کشاند.
Maroen Karren
کیانوش گرامی سلام-/چند سال پیش خانمی
فلسطینی تبار دارای ملیت بلژیکی از آقای آریل شارون نخست وزیر وقت اسرایئل به یکی
ازدادگاههای بلژیک شکایات کرد ،اتهام شارون (فرمانده عملیاتی ارتش اسرایل در تل
زعتر ) بود .دادگاه بلژیکی حکم جلب شارون را صادر کرد، جنجال سیاسی ناشی از این
حکم شیمون پرزوزیرخارجه را به پارلما ن اروپا کشاند.کیانوش جان اگرخانم کلانتری
فوت کرده است بابک و مازیار و میهن و ............. که زنده اند .
در همین ...... چه تعداد شکنجه دیده دوران قدر قدرتی ثابتی حضور
دارند.اشرف دهقانی مورد تجاوز قرار می گیردو همچنان پیگیر موضوع نیست، همت شالگونی
هم بر خورد تخریبی با سازمان است و ،،،،،،،،،،،،،،،،، آقای رضا پهلوی هم جنایتهای
ثابتی و ساواک را خوب می شناسد اما فقط شاکی جنایت کار در قدرت (خامنه ای ) است .
کیانوش گرامی، ۱۰۵ سال هم از مباره ایرانیان برای آزادی و عدالت می گذرد،
اما.............. شرح این بیداد واین زخم جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
۶ نظر:
آقای براهنی رو ما از قدیم و ندیم در خارج کشور میشناسیم.در جمع یکی از رفرمیست ترین و اپورتونیست ترین گروههای سیاسی ضد رزیم شاهنشاهی قلم میزد (مائویستهای سازماندهی شده در کنفدراسیون ملقب به فیس)و همیشه خود شیفته ای بیش نبود.اینگونه افراد "روشنفکر"در تمامی جوامع یافت میشن و تنها بمن یکی حالت تهوع میدن.هیچوقت ازش خوشم نمیومده و بی خود هم نبوده.حالا با این گنده گوزیهای اینچنینی اش هم متعجب نشدم.ننگش باد!!زنده باد یاد گلسرخی ها و دانشیانها و احمدزاده ها و پویان هاو فروغ ها و شاملوها و سعید سلطانپورها و ساعدی ها .....بیک کلام هنرمند و انقلابی حقیقی و نه پوشالی!!
سلام پیمان جان
نمیدانستم رضا براهنی مائویست بوده. در شگفتم که با عکسهای فیس تو فیس با شهرزاد مجاب ...
selam payman jan selam rosa jan hemegi xeste nebashid azizan beraheni pir shode dige ezesh entezari nist der zemn yadetan bashe berahni tuorke ama inja abruo ma ra bord piman jan men hem herf to ra gebol daram hemegi piroxz bashid mesoud
سلام مسعود جان
خوشبختانه ترک های زیادی میشناسیم که یاد آذربایجان را و زیبایی این سرزمین را و مردمش را و... در همه زنده میکند.
یکی اش خود شما.
پایدار باشید
sepas rosa jan teshkor az mehbet to omidvaram men estegag in sefet ra dashte basham be omid,azadi ve hmembestig shoma ezizan payende bashid mesoud
متاسفم که کمونیستها باید از گلسرخی دفاع کنند. آرزو می کردم که ملت بزرگتری بودیم. من هیچوقت کمونیست نبوده ام و آرزو می کنم که کاش ملتی لایقتر بودیم. ما ملتی هستیم که نمی فهمیم گل چیست. حال من خوب نیست و این سطور را می نویسم که حلم بهتر شود. اگر در هم می نویسم مرا ببخشید. ساعتی پیش فیلم امضای حکم اعدام گلسرخی را دیدم. من پنجاه و چهار سال عمر کرده ام و چیزی ندارم که به آن افتخار کنم تنها تمام تلاشم در زندگی این بوده که به دریوزگی نیافتم و از این بابت همواره شاد و مغرور بودهام ولی امشب، هیچگاه به اندازه امشب خود را حقیر احساس نکردم. ولی دیگر از دیدن ترهاتی چنین به قلبم فشار نمی اید. فقط دلم برای چنین آدهای کوتوله میسوزد که سه برابر خسرو زیستند ولی هیچ نفهمیدند موضوع از چه قرار است. دلم می خواد بگم عمو برو با شعرات حال کن. مسئله خسرو اصلا شاعری نیست. آنجایی که او ایستاده همه این زرق و برق هایی که شما را به هیجان می آورند رنگ می بازند. کاش می فهمیدیم گلسرخی که بود و چه کرد. آقای براهنی آرزو می کنم که مجبور نبودم ولی مجبورم که بگویم که عمرا نتوانی یک خط نوشته گلسرخی را بفهمی، چه رسد به اینکه مانند آن بگویی.آرزو می کردم که سلطنت طلبی می آمد و می گفت من به گلسرخی افتخار می کنم. آنگاه من هم به ایرانی بودنم افتخار می کردم.
ارسال یک نظر