۱۳ اردیبهشت، ۱۳۹۳

نامه خداحافظی مارکز / مهران

رزا: با تشکر از مهران برای فرستادن متن زیر. و با پوزش از تاخیر در درج مطلب. پیشاپیش از تاخیر در درج مطالب رسیده از دوستان عزیزم عذر میخوام. بشدت درگیرام...




مارکز نامه‌ی زیر که متنی بی‌آلایش و قشنگ است را نوشته است. من دلم می‌خواهد از او یاد بگیریم که به یکدیگر عشق بورزیم. اگر چه در جهان امروز این کار بسیار سخت است، می‌دانم. با این همه می‌توان سعی کرد، می‌توان عشق ورزیدن را هر چند که همواره به افسوس بدل شده است و می‌شود، از نو شروع کرد. هیچ گاه برای عشق ورزیدن دیر نیست و عشق ورزیدن هیچگاه تکراری نخواهد بود!
آنان که نمی‌خواهند عشق بورزند بهتر است نامه را نخوانند چون مخاطب نامه آنان نیستند
مهران

نامه خداحافظی مارکز

اگر پروردگار لحظه‌ای از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده  ماندن به من می‌داد از این فرجه به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم. به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقینا هرچه را می‌گفتم فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود بها می‌دادم. کمتر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر بر می‌خواستم که سایرین هنوز درخوابند. اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ‌ ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم که روحم را نیز در
آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که
به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند. به بچه‌ها بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است. چه چیز‌ها که از شما‌ها [خوانندگانم] یاد نگرفته‌ام… یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قلهٔ کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است. یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از
بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند
کند. چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام… . احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم. اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم
تو خود این را می‌دانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری
برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز
خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت
. آرزو می‌کنم و امید دارم از این نامه‌ی کوتاه خوشتان آمده باشد و آن را برای تمام کسانی که به آن‌ها علاقه‌مندید بفرستید
همراه با عشق
«گابریل گارسیا مارکز»

هیچ نظری موجود نیست: