معروفترین تضاد فکری باکونین و مارکس در نخستین جامعه ی بینالمللی کارگران (انترناسیونال اول) بین سالهای 1868 و 1872 پدیدار شد. این کشمکش و تضاد باعث روشن شدن مخالفت آنارشیست ها با ایدههای مارکسیست شده و میتوان آن را نخستین تحلیل تئوریک و انتقاد آنارشیستی از مارکسیسم دانست. البته انتقادها همچنان ادامه یافت، بهخصوص پس از انحطاط سوسیال دموکراسی به اصلاح طلبی و عدم موفقیت انقلاب روسیه (که هر دو اجازه دادند تا انتقادات تئوریک توسط این شواهد و مدارک تجربی غنی تر شوند.) اما تضاد باکونین/مارکس زمینه را برای آینده آماده کرد. از اینرو و از آنجاییکه آنارشیست ها به توسعه دادن و کامل کردن انتقادات او ادامه دادند، بررسی انتقادات باکونین بسیار ضروری است (به خصوص که تجربیات جنبش ها و انقلابات مارکسیستی خود گواه این انتقادات است.)
اما باید این را هم خاطر نشان شویم که باکونین و مارکس عقاید مشابه زیادی هم داشته اند. هر دو بر لزوم سازمان دهی انسانهای کارگر برای سرنگون کردن کاپیتالیسم از طریق انقلاب اجتماعی تأکید می کردند. هر دو بر اهمیت مالکیت جمعی ابزار تولید تأکید می کردند. هر دو دائماً تأکید میکردند که آزادی کارگران بایستی وظیفه و تکیلف خود کارگران باشد. البته آنها دقیقاً سر اینکه این موضوعات مشترک چگونه در عمل خود را ایفا کنند، اختلاف نظر داشتند. آنارشیست ها معتقدند که نظرات باکونین توسط تاریخ ثابت شده و جنبههای کلیدی انتقادات او از مارکس تأیید و تثبیت گشته است.
انتقاد باکونین از مارکسیسم چه بوده است؟ انتقادات باکونین از مارکسیسم از شش قسمت عمده تشکیل شده اند. نخست، مسأله ی فعالیتهای جاری است (اینکه آیا جنبش کارگری باید در "سیاست" سهیم شود و همینطور ذات سازمان انقلابی طبقه ی کارگر.) دوم، نوع انقلاب مورد بحث است (اینکه آیا انقلاب باید اول سیاسی باشد و بعد اقتصادی، یا اینکه هر دو در عین واحد صورت گیرد.) سوم، پیشبینی این مسأله که سوسیالیسم دولتی استثماری خواهد بود و بوروکراسی دولتی را جایگزین طبقه ی کاپیتالیست خواهد کرد. چهارم، موضوع "دیکتاتوری پرولتاریا" را مطرح می کند. پنجم، باکونین این سؤال را مطرح میکند که آیا قدرت سیاسی میتواند توسط تمام طبقه ی کارگر بتصرف درآید، یا اینکه تنها یک اقلیت کوچک این قدرت سیاسی را در اختیار خواهد داشت. ششم، این پرسش مطرح بود که آیا ذات انقلاب بایستی متمرکز باشد و یا غیر متمرکز. ما در سطور پایین به بحث در مورد تک تک این مسائل خواهیم پرداخت.
ادامه این مطلب
در باب مسأله ی فعالیتهای جاری، تفاوتها بین مارکس و باکونین بسیار روشن و واضح است. برای مارکس، کارگران بایستی در قالب یک حزب سیاسی سازمان یافته در انتخابات بورژوا شرکت می کردند. همانطور که در بیانیه ی گنگره ی لاهه می آید: “در مبارزه اش بر علیه قدرت جمعی طبقات مالک، پرولتاریت نمیتواند به عنوان یک طبقه رفتار کند مگر با تاسیس یک حزب سیاسی، متمایز از و در مخالفت با تمام حزب های قدیمی تاسیس یافته توسط طبقات مالک … در نتیجه، فتح قدرت سیاسی به وظیفه ی مهم و بزرگ طبقه ی کارگر تبدیل شده است.” (مجموع آثار مارکس – انگلس، جلد بیست و سوم، صفحه ی 243)
این حزب سیاسی باید در انتخابات شرکت کرده و برنده ی آراء شود. مارکس در مقدمه ی حزب کارگری فرانسه مینویسد که کارگران بایستی حق رأی دادن را "از ابزار فریب و نیرنگ" به "ابزار آزادی و رهایی" تغییر دهند. این می تواند بخشی از پروسه ای مطرح شود که در مانیفست کمونیسم به تحریر در آمده که باور دارد که "هدف بلافاصله ی کمونیست ها مشابه اهداف دیگر حزب های کارگری است،" به خصوص "تصرف قدرت سیاسی برای پرولتاریا،" و اینکه "اولین قدم در انقلاب توسط طبقه ی کارگر ... بالا بردن پرولتاریا به جایگاه طبقه ی حاکم و پیروز شدن در پیکار دموکراسی" است. انگلس بعدها (در سال 1895) تاکید کرد که "مانیفست حزب کمونیست در همان ابتدا برنده شدن آراء همگانی و دموکراسی را یکی از اولین و مهم ترین وظایف پرولتاریای میلیتانت اعلام کرده بود" و اینکه حزب سوسیال دموکرات آلمان به تمام کارگران دنیا نشان داده بود که "چطور از آراء همگانی استفاده کنند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 566، 484، 490 و 565)
با در نظر داشتن این تجزیه و تحلیل، حزب های سیاسی تحت تاثیر عقاید مارکسیستی همواره در مبارزات انتخابی شرکت کرده و از آن به عنوان ابزار انتشار عقاید سوسیالیستی و همچنین ابزار تعقیب و تحقق انقلاب سوسیالیستی استفاده کرده اند. حزب های سوسیال دموکرات که اولین حزب های مارکسیستی بودند (و زیر نظر دقیق مارکس و انگلس تشکیل یافتند) انقلاب را در برنده شدن آراء اکثریت در انتخابات پارلمانی و استفاده از قدرت سیاسی حاصل از آن در منسوخ کردن کاپیتالیسم دیدند (در این مرحله، نیاز به دولت از بین رفته و دولت خواهد "پژمرد" و طبقات دیگر وجود نخواهند داشت.) در واقع، هدف این احزاب تولید محاسبات مارکس در مورد کمون پاریس در سطح پارلمان ملی بود (که در آینده به توضیح آن نیز خواهیم پرداخت.)
باکونین در طرف دیگر، می نویسد که در حالیکه کمونیست ها "می پندارند که می توانند از طریق توسعه و سازماندهی قدرت سیاسی طبقات کارگر... و به مساعدت رادیکالیسم بورژوا به هدف خود نائل شوند،" آنارشیست ها "باور دارند که آنان می توانند تنها از طریق توسعه و سازماندهی قدرت غیر سیاسی و یا ضد سیاسی طبقات کارگر موفق شوند." کمونیست ها "نیروهای کارگری را برای تصرف قدرت سیاسی دولت سازماندهی می کنند،" در حالیکه آنارشیست ها "برای نابودی آن سازماندهی می کنند." باکونین این را در قالب خلق ارگان های نوین قدرت طبقه ی کارگر در مخالفت با دولت تجسم کرد. ارگان هایی که "از پایین به بالا، از طریق مشارکت آزاد فدراسیون های کارگری، نخست انجمن ها، و سپس کمون ها، منطقه ها، کشورها، و در آخر، به اوج رسیدن در یک فدراسیون جهانی و بین المللی بزرگ" سازماندهی می شوند. به عبارت دیگر، سیستمی از شوراهای کارگری. از اینرو، او همواره از کارگران، کشاورزان و صنعتگران می خواست تا خود را در قالب سندیکاها سازمان داده و به عضویت جامعه ی بین الملل کارگران در بیایند تا بتوانند به "یک نیروی واقعی" تبدیل شوند. نیرویی که "می داند چه کند و در نتیجه قادر به هدایت انقلاب در مسیر آرزوهای مردم است: یک سازمان جدی بین المللی متشکل از انجمن های کارگری تمام مناطق که قادر به جایگزین کردن دنیای رخت بربسته ی دولت هاست." (Bakunin on Anarchism، صفحات 262-263، 270 و 174)
در پاسخ به این نظریه ی مارکس که کارگران باید خود را به صورت سیاسی سازماندهی کنند (به عبارت دیگر، نمایندگان خود را به پارلمان بفرستند،) باکونین به این مسئله پی برد که زمانیکه "کارگران عوام" به "مجالس قانونگذاری" فرستاده می شوند، نتیجه ی حاصل این است که "کارگر- نماینده، نشانده شده در یک محیط بورژوا، در یک اتمسفر عقاید کاملا بورژوا، دیگر یک کارگر نیست، یک سیاستمدار است، بورژوا می شود... چرا که انسان سازنده ی وضعیت/موقعیت خود نیست، بلکه ساخته ی آن است." (The Basic Bakunin, صفحه ی 108)
از آنجاییکه تاریخ نشان می دهد، تجربه ی سوسیال دموکراسی آنالیزهای باکونین را تایید و تثبیت کرد. بعد از چند سال پس از مرگ انگلس در سال 1895، حزب سوسیال دموکرات آلمان به مناظرات "رویزیونیسم" مبتلا شد. این مناظرات از ذهنیت چندین رهبر جدا از جنبش سرچشمه نگرفته بود، بلکه ابرازگر توسعه در درون خود جنبش بود. در واقع، رویزیونیست ها میخواستند تا شعارهای حزب را با آنچه که حزب در عمل انجام می داد، تطبیق دهند و در نتیجه، پیکار بر علیه رویزیونیست ها بیانگر جدالی بود میان آنچه حزب میگفت انجام میدهد و آنچه در واقعیت انجام می داد. همانطور که یکی از تاریخدانان برجسته ی این دوره می نویسد، " تضاد بین مخالفان به طور گسترده ای به صورت نظری باقی ماند، یک اختلاف فکری در ارزیابی واقعیت تا اختلاف در دنیای آکسیون." (German Social Democracy، نوشته ی C. Schorske، صفحه ی 38)
با آغاز جنگ جهانی اول، سوسیال دموکرات ها آنچنان توسط فعالیتهایشان در نهادهای بورژوا فاسد شده بودند که به جای تقبیح جنگ به عنوان قتل عام امپریالیسم برای سود و منفعت، از دولت خودی (و طبقه ی حاکم) حمایت کرده و برای اعتبار جنگی رأی دادند. به طور آشکار، نظریات باکونین بحق ثابت شده بود. از برخی دیگر از مثالها که نظریات باکونین را عمیقاً ثابت کردند، میتوان به الکساندر میلراند، سوسیالیست فرانسوی، اشاره کرد که در سال 1899 به دولت پیوست. با این وجود، هیچ چیز برای کارگران تغییر نکرد. در زمان جدالهای صنعتی، کارگران " از میلراند درخواست کمک کردند، مطمئن از اینکه با وجود او در بدنه ی حکومت، دولت در طرف آنها خواهد بود. با اینحال، طلسم این حس اطمینان در عرض چند سال شکسته شد. دولت تنها کمی بیشتر از دولت های سابق حاضر شد کاری برای کارگران انجام دهد؛ سربازان و پلیس هنوز هم برای سرکوب اعتصابات جدی فرستاده می شدند.” (Revolutionary Syndicalism and French Labour، نوشته ی Peter N. Stearns، صفحه ی 16)
آریستید بریان، یکی دیگر از سیاستمداران سوسیالیست، در سال 1910 وزیر کشور بود و "اعتصاب عمومی کارگران راه آهن را با استفاده از وحشیانه ترین روشها در هم شکست. با اعلام وضعیت فوقالعاده ی نظامی، او اعتصاب کنندگان را تهدید به محاکمه ی نظامی کرد.” (Syndicalism in France، نوشته ی Jeremy Jennings، صفحه ی 36)
لازم به ذکر است که این اتفاقات هنگامی رخ می داد که احزاب سوسیال دموکرات ادعای انقلابی بودن داشته و با استناد به اینکه کارگران نیازمند نمایندگان خود در موقعیت های اداری هستند تا به استفاده از نیروهای نظامی برای سرکوبی کارگران در اعتصابات پایان دهند، بر علیه آنارکو سندیکالیسم تبلیغ می کردند!
با نگاهی مختصر به تاریخ حزب کارگر انگلیس در بین سالهای 1945 تا 1951 نیز با اعمالی مشابه روبرو می شویم. حتی این دولت که گاهی اوقات چپی ترین دولت کارگری محسوب میشود نیز در هر سال که در قدرت بود از نیروهای نظامی برای سرکوبی اعتصابات کارگری استفاده می کرد. اولین سرکوب این دولت در عرض کمتر از چند روز بعد از به دست گرفتن قدرت محقق شد که به سرکوب اعتصاب کارگران بارانداز پرداخت. در دهه ی هفتاد میلادی، حزب کارگر انگلیس بار دیگر به سرکوب اعتصابات کارگری پرداخت. در واقع، حزب کارگر حتی بیش تر از حزب محافظه کار به سرکوب اعتصابات کارگری پرداخته است.
با اینحال باید این را هم متذکر شویم که تنها به این دلیل که باکونین مشارکت در سیاستهای بورژوا را رد می کرد، به این معنی نیست که او "سیاست" و یا "مبارزات سیاسی" را به طور کلی رد می کرد. باکونین به طور آشکار به ترویج چیزی پرداخت که بعدها به استراتژی سندیکالیستی معروف شد.این جنبش سندیکایی توسط نوع خاصی از سازمان آنارشیستی کامل میشود که در درون آن میکوشد تا آن را از طریق "تاثیر طبیعی" اعضای خود به سوی اهداف آنارشیستی سوق دهد.
با مقایسه ی باکونین و مارکس، آشکار است که تاریخ عقاید چه کسی را تثبیت کرده و معتبر ساخته است. حتی اریک هابسبام، نویسنده ی استالینیست ضد آنارشیست، هم نمی تواند از اعتراف به این مسأله پرهیز کند که " دست آوردهای آنارشیسم اسپانیایی بسیار قابل توجه بود که نوعی جنبش کارگری را به وجود آورد که حقیقتاً انقلابی باقی ماند. سوسیال دموکرات ها و … حتی سندیکاهای کمونیستی به سختی قادر بودهاند تا از روان گسیختگی/اسکیزوفرنی (به عبارت دیگر، پنهان کردن پراکتیس های رفرمیستی در زیر شعارهای انقلابی) و خیانت به اعتقادات سوسیالیستی شان فرار کنند.” (Revolutionaries، صفحه ی 104)
این کامنت شاید که تنها جمله ی درست این شخص در انتقاداتش از آنارشیسم باشد، ولی البته که او اجازه نداد تا مفهوم این گفته باعث رنجش و پریشانی ایمانش در ایدئولوژی لنینیسم شود. در نتیجه، با در نظر داشتن تاریخ طویل رفرمیسم و خیانت به اصول سوسیالیستی توسط رادیکال ها و از طریق بهره گیری از انتخابات و احزاب سیاسی، لازم به توضیح نیست که آنارشیست ها انتقاد باکونین و آلترناتیوش را از نظر تجربی تأیید شده می دانند.
که ما را به مسأله ی دوم می آورد، به ویژه ذات خود انقلاب. برای باکونین، انقلاب به معنی انقلاب اجتماعی از پایین بود. این انقلاب اجتماعی هم شامل منسوخ کردن دولت بود و هم تصرف کاپیتال. در زبان خود او، " انقلاب بایستی از همان ابتدا دست به کار شود تا رادیکالی و به طور کلی دولت را نابود کند.” که " پیامد طبیعی و ضروری آن ... ضبط و تسخیر تمام سرمایه ی مولد و ابزار تولید از جانب اتحادیه های کارگران" است که "آن را به استفاده ی جمعی خواهند گذاشت … اتحاد فدراتیو تمام اتحادیه های کارگران ... کمون را تشکیل خواهد داد … دیگر هیچ انقلاب سیاسی موفقی وجود نخواهد داشت ... مگر اینکه انقلاب سیاسی تبدیل به انقلاب اجتماعی شود.”(Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 170 و 171) که اساسا ادعای کذب انگلس که مینویسد که باکونین "دولت را و نه کاپیتال را شر و شیطان عمده میداند که بایستی منسوخ شود." را رد می کند.(The Marx-Engels Reader، صفحه ی 728) این جمله به طور عمد دیدگاه باکونین را تحریف می کند. چرا که باکونین همواره تأکید داشت که دگرگونی اقتصادی و سیاسی "بایستی با هم و همزان به وقوع بپیوندد.” (The Basic Bakunin، صفحه ی 106)
با در نظر داشتن این مسأله که باکونین میاندیشید که دولت نگهدار و محافظ کاپیتال است، هیچ تغییر اقتصادی نمیتوانست به دست بیاید تا زمانی که دولت منسوخ می شد. این همچنین به این معنی بود که باکونین انقلاب سیاسی قبل از انقلاب اقتصادی را به عنوان ادامه ی بردگی کارگران می دید. همانطور که او می نویسد، " برنده شدن آزادی سیاسی به عنوان اولین قدم میتواند صرفا به معنی برنده شدن همان آزادی باشد، در حالیکه نسبتها و روابط اقتصادی و اجتماعی را در همان وضعیت قبلی باقی بگذارد – یعنی اینکه، مالکان و سرمایه داران را با ثروت خود و کارگران را با فقر خود باقی بگذارد.” با حضور قدرت اقتصادی دست نخورده ی کاپیتالیست ها، آیا قدرت سیاسی کارگران میتواند نیرومند باقی بماند؟ در نتیجه، " هر انقلاب سیاسی که قبل از، و در نتیجه، بدون انقلاب اجتماعی صورت بگیرد، بایستی که لزوماً یک انقلاب بورژوایی باشد، و یک انقلاب بورژوا میتواند تنها یک آلت پدید آورنده ی سوسیالیسم بورژوایی باشد – به عبارت دیگر، محکوم به خاتمه یافتن در استثمار پرولتاریت توسط بورژوا به شکل جدیدتر، ریاکارانه تر و فریبکارانه تر، اما نه کمتر ظالمانه است." (The Political Philosophy of Bakunin، صفحات 294 و 289)
آیا مارکس وانگلس دارای چنین دیدگاهی بودند؟ ظاهر اینگونه بوده است. مارکس در گفتگو در مورد کمون پاریس می نویسد که این " قالب سیاسی ای که در نهایت کشف شد" بود " که در زیر سلطه ی آن، آزادی اقتصادی کارگر تدبیر می شد" و از آنجاییکه "حاکمیت سیاسی تولید کننده نمی تواند با بردگی اجتماعی دائمی اش همزیستی داشته باشد،" کمون "نقش اهرم ریشه کن کننده ی اساس و بنیاد اقتصادی ای که عامل وجود طبقات است را بر عهده داشت." انگلس نیز می نویسد که " پرولتاریا قدرت عمومی را به تصرف در می آورد و از این طریق ... ابزار تولید را ... به اموال عمومی تبدیل می کند." در مانیفست حزب کارگر مارکس و انگلس استدلال می کنند که " اولین قدم در انقلاب توسط طبقه ی کارگر ... بالا بردن پرولتاریت به جایگاه طبقه ی حاکم، و پیروز شدن در پیکار دموکراسی" است. پرولتاریا " برتری سیاسی را، تا درجه ای، برای تصرف تمام کاپیتال از بورژوا، و برای متمرکز کردن تمام ابزار تولید در دست دولت، یا به عبارت دیگر، پرولتاریای سازماندهی شده در قالب طبقه ی حاکم، استفاده خواهد کرد." (Op. Cit.، صفحات 635، 717 و 490)
این مسئله حتی در "اصول کمونیسم" انگلس (که گاها به عنوان پیش نویس مانیفست حزب کارگر محسوب می شود) نیز به روشنی واضح است. آن سند تاکید می کند که امکان ندارد که "مالکیت خصوصی در یک ضربه منسوخ شود"، در نتیجه، " انقلاب پرولتاریا جامعه ی کنونی را به تدریج تغییر خواهد داد." انقلاب "یک قانون اساسی دموکراتیک تاسیس خواهد کرد، و از طریق آن، تسلط مستقیم و غیر مستقیم پرولتاریا را بنا خواهد نهاد. تسلط مستقیم در انگلستان که پرولتاریا هم اکنون اکثریت هستند." انگلس ادامه می دهد، "دموکراسی برای پرولتاریا بی فایده خواهد بود اگر بلافاصله از آن به عنوان ابزار حملات مستقیم علیه مالکیت خصوصی استفاده نشود." (مجموع آثار مارکس - انگلس، جلد ششم، صفحه ی 350)
دهه ها بعد، زمانی که مارکس به بحث در مورد معنی "دیکتاتوری پرولتاریا" (در پاسخ به این سوال باکونین که "پرولتاریا بر چه کسی حکومت خواهد کرد؟") پرداخت، استدلال کرد که دیکتاتوری پرولتاریا به این معنی است که " تا زمانی که طبقات دیگر به حیات خود ادامه می دهند، به خصوص طبقه ی کاپیتالیست، پرولتاریا با آن مبارزه می کند (چرا که با به پا گذاشتن پرولتاریا به عرصه ی قدرت، دشمنانش هنوز ناپدید نشده اند)، پرولتاریت بایستی از ابزار زور استفاده کند، یعنی ابزارهای دولتی/حکومتی؛ اگر پرولتاریت خود هنوز به عنوان یک طبقه باقی مانده است و شرایط اقتصادی که در سایه ی آن مبارزات طبقاتی و طبقات اجتماعی ناپدید نشده اند، بایستی که به زور برداشته شده و تغییر یابند، و پروسه ی تغییر آن ها بایستی به زور تندتر و شدیدتر شود." (The Marx-Engels Reader، صفحات 542 - 543)
توجه داشته باشید که واژه ی "کاپیتالیست" و نه "کاپیتالیست سابق" به کار رفته است. این به این معنی است که اعضای پرولتاریا در واقع پس از انقلاب "سوسیالیستی" نیز پرولتاریا باقی خواهند ماند و هنوز زیر سلطه ی اربابان اقتصادی، برده ی مزدی خواهند بود. که کاملا با عقل جور در می آید، وگرنه "دیکتاتوری پرولتاریا" بی معنی می بود.
حال این سوال مطرح می شود که طبقه ی کارگر چه زمان می تواند قدرت سیاسی را تصرف کند. آنطور که انگلس می گوید، جدال "میان بورژوازی و پرولتاریا می تواند تنها در یک جمهوری صورت گیرد." این "ساختاری است که مبارزه باید در قالب آن صورت گیرد" و در کشورهای بدون جمهوری، همچون آلمان در زمان انگلس، کارگران "باید آن را فتح کنند." (The Socialist Revolution، نوشته ی مارکس و انگلس، صفحه ی 264) دهه ها قبل، انگلس نوشته بود که " نخستین شرایط بنیادین برای معرفی اشتراک اموال، آزادی سیاسی پرولتاریا از طریق قانون اساسی دموکراتیک است." (مجموع آثار مارکس - انگلس، جلد ششم، صفحه ی 102) در نتیجه، نخست، انقلاب بورژوا می آید، سپس انقلاب پرولتاریا. مانیفست حزب کارگر احتمال رخداد انقلاب بورژوایی در آلمان را به عنوان "مقدمه ای برای انقلاب بلافاصله ی پرولتاریا" مطرح کرده بود. (Selected Writings، صفحه ی 63)
در عرض دو سال، مارکس و انگلس به این اشتباه خود پی بردند که انقلاب سوسیالیستی برای مدتی در اروپا میسر نبود. حتی در دهه ی 1880، انگلس هنوز ادعا می کرد که انقلاب پرولتاریا بلافاصله در آلمان ممکن نبود و اولین پیامد هر نوع انقلابی، جمهوری بورژوایی بود. وظیفه ی سوسیال دموکرات ها در این جمهوری های بورژوایی، ساختن نیرو و نفوذ بود.
به طور واضح، مارکس و انگلس ایجاد یک جمهوری در درون اقتصاد کاپیتالیستی خوب توسعه یافته را به عنوان مهم ترین رویداد در تصرف قدرت حکومت می دانستند که پس از آن، تصرف کاپیتال صورت خواهد گرفت. در نتیجه، قدرت اقتصادی کاپیتالیست ها دست نخورده باقی خواهد ماند، و پرولتاریا قدرت سیاسی را برای مبارزه با آن و تقلیل آن استفاده خواهد کرد. آنارشیست ها باور دارند که اگر پرولتاریا قدرت اقتصادی را در دست نداشته باشد، قدرت سیاسی اش در بهترین حالت ممکن متزلل خواهد بود و در واقع رو به انحطاط خواهد گذارد. آیا کاپیتالیست ها همینطور خواهند نشست و منتظر خواهند ماند که قدرت اقتصادی به تدریج توسط اقدامات سیاسی نابود شود؟ و در این مدت، پرولتاریت چه خواهد کرد؟ آیا آن ها صبورانه از روسای خود اطاعت کرده و به استثمار شدن و مورد ظلم و ستم قرار گرفتن ادامه خواهند داد تا زمانی که دوران "بردگی اجتماعی" آنان پایان یابد (و توسط چه کسانی)؟ آیا آن ها راضی و خوشحال خواهند بود که نخست برای جمهوری بورژوایی بجنگند، سپس برای مدتی نامعلوم منتظر بمانند تا زمانی که رهبری حزب اعلام کند که وقت معرفی سوسیالیسم رسیده است؟
همانطور که تجربه ی انقلاب روسیه نشان داد، پوزیسیون مارکس و انگلس غیر قابل دفاع هستند. علاوه بر این، نظر باکونین توسط یک کارگر روسی در سال 1906 زمانی تکرار شد که او بی صبری خود از استراتژی منشویک ها را اینگونه بیان کرد:
" اینجا (منشویک ها) ... به ما می گویند که کنگره ی کارگران بهترین راه برای تضمین استقلال پرولتاریا در انقلاب بورژوایی است؛ در غیر اینصورت، ما کارگران نقش سربازان کشته شدنی را در آن خواهیم داشت. بنابراین من می پرسم: تضمین برای چیست؟ آیا ما واقعا انقلاب بورژوایی را انجام خواهیم داد؟ آیا ممکن است که ما دوبار خونریزی خواهیم کرد – یکبار برای پیروزی انقلاب بورژوا، و دیگر بار برای انقلاب پرولتاریای خودمان؟ نه رفقا، نمی توان این را در برنامه ی حزب یافت (که باید هم اینگونه باشد)؛ اما اگر ما کارگران قرار است خون بریزیم، آنوقت یکبار، و آن هم برای آزادی و سوسیالیسم." (The Mensheviks in the Russian Revolution، نقل قول توسط Abraham Ascher، صفحه ی 43)
در سال 1917، کارگران درس خود را به خوبی یاد گرفته بودند و در آغاز، راه باکونین را ادامه دادند (بیشتر خود بخود و بدون تاثیر آنچنانی از آنارشیست ها و آنارکو سندیکالیست ها). منشویک ها اشتباه خود را بار دیگر در سال 1905 تکرار کردند چنانچه آنان خود را "در کنترل کردن این پتانسیل انقلابی برای رساندن به یک هدف عملی ناتوان نشان دادند. آن ها خود را با فرمول جامد مارکسیستی شان در مورد " نخست انقلاب بورژوا، سپس انقلاب سوسیالیستی" کور کرده بودند و تلاش کردند توده ی مردم را مهار کنند. منشویک ها به آنان در مورد انکار نفس موعظه می کردند، از آنان می خواستند تا کنار بایستند تا بورژوازی سیستم کاپیتالیستی خود را به طور مستحکم بسازد. این مسئله برای کارگران و کشاورزان بی معنی بود – چرا آنان باید قدرتی را که در دست دارند را انکار کنند؟" فیودور ایلیچ دن، یکی از رهبران منشویک ها "در سال 1946 اقرار کرد که تصور منشویک ها از انقلاب بورژوا بر پایه ی "وهم و خیال" بوده است." (Lenin and the Mensheviks، نوشته ی Vera Broido، صفحات 14 و 15) زمانی که لنین به روسیه برگشت، بلشویک ها خود را از جرگه ی این گروه و نظریات آنان جدا کرده و به حمایت و تشویق رادیکالیزه شدن کارگران پرداختند و توانستند حمایت مردمی کسب کنند. با اینحال، آن ها این کار را به طور ناتمام و ناقص انجام داده و در اثر آن، انقلاب را به طور مهلک تحلیل دادند.
پس از آنکه انقلاب فوریه دولت را فلج کرد، کارگران شوراهای کارگری تشکیل داده و تفکر و پراکتیس خود مدیرتی کارگران را بالا بردند. آنارشیست های روسی از این جنبش با تمام وجود حمایت کردند و معتقد بودند که این جنبش تا آنجا که می تواند باید به جلو برود. اما لنین بر "کنترل کارگران بر کاپیتالیست ها" تاکید کرد. (The Lenin Anthology، صفحه ی 402)
جای تعجب نیست که این خط مشی بلافاصله پس از قدرت گیری بلوشیک ها به اجرا در آمد. با اینحال، آنطور که یک نویسنده ی لنینیست اقرار میکند " دو نیروی بسیار قدرتمند بلشویک ها را مجبور به ترک این جریان "رفرمیستی" کرد.” یکی آغاز جنگ داخلی و دیگری ” این واقعیت بود که کاپیتالیست ها از قدرت باقی مانده ی خود استفاده کردند تا سیستم را غیر قابل کار کردن کنند. در پایان سال 1917، کنگره ی کارفرمایان روسی اعلام کردند که " کارخانه هایی که در مدیریت بازرگانی آنها دخالت های فعال صورت میگیرد بسته خواهند شد." پاسخ طبیعی کارگران پس از موج بستن کارخانه ها این بود که از دولت خود بخواهند که کارخانه ها را ملی کنند.” ("In Defence of October"، نوشته ی John Rees، صفحات 3 - 82، فصلنامه ی International Socialism، شماره ی 52، صفحه ی 42)
با آغاز جولای 1918، تنها یک پنجم کارخانه ها توسط دولت ملی شده بودند، بقیه توسط کمیته های محلی از پایین صورت گرفته بود (که ضمنا، بی توجهی و بی مسئولیتی قدرت متمرکز را نشان می دهد.) به روشنی، این تفکر که انقلاب اجتماعی میتواند پس از انقلاب سیاسی صورت گیرد با شکست روبرو شد – طبقه ی کاپیتالیستی از قدرت خود برای در هم گسیختن زندگی اقتصادی روس ها استفاده کرد.
با مواجه شدن با مخالفت قابل پیشبینی کاپیتالیست ها با سیستم "کنترل" شان، بلشویک ها ابزار تولید را ملی کردند. متاسفانه، وضعیت برای کارگران در درون محل های کار ملی شده اساساً تغییری نکرد. لنین بحث "مدیریت یک نفره" (منصوب شده از بالا و دارای قدرتهای "دیکتاتوری") را از اواخر آوریل 1918 پیش می کشید. هدف این کار جایگزین کردن کاپیتالیست ها توسط مدیران و کارفرمایان منصوب شده ی دولتی بود، نه خود مدیرتی کارگران. در واقع، رهبران حزب مکررا پیشنهادهای کمیته های کارخانه ای برای ساختن سوسیالیسم بر اساس مدیریت اقتصادی آنان و در حمایت از کنترل دولت مرکزی را رد می کردند. ترس باکونین از آنچه که در صورت پیشی گرفتن انقلاب سیاسی از انقلاب اجتماعی رخ خواهد داد، به واقعیت تبدیل شد. طبقه ی کارگر همچنان به استثمار شدن و مورد ظلم واقع شدن شدن ادامه داد، نخست توسط بورژوازی و سپس توسط بورژوازی های جدید متشکل از مدیران منصوب شده ی دولتی که مجهز به همان قدرتهای کارفرمایان و مدیران قبلی بودند (البته به اضافه ی چندین قدرت دیگر). تجربه ی روسیه تجزیه و تحلیل باکونین را که انقلاب بایستی بلافاصله اهداف سیاسی و اقتصادی را ترکیب کند تا به موفقیت دست یابد را تأیید و تثبیت کرد.
تجربه ی روسیه ی بلشویکی همچنین این پیشبینی باکونین را تأیید میکند که سوسیالیسم دولتی در حقیقت کاپیتالیسم دولتی خواهد بود. همانطور که باکونین تأکید می کرد، دولت همان "حکومت از بالا به پایین بر مردان و [زنان] بیشماری است که از دیدگاه فرهنگی، ماهیت ممالک و یا مکان هایی که در آن ساکن هستند، حرفهای که در آن مشغول به کار هستند، و امیال و آرزوهایی که آنان را هدایت میکنند بسیار متفاوت هستند – دولت همان حکومت یک اقلیت و یا دیگری بر تمام اینهاست.” دولت "همواره میراث طبقات دارای امتیازات ویژه بوده است.” و " زمانی که طبقات دیگر خود را از پای در آورده اند،" دولت "میراث طبقات بوروکراتیک می شود.” دولت مارکسیستی "خود را راضی به اداره کردن و حکومت سیاسی توده ها نخواهد کرد،" بلکه " توده ها را به صورت اقتصادی، از طریق متمرکز کردن تولید و توزیع ثروت در دست دولت نیز اداره خواهد کرد.” پیامد این مسئله، ایجاد "طبقه ای جدید، سلسله مراتبی جدید، متشکل از عالمان و دانشوران حقیقی و جعلی خواهد بود، که دنیا را به دو گروه اقلیت که به نام علم حکمرانی خواهند کرد و اکثریت بسیار وسیع نادان تقسیم خواهد کرد. و آنوقت، وای بر توده های نادان!” زمانی که دولت "تنها مالک" و "تنها بانکدار، کاپیتالیست، سازمان دهنده، و مدیر و کارگردان تمام کارگران ملی و توزیع کننده ی تمام تولیدات آنها می شود"، استثمار توسط طبقه ی بوروکراتیک تنها پیامد آن خواهد بود. (Bakunin on Anarchism، صفحات 317 - 318، 318 و 217) آنارشیست ها متعاقباً چنین رژیم هایی را کاپیتالیسم دولتی خوانده اند.
علاوه بر این، عدم پذیرش کمیته های کارخانه ای توسط رهبران بلشویک ها و همچنین تصور آنان از سوسیالیسم این ترس باکونین را نیز تأیید کرد که مارکسیسم اصرار میکند که مردم "نه تنها دولت را منسوخ نکنند، بلکه آن را تحکیم کرده، توسعه داده ، و آن را تقدیم … رهبران حزب کمونیست بکنند … رهبرانی که بعداً مردم را به روش خودشان آزاد خواهند کرد.” رژیم اقتصادی تحمیل شده توسط بلشویک ها هم انتقاد باکونین که دولت " تمام تجارت، صنعت، کشاورزی و حتی علم را کنترل می کند" را تأیید و تثبیت کرد. “مردم به دو دسته تقسیم خواهند شد، دسته های کشاورزی و صنعتی، زیر فرمان مستقیم مهندسان دولت، که طبقه ی جدید سیاسی – علمی دارای امتیازات ویژه را تشکیل خواهند داد.” جای هیچ نوع شگفتی نیست که این اقتصاد جدید تحت اداره ی دولت یک فاجعه بود و دوباره هشدار باکونین را تأیید کرد که می نوشت، مگر اینکه این اقلیت حاکم "واقف به همه چیز باشد، در همه جا حاضر باشد و دارای قدرت مطلق باشد، که همه ویژگیهایی است که خداشناسان به خدا نسبت می دهند، نمیتواند که نیازهای مردم خود را دانسته و پیشبینی کند، و یا بر حق ترین و عاجل ترین نیازهای مردم را با عدالتی منصفانه برطرف نماید.” (Bakunin on Anarchism، صفحات 332، 332 - 333 و 318)
حال، متعاقباً میرسیم به مبحث "دیکتاتوری پرولتاریا.” در حالیکه اکثر مارکسیست ها واژه ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را به عنوان وسیلهای برای دفاع از انقلاب بیان میکنند و ادعا میکنند که آنارشیست ها دلیلی برای این کار نمی بینند، باید یادآوری کنیم که این دیدگاه کاملاً اشتباه است. آنارشیست های بعد از باکونین همواره بیان کردهاند که انقلاب نیازمند دفاع از خود در مقابل نیروهای ضد انقلابی است، اما ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را صریحاً و به طور کاملاً رد می کنند. برای آنکه متوجه شویم چرا باکونین این نظریه را رد می کند، بایستی که نگاهی به زمینههای تاریخی اش بیندازیم.
آنارشیست ها در قرن نوزدهم ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را تا درجهای به این دلیل رد کردند که در آن زمان پرولتاریا تنها اقلیتی از طبقه ی کارگر بود. مطرح کردن "دیکتاتوری پرولتاریا" در نتیجه به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بود. طبقه ای که اکثریت انسانهای زحمتکش را مشمول خود نساخته بود. به عنوان مثال، زمانی که مارکس و انگلس مانیفست حزب کارگر را نوشتند، بیش از 80 درصد جمعیت فرانسه و آلمان کشاورز و صنعتگر بودند، قشری که مارکس و انگلس "خرده بورژوا" نامیدند. این به این معنی بود که ادعای آنان مبنی بر اینکه "جنبش کارگری جنبشی خود آگاه و مستقل متشکل از اکثریت وسیع، و به مصلحت اکثریت وسیع" است، درواقع درست نبوده است. بلکه، جنبش کارگری در زمان زندگی مارکس (و حتی دهه ها بعد) همچون "دیگر جنبش های سابق" بود، همچون دیگر "جنبش ها برای اقلیت، و یا در مصلحت اقلیت" بود. البته مارکس و انگلس از این مسأله بیخبر نبودند. چرا که در باب این مسأله نوشتند که کشاورزان "در کشورهایی همچون فرانسه بیش از نیمی از جمعیت را تشکیل می دهند.” در سال 1875، مارکس مینویسد که "کشاورزان اکثریت قشر زحمتکش را تشکیل میدهند و نه کارگران.” او در همان دوران تأکید کرد که "کشاورزان ... اکثریت را … در کشورهای غربی قاره ی اروپا … تشکیل می دهند.” (The Marx-Engels Reader، صفحات 482، 493، 536 و 543)
بنابراین واضح است که دیدگاه مارکس و انگلس در مورد انقلاب پرولتاریا به معنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت بود که باکونین آن را رد کرد. مخالفت او با "دیکتاتوری پرولتاریا" بر این واقعیت استوار بود که "دیکتاتوری کارگری" در آن زمان درواقع به معنای دیکتاتوری اقلیت طبقه ی کارگر و نوعی از "انقلاب" بود که شامل حال اکثریت طبقه ی کارگر (یعنی کشاورزان و صنعتگران) نمی شد. همانطور که او در سال 1873 می نویسد:
" اگر قرار است پرولتاریا طبقه ی حاکم باشد ... آنوقت بر که حکمرانی خواهد کرد؟ بایستی که پرولتاریای دیگری باشد که زیر سلطه ی این قدرت جدید، این دولت جدید، قرار گیرد. شاید که توده های کشاورز را حکمرانی کند ... که احتمالا در صورت تشخیص این مسأله که از نظر فرهنگی در رده ی پایینتری قرار دارد، توسط پرولتاریای کارخانه ها و شهری اداره خواهند شد.” (Statism and Anarchy، صفحات 177 - 178)
برای باکونین، ترویج "دیکتاتوری پرولتاریا" در فضایی که اکثریت کارگران کشاورز بودند، یک فاجعه بود. تنها با فهمیدن این زمینه ی تاریخی است که ما میتوانیم به ماهیت مخالفت باکونین با "دیکتاتوری پرولتاریای" مارکس پی ببریم - “دیکتاتوری پرولتاریا" در چنین شرایطی به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بر بقیه ی جمعیت کارگر است (او این مسأله که طبقات کاپیتالیست و مالک باید تصرف شوند و از آسیب زدن به انقلاب جلوگیری شود را به عنوان امری بدیهی می دید!) باکونین دائماً برای جنبش و انقلابی متشکل از تمام طبقات کارگر تأکید میکرد و باور داشت که کشاورزان "همراه با کارگران شهری به جنبش خواهند پیوست به محض اینکه متقاعد شوند که کارگران شهری درصدد تحمیل خواست و اراده ی خود و یا نوعی قالب سیاسی و اجتماعی که برای شادمانی و رضایت روستاها تدبیر شده، نیستند؛ کشاورزان به محض اینکه مطمئن شوند کارگران صنعتی زمینهای آنان را تصرف نکنند، به جنبش خواهند پیوست.” چرا که یک "طغیان تنها توسط پرولتاریا کافی نخواهد بود؛ توسط آن، ما صرفاً یک انقلاب سیاسی خواهیم داشت که لزوماً باعث واکنشی طبیعی و برحق توسط کشاورزان خواهد شد، و این واکنش، و یا بیتفاوتی کشاورزان، انقلاب شهرها را خفه خواهد کرد.” (The Political Philosophy of Bakunin، صفحات 401 و 378)
حال روشن میشود که چرا آنارشیست ها در کنگره ی بین الملل سنت آیمر این موضوع را مطرح کردند که "دولت سیاسی نمیتواند چیزی به جز سلطه ی سازماندهی شده برای منفعت یک طبقه و به زیان توده ی مردم باشد، و اینکه اگر پرولتاریا خود قدرت را تصرف کند، تبدیل به طبقه ای سلطه گر و استثمارگر خواهد شد.” از آنجایی که پرولتاریا در آن زمان طبقه ی اقلیتی بود، میتوان به ماهیت نگرانی آنان پی برد. برای آنارشیست ها، هم در آن زمان و هم امروز، انقلاب بایستی که حقیقتاً مردمی باشد و اکثریت جمعیت را در بربگیرد تا به موفقیت دست یابد. لازم به توضیح نیست که کنگره ی سنت آیمر بر نقش پرولتاریا در مبارزه برای سوسیالیسم تأکید کرده و چنین تصمیم گرفت که "کارگران تمام مناطق ... بایستی که اتحاد اقدام انقلابی را ... به طور مستقل و در مخالفت با هر نوع سیاست بورژوایی ... ایجاد کنند.” علاوه بر این، هدف جنبش کارگری "سازمان ها و فدراسیون های آزاد … ایجاد شده توسط آکسیون های خود بخودی پرولتاریا، [یا به عبارت دیگر، توسط] سندیکاها و کمون های مستقل و خودمختار" است. (Bakunin on Anarchism، صفحات 438، 439 و 438)
از اینرو باکونین مینویسد که "طبقه نامیدن به جای توده ی مردم نامیدن پرولتاریا و دنیای کارگران ... برای ما آنارشیست های انقلابی که مروج آزادی مردمی بی قید و شرط هستیم، عمیقاً آنتیپاتیک و منزجر کننده" بود. باکونین ادامه میدهد که پیامد چنین کاری "چیزی نیست به جز آریستوکراسی کارگران شهری و صنعتی، به قیمت محرومیت میلیونها نفر که پرولتاریت روستایی را تشکیل میدهند که … زیر سلطه ی این به اصطلاح دولت مردمی خواهند بود.” (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 253 - 254) دگر بار، تجربیات انقلاب روسیه به نگرانیهای باکونین رنگ واقعیت داد. بلشویک ها دیکتاتوری شهری بر روستاها را به اجرا در آوردند که پیامدهای فاجعه باری داشت.
با اینکه آنارشیست ها ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریت" را رد می کنند، اما ما به طور واضح نقش کلیدی پرولتاریا در انقلابهای اجتماعی را رد نمی کنیم. این ادعا که آنارشیست ها مبارزه ی طبقاتی را رد می کنند، تحریف عقاید آنارشیستی توسط مارکسیست هاست. ما صرفا مخالف این هستیم که پرولتاریا بایستی بر دیگر کارگران (همچون کشاورزان و صنعتگران) سلطه و حکمرانی کند.
حال نوبت میرسد به این پرسش که حتی اگر پرولتاریا قدرت را تصرف کند، آیا تمامیت طبقه قادر به استفاده از آن خواهند بود. باکونین در این باره می پرسد:
"حتی از نقطه نظر آن پرولتاریای شهری که قرار است پاداش منحصر بفرد حاصل از تصرف قدرت سیاسی را به دست آورد، یقیناً روشن است که این قدرت چیزی به جز دروغ و تقلب نخواهد بود؟ غیر ممکن است که چند هزار نفر – دهها هزار و یا صدها هزار به کنار – آن قدرت را به طور مؤثر به کار ببرند. این قدرت بایستی توسط پراکسی به کار گرفته شود، که به معنی تفویض آن قدرت به گروهی از اشخاص است که برای اداره کردن آنان انتخاب شده اند، که متعاقباً آنان را به طور ماهرانه به نیرنگ و چاپلوسی نماینده و یا بورژوا خواهد برگرداند. بعد از درخشش مختصر آزادی ... شهروندان این دولت جدید خود را به عنوان برده، عروسک خیمه شب بازی و قربانی عده ی جدیدی از مردان جاه طلب خواهند یافت." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 254 - 255)
باکونین همچنین تکرار کرد: “ یعنی چه که پرولتاریا به طبقه ی حاکم تبدیل شود؟ آیا همه ی کارگران رهبری حکومت را به دست خواهند گرفت؟ آلمان ها 40 میلیون نفر هستند. آیا تمام این 40 میلیون عضو حکومت خواهند بود؟ همه ی ملت حاکمیت خواهند کرد، اما هیچکس رعیت نخواهد بود. پس حکومتی نخواهد بود، دولتی وجود نخواهد داشت؛ اما اگر دولتی وجود داشته باشد، کسانی هم خواهند بود که مورد حاکمیت قرار خواهند گرفت، برده و رعیت خواهند بود.” باکونین مینویسد که مارکسیسم این معمای پیچیده را “با روشی ساده حل و فصل می کند. منظور آنان از حکومت مردمی حکومتی است که مردم را توسط نمایندگان منتخب شان حاکمیت می کند. این به اصطلاح نمایندگان مردم و رهبران دولت که توسط تمام ملت و از طریق انتخابات همگانی برگزیده شدهاند – آخرین سخن مارکسیست ها و همچنین مکتب دموکراتیک – دروغی است که پشت آن استبداد اقلیت حاکم پنهان شده است، دروغ خطرناکی که خود را به طور جعلی به عنوان مبین اراده ی مردمی جا می زند.” (Statism and Anarchy، صفحه ی 178)
پوزیسیون مارکس در مورد این پرسش چیست؟ روشن است که مدعیان مارکسیسم و پیروان مارکس از ایده ی حکومت "سوسیالیست" حمایت میکنند (در واقع، خیلی ها، همچون لنین و تروتسکی تا آنجایی پیش میروند که بحث دیکتاتوری حزبی را به عنوان وسیلهای ضروری برای موفقیت انقلاب پیش می کشند.) با اینحال، پوزیسیون مارکس زیاد روشن نیست. مارکس در پاسخ به این سؤال باکونین که آیا تمام آلمانی ها عضو حکومت خواهند بود، نوشت "مطمئنا، چرا که این چیز با خود حاکمیت شهر آغاز می شود." با اینحال، او همچنین با استناد به این سؤال که "به عنوان مثال، میشود که در یک سندیکا، همه ی اعضا، کمیته ی اجرایی را تشکیل دهند،" پیشنهاد میکند که در سیستم سوسیالیستی مارکسیستی نوعی تقسیم کار اجتماعی میان آنهایی که حکومت میکنند و آنهایی که اطاعت می کنند، وجود دارد. (The Marx-Engels Reader، صفحات 545 و 544) در جایی دیگر، او از "یک دولت سوسیالیستی" حرف میزند که " قدرت را در یک کشور به دست می گیرد.” (Collected Works، صفحات 46 و 66) هم مارکس و هم انگلس، آراء همگانی در در یک جمهوری را مبین قدرت سیاسی طبقه ی کارگر می دانستند.
در نتیجه، از آنجاییکه مارکس به صراحت "دیکتاتوری پرولتاریا" را در قالب حکومت سوسیالیستی حاکم می بینید، انتقاد باکونین ثابت می شود. برای باکونین، همچون تمام آنارشیست ها، اگر یک حزب سیاسی حاکمیت باشد، در نتیجه رهبران آن حزب در راس قدرت هستند و نه توده های مردم که این رهبران ادعای نمایندگی شان را دارند. آنارشیست ها از همان ابتدا باور داشته اند که مارکس با قاطی کردن قدرت طبقه ی کارگر و دولت اشتباه بسیار فاحشی را مرتکب شده است. این به این دلیل است که دولت ابزاری است که توسط آن مدیریت امور زندگی مردم از آن ها گرفته شده و در اختیار عده ی معدودی گذاشته می شود. این به معنی قدرت تفویض شده است. بنابراین، به اصطلاح "دولت کارگری" و یا "دیکتاتوری پرولتاریا" تناقض در واژه است. به جای دلالت داشتن بر قدرت طبقه ی کارگر برای مدیریت جامعه، بر خلاف آن دلالت دارد، یعنی بر تفویض قدرت به چندین رهبر حزب که در بالای ساختار متمرکز قرار دارند، دلالت دارد. در نتیجه، "ما خود را دشمن ... تمام دولت ها اعلام می کنیم، و معتقدیم که انسان ها می توانند شاد و آزاد باشند، زمانیکه توسط انجمن های کاملا آزاد و مستقل خود، و بدون سرپرستی و نظارت هیچ نگهبان و قیمی، از پایین به بالا سازماندهی شوند." (Marxism, Freedom and the State، نوشته ی باکونین، صفحه ی 63)
و در نتیجه، بحث دائم باکونین برای سیستم غیر متمرکز و فدرال شوراهای کارگری که از پایین به بالا سازماندهی شده اند. اینبار هم، تغییر حکومت بلشویک ها به یک دیکتاتوری حاکم بر پرولتاریا در مراحل آغازین انقلاب روسیه، انتقاد باکونین از مارکس را تایید می کند.
در ارتباط با این مسئله، مبحث دیگری نیز وجود دارد که باکونین در آن اشاره می کند که مارکسیسم هم در جنبش اجتماعی جاری و هم در انقلاب اجتماعی، پوزیسیون های مزیت دار ویژه ای را برای روشنفکران سوسیالیست ایجاد کرده است. دلیل این رویداد این است که مارکس تاکید می کرد که تئوری اش "سوسیالیسم علمی" است. باکونین اشاره می کند که این راهکار مارکس به این مفهوم است که "چون اندیشه، تئوری و علم، حداقل در زمان ما، در اختیار عده ی معدودی است، این عده ی معدود بایستی که رهبران زندگی اجتماعی باشند" و اینکه آن ها و نه توده ی مردم، بایستی انقلاب را "با تکیه بر قدرت های دیکتاتوری این اقلیت عالم، که فرض می کند مبین اراده ی مردم است" سازمان دهند. پیامد این "چیزی نخواهد بود به جز کنترل استبدادی مردم توسط آریستوکراسی جدید و انگشت شماری از دانشمندان واقعی و شبه عالمان" و در اثر آن "طبقه ی [حاکم] جدیدی پدید خواهد آمد، یک هیرارشی جدید متشکل از عالمان و دانشوران واقعی و جلعی، و دنیا به دو دسته تقسیم خواهد شد؛ اقلیتی که به نام علم حاکمیت می کند، و اکثریت وسیع متشکل از انسان های نادان. و سپس، وای بر آن توده ی نادان!" در نتیجه، "هر دولتی، حتی دولت شبه مردمی آقای مارکس هم اساسا یک ماشین است که توده های زیرین را از طریق اقلیت امتیاز دار متشکل از روشنفکران مغرور که گمان می کنند که بهتر از خود مردم می دانند که مردم چه لازم دارند و چه می خواهند، حاکمیت می کند." این آنارشیست روسی پیش بینی کرد که "حاکمیت این جامعه ی جدید متشکل از دانشمندان سوسیالیست ... بدترین حکومت های استبدادی" خواهد بود! (Bakunin on Anarchism، صفحات 328 - 329، 331، 319، 338 و 295)
با تبدیل شدن رژیم بلشویک به چنین چیزی، تاریخ دوباره نظریات باکونین را تایید کرد. ونگاردیسم لنین در واقع چنین پیامدی داشت. لنین با طرح این مسئله که رهبری حزب نیازهای کارگران را بهتر از خود آنان می دانست، دیکتاتوری حزبی و تمرکز محض زندگی اجتماعی در دستان رهبری را توجیه می کرد.
که متعاقبا ما را به آخرین مسئله ی مطرح شده می آورد. اینکه آیا انقلاب متمرکز خواهد بود و یا غیرمتمرکز. برای مارکس، با در نظر گرفتن حمایت او از کمون پاریس و برنامه ی فدرالیستی اش، مسئله کمی مغشوش به نظر می رسد. با اینحال، در سال 1850، مارکس برای تمرکز گرایی شدید قد علم کرد. او تاکید کرد که کارگران " نه تنها بایستی به سوی یک جمهوری آلمانی متحد و یکپارچه، بلکه حتی در درون خود این جمهوری جدید، آن ها باید برای دست یافتن به سرسخت ترین تمرکز قدرت در دستان آتوریته ی دولتی تلاش کنند." او استدلال کرد که در کشوری همچون آلمان "که پر است از آثار قرون وسطایی برای منسوخ کردن ... تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود که هر روستا، شهر و حتی استان مانع جدیدی بر سر راه فعالیت انقلابی که با تمام قدرت از مرکز اقدام خواهد کرد، به وجود آورد." مارکس همچنین تاکید کرد که "همچون سال 1793 در فرانسه، امروز وظیفه ی حزب های حقیقتا انقلابی در آلمان است که شدیدترین مرکز گرایی را به پیش ببرند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 509 - 510) لنین نیز این جنبه ی فکری مارکس را دنبال کرده و نوشت که "مارکس یک مرکز گرا بود." او این دیدگاه را هم در حزب و هم در راس قدرت به پیش برد. (The Essential Works of Lenin، صفحه ی 310)
بدیهی است که این مسئله با این سوال که آیا تمامیت طبقه می تواند زیر "دیکتاتوری پرولتاریا" از قدرت استفاده کند یا نه، پیوند می خورد. مسلم است که در یک نظام مرکز گرا، قدرت بایستی که توسط یک عده ی معدود مورد استفاده قرار گیرد (همانطور که مبحث 1850 مارکس نشان می دهد). مرکز گرایی، به دلیل ماهیت ذاتی اش، احتمال مشارکت بسیط در پروسه های تصمیم گیری را از بین می برد. علاوه بر این، تصمیمات چنین نهادی نمی تواند منعکس کننده ی نیازهای واقعی جامعه باشد. همانطور که باکونین می نویسد:
"کدام انسان، کدام گروه از افراد، مهم هم نیست چقدر نابغه و با استعداد باشند، می تواند جرات کرده و خود را قادر به در آغوش کشیدن و فهمیدن این همه تمایلات، گرایشات و فعالیت های متفاوت در هر کشوری، هر استانی، هر مکان و حرفه ای بداند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 240)
باکونین تاکید کرد که "انقلاب بایستی که همیشه و همه جا مستقل از نقطه ی مرکزی باشد، که بایستی مبین و محصول خود باشد – نه اینکه منشاء، راهنما و دلیلش باشد ... بیداری تمام شوق و اشتیاق محلی و بیداری زندگی خود بخودی در تمام نقاط بایستی که برای زنده، واقعی و نیرومند ماندن انقلاب به خوبی توسعه یافته باشد." آنارشیست ها مرکز گرایی را رد می کنند، چرا که مرکز گرایی مشارکت وسیع مردمی که برای موفقیت یک انقلاب لازم است را نابود می کند. در نتیجه ما "هیچکدام از مجلس موسسان، دولت های موقت، و حتی به اصطلاح دیکتاتوری انقلابی را، حتی در پروسه ی گذار انقلابی، قبول نمی کنیم. چرا که باور داریم که انقلاب تنها زمانی بی ریا، صادق و واقعی است که در دستان مردم باشد، و اینکه زمانیکه انقلاب در دستان چندین فرد حاکم متمرکز شود، ناچارا و بلافاصله تبدیل به ارتجاء می شود." بلکه "انقلاب بایستی در همه جا توسط مردم خلق شود، و کنترل عالی به مردمی تعلق دارد که در قالب فدراسیون های آزاد متشکل از شوراهای کشاورزی و صنعتی ... از پایین به بالا ... سازماندهی می کنند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 179 - 180، 273 و 172)
با اینحال، لازم به ذکر است که این به معنی انزوا و جدایی نیست. باکونین همیشه بر اهمیت سازماندهی فدرالی برای هماهنگ کردن مبارزه و دفاع از انقلاب تاکید می کرد. همانطور که باکونین در باب این مسئله می نویسد، تمام کمون ها نیاز خواهند داشت تا برای "برای سازماندهی ضروری سرویس ها و مقدمات مورد نیاز برای تولید و معاوضه، برای ایجاد منشور برابری و اساس آزادی ... و همچنین سازماندهی دفاع عمومی در برابر دشمنان انقلاب" متحد شوند. (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 179)
نکته ی جالب این است که یاداشت انگلس برای چاپ سال 1885 مقالهای که مارکس در سال 1850 نوشته بود، سفسطه و استدلال نادرست پوزیسیون استاندارد مارکسیستی در مورد سؤال مرکز گرایی را نشان داده و اعتبار پوزسیون باکونین را تأیید می کند. آنطور که انگس مینویسد "امروز واضح است که در انقلاب [کبیر فرانسه] … اداره ی تمام شعبات، بخشهای اداری و کمون ها شامل آتوریتی های منتخب شده توسط خود اعضای مربوطه بود که با آزادی کامل در درون قوانین عمومی دولتی فعالیت میکردند [و] دقیقاً همین خود حکومتی ایالتی و منطقه ای بود که … به نیرومندترین اهرم انقلاب تبدیل شد.” (The Marx-Engels Readerصفحه ی 510f)
کامنت اوریجینال مارکس به مفهوم تحمیل آزادی توسط مرکز بر مردمی است که خواهان آن نیستند (و چطور ممکن است که مرکز در چنین شرایطی مبین و نماینده ی اکثریت باشد؟) علاوه بر این، چطور ممکن است که یک انقلاب حقیقتاً مردمی باشد اگر در سرتاسر کشور و به صورت اجتماعی صورت نگیرد؟ لازم به توضیح نیست که خودگردانی منطقه ای همیشه نقش کلیدی در انقلابهای واقعی داشته است.
در نتیجه، دیدگاه باکونین باز دیگر تأیید شده است. مرکز گرایی همیشه انقلاب را کشته است، و باکونین همیشه تأکید کرده است که سوسیالیسم واقعی تنها میتواند از پایین و توسط مردم هر روستا، منطقه و شهر روی دهد. مشکلاتی که دنیا و یا یک انقلاب با آن مواجه است نمیتواند توسط عده ی معدودی که از بالا فرمان صادر می کنند، حل شود. این مشکلات تنها میتوانند توسط شراکت بسیط طبقات کارگر صورت گیرند. مشارکت وسیعی که مرکز گرایی و حکومت ذاتاً آن را نابود می کنند.
با اینحال و با نظر به اینکه مارکس از دیدگاههای فدرالی کمون پاریس حمایت کرده است، میتوان گفت که مارکس لزوماً متعهد به مرکز گرایی شدید نیست (اگرچه لنین ادعا میکند که مارکس حامی سرسخت مرکز گرایی بوده است.) به نقل قول از دانیل گورین، کامنت های مارکس در مورد کمون "به طور قابل ملاحظه ای در نوشتههای قبل و بعد از سال 1871 اش" فرق می کنند، در حالیکه نظرات باکونین "در واقع نامتناقض با نوشتههای ابتدایی اش" بوده است. (No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 167)
همانطور که خود باکونین می نویسد، زمانی که مارکسیست ها در زمان انقلاب کمون "عقاید خود را شکستخورده و مضطرب دیدند ... خود را مجبور به تحسین آن یافتند. آنها حتی پا را از آن فراتر گذاشته و ادعا کردند که پروگرام ها و اهداف کمون مال خود آنها (یعنی مارکسیست ها) بوده است." این اصلاح عقاید توسط مارکس تنها به فدرالیسم ختم نشد، بلکه او حتی به تحسین سیستم مقرر کردن نمایندگان قابل فراخوانی پرداخت. این پوزیسیونی بود که باکونین سالها قبل از مارکس به تبلیغ و ترویجش پرداخته بود. از اینرو، کمون پاریس در سطوح مختلف، تصدیق کننده ی نظرات باکونین بود و نه مارکس. (مارکس بعدها عقاید خود را تنظیم کرد تا بیشتر با عقاید باکونین در یک مسیر قرار بگیرد.)
اما باید این را هم خاطر نشان شویم که باکونین و مارکس عقاید مشابه زیادی هم داشته اند. هر دو بر لزوم سازمان دهی انسانهای کارگر برای سرنگون کردن کاپیتالیسم از طریق انقلاب اجتماعی تأکید می کردند. هر دو بر اهمیت مالکیت جمعی ابزار تولید تأکید می کردند. هر دو دائماً تأکید میکردند که آزادی کارگران بایستی وظیفه و تکیلف خود کارگران باشد. البته آنها دقیقاً سر اینکه این موضوعات مشترک چگونه در عمل خود را ایفا کنند، اختلاف نظر داشتند. آنارشیست ها معتقدند که نظرات باکونین توسط تاریخ ثابت شده و جنبههای کلیدی انتقادات او از مارکس تأیید و تثبیت گشته است.
انتقاد باکونین از مارکسیسم چه بوده است؟ انتقادات باکونین از مارکسیسم از شش قسمت عمده تشکیل شده اند. نخست، مسأله ی فعالیتهای جاری است (اینکه آیا جنبش کارگری باید در "سیاست" سهیم شود و همینطور ذات سازمان انقلابی طبقه ی کارگر.) دوم، نوع انقلاب مورد بحث است (اینکه آیا انقلاب باید اول سیاسی باشد و بعد اقتصادی، یا اینکه هر دو در عین واحد صورت گیرد.) سوم، پیشبینی این مسأله که سوسیالیسم دولتی استثماری خواهد بود و بوروکراسی دولتی را جایگزین طبقه ی کاپیتالیست خواهد کرد. چهارم، موضوع "دیکتاتوری پرولتاریا" را مطرح می کند. پنجم، باکونین این سؤال را مطرح میکند که آیا قدرت سیاسی میتواند توسط تمام طبقه ی کارگر بتصرف درآید، یا اینکه تنها یک اقلیت کوچک این قدرت سیاسی را در اختیار خواهد داشت. ششم، این پرسش مطرح بود که آیا ذات انقلاب بایستی متمرکز باشد و یا غیر متمرکز. ما در سطور پایین به بحث در مورد تک تک این مسائل خواهیم پرداخت.
ادامه این مطلب
در باب مسأله ی فعالیتهای جاری، تفاوتها بین مارکس و باکونین بسیار روشن و واضح است. برای مارکس، کارگران بایستی در قالب یک حزب سیاسی سازمان یافته در انتخابات بورژوا شرکت می کردند. همانطور که در بیانیه ی گنگره ی لاهه می آید: “در مبارزه اش بر علیه قدرت جمعی طبقات مالک، پرولتاریت نمیتواند به عنوان یک طبقه رفتار کند مگر با تاسیس یک حزب سیاسی، متمایز از و در مخالفت با تمام حزب های قدیمی تاسیس یافته توسط طبقات مالک … در نتیجه، فتح قدرت سیاسی به وظیفه ی مهم و بزرگ طبقه ی کارگر تبدیل شده است.” (مجموع آثار مارکس – انگلس، جلد بیست و سوم، صفحه ی 243)
این حزب سیاسی باید در انتخابات شرکت کرده و برنده ی آراء شود. مارکس در مقدمه ی حزب کارگری فرانسه مینویسد که کارگران بایستی حق رأی دادن را "از ابزار فریب و نیرنگ" به "ابزار آزادی و رهایی" تغییر دهند. این می تواند بخشی از پروسه ای مطرح شود که در مانیفست کمونیسم به تحریر در آمده که باور دارد که "هدف بلافاصله ی کمونیست ها مشابه اهداف دیگر حزب های کارگری است،" به خصوص "تصرف قدرت سیاسی برای پرولتاریا،" و اینکه "اولین قدم در انقلاب توسط طبقه ی کارگر ... بالا بردن پرولتاریا به جایگاه طبقه ی حاکم و پیروز شدن در پیکار دموکراسی" است. انگلس بعدها (در سال 1895) تاکید کرد که "مانیفست حزب کمونیست در همان ابتدا برنده شدن آراء همگانی و دموکراسی را یکی از اولین و مهم ترین وظایف پرولتاریای میلیتانت اعلام کرده بود" و اینکه حزب سوسیال دموکرات آلمان به تمام کارگران دنیا نشان داده بود که "چطور از آراء همگانی استفاده کنند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 566، 484، 490 و 565)
با در نظر داشتن این تجزیه و تحلیل، حزب های سیاسی تحت تاثیر عقاید مارکسیستی همواره در مبارزات انتخابی شرکت کرده و از آن به عنوان ابزار انتشار عقاید سوسیالیستی و همچنین ابزار تعقیب و تحقق انقلاب سوسیالیستی استفاده کرده اند. حزب های سوسیال دموکرات که اولین حزب های مارکسیستی بودند (و زیر نظر دقیق مارکس و انگلس تشکیل یافتند) انقلاب را در برنده شدن آراء اکثریت در انتخابات پارلمانی و استفاده از قدرت سیاسی حاصل از آن در منسوخ کردن کاپیتالیسم دیدند (در این مرحله، نیاز به دولت از بین رفته و دولت خواهد "پژمرد" و طبقات دیگر وجود نخواهند داشت.) در واقع، هدف این احزاب تولید محاسبات مارکس در مورد کمون پاریس در سطح پارلمان ملی بود (که در آینده به توضیح آن نیز خواهیم پرداخت.)
باکونین در طرف دیگر، می نویسد که در حالیکه کمونیست ها "می پندارند که می توانند از طریق توسعه و سازماندهی قدرت سیاسی طبقات کارگر... و به مساعدت رادیکالیسم بورژوا به هدف خود نائل شوند،" آنارشیست ها "باور دارند که آنان می توانند تنها از طریق توسعه و سازماندهی قدرت غیر سیاسی و یا ضد سیاسی طبقات کارگر موفق شوند." کمونیست ها "نیروهای کارگری را برای تصرف قدرت سیاسی دولت سازماندهی می کنند،" در حالیکه آنارشیست ها "برای نابودی آن سازماندهی می کنند." باکونین این را در قالب خلق ارگان های نوین قدرت طبقه ی کارگر در مخالفت با دولت تجسم کرد. ارگان هایی که "از پایین به بالا، از طریق مشارکت آزاد فدراسیون های کارگری، نخست انجمن ها، و سپس کمون ها، منطقه ها، کشورها، و در آخر، به اوج رسیدن در یک فدراسیون جهانی و بین المللی بزرگ" سازماندهی می شوند. به عبارت دیگر، سیستمی از شوراهای کارگری. از اینرو، او همواره از کارگران، کشاورزان و صنعتگران می خواست تا خود را در قالب سندیکاها سازمان داده و به عضویت جامعه ی بین الملل کارگران در بیایند تا بتوانند به "یک نیروی واقعی" تبدیل شوند. نیرویی که "می داند چه کند و در نتیجه قادر به هدایت انقلاب در مسیر آرزوهای مردم است: یک سازمان جدی بین المللی متشکل از انجمن های کارگری تمام مناطق که قادر به جایگزین کردن دنیای رخت بربسته ی دولت هاست." (Bakunin on Anarchism، صفحات 262-263، 270 و 174)
در پاسخ به این نظریه ی مارکس که کارگران باید خود را به صورت سیاسی سازماندهی کنند (به عبارت دیگر، نمایندگان خود را به پارلمان بفرستند،) باکونین به این مسئله پی برد که زمانیکه "کارگران عوام" به "مجالس قانونگذاری" فرستاده می شوند، نتیجه ی حاصل این است که "کارگر- نماینده، نشانده شده در یک محیط بورژوا، در یک اتمسفر عقاید کاملا بورژوا، دیگر یک کارگر نیست، یک سیاستمدار است، بورژوا می شود... چرا که انسان سازنده ی وضعیت/موقعیت خود نیست، بلکه ساخته ی آن است." (The Basic Bakunin, صفحه ی 108)
از آنجاییکه تاریخ نشان می دهد، تجربه ی سوسیال دموکراسی آنالیزهای باکونین را تایید و تثبیت کرد. بعد از چند سال پس از مرگ انگلس در سال 1895، حزب سوسیال دموکرات آلمان به مناظرات "رویزیونیسم" مبتلا شد. این مناظرات از ذهنیت چندین رهبر جدا از جنبش سرچشمه نگرفته بود، بلکه ابرازگر توسعه در درون خود جنبش بود. در واقع، رویزیونیست ها میخواستند تا شعارهای حزب را با آنچه که حزب در عمل انجام می داد، تطبیق دهند و در نتیجه، پیکار بر علیه رویزیونیست ها بیانگر جدالی بود میان آنچه حزب میگفت انجام میدهد و آنچه در واقعیت انجام می داد. همانطور که یکی از تاریخدانان برجسته ی این دوره می نویسد، " تضاد بین مخالفان به طور گسترده ای به صورت نظری باقی ماند، یک اختلاف فکری در ارزیابی واقعیت تا اختلاف در دنیای آکسیون." (German Social Democracy، نوشته ی C. Schorske، صفحه ی 38)
با آغاز جنگ جهانی اول، سوسیال دموکرات ها آنچنان توسط فعالیتهایشان در نهادهای بورژوا فاسد شده بودند که به جای تقبیح جنگ به عنوان قتل عام امپریالیسم برای سود و منفعت، از دولت خودی (و طبقه ی حاکم) حمایت کرده و برای اعتبار جنگی رأی دادند. به طور آشکار، نظریات باکونین بحق ثابت شده بود. از برخی دیگر از مثالها که نظریات باکونین را عمیقاً ثابت کردند، میتوان به الکساندر میلراند، سوسیالیست فرانسوی، اشاره کرد که در سال 1899 به دولت پیوست. با این وجود، هیچ چیز برای کارگران تغییر نکرد. در زمان جدالهای صنعتی، کارگران " از میلراند درخواست کمک کردند، مطمئن از اینکه با وجود او در بدنه ی حکومت، دولت در طرف آنها خواهد بود. با اینحال، طلسم این حس اطمینان در عرض چند سال شکسته شد. دولت تنها کمی بیشتر از دولت های سابق حاضر شد کاری برای کارگران انجام دهد؛ سربازان و پلیس هنوز هم برای سرکوب اعتصابات جدی فرستاده می شدند.” (Revolutionary Syndicalism and French Labour، نوشته ی Peter N. Stearns، صفحه ی 16)
آریستید بریان، یکی دیگر از سیاستمداران سوسیالیست، در سال 1910 وزیر کشور بود و "اعتصاب عمومی کارگران راه آهن را با استفاده از وحشیانه ترین روشها در هم شکست. با اعلام وضعیت فوقالعاده ی نظامی، او اعتصاب کنندگان را تهدید به محاکمه ی نظامی کرد.” (Syndicalism in France، نوشته ی Jeremy Jennings، صفحه ی 36)
لازم به ذکر است که این اتفاقات هنگامی رخ می داد که احزاب سوسیال دموکرات ادعای انقلابی بودن داشته و با استناد به اینکه کارگران نیازمند نمایندگان خود در موقعیت های اداری هستند تا به استفاده از نیروهای نظامی برای سرکوبی کارگران در اعتصابات پایان دهند، بر علیه آنارکو سندیکالیسم تبلیغ می کردند!
با نگاهی مختصر به تاریخ حزب کارگر انگلیس در بین سالهای 1945 تا 1951 نیز با اعمالی مشابه روبرو می شویم. حتی این دولت که گاهی اوقات چپی ترین دولت کارگری محسوب میشود نیز در هر سال که در قدرت بود از نیروهای نظامی برای سرکوبی اعتصابات کارگری استفاده می کرد. اولین سرکوب این دولت در عرض کمتر از چند روز بعد از به دست گرفتن قدرت محقق شد که به سرکوب اعتصاب کارگران بارانداز پرداخت. در دهه ی هفتاد میلادی، حزب کارگر انگلیس بار دیگر به سرکوب اعتصابات کارگری پرداخت. در واقع، حزب کارگر حتی بیش تر از حزب محافظه کار به سرکوب اعتصابات کارگری پرداخته است.
با اینحال باید این را هم متذکر شویم که تنها به این دلیل که باکونین مشارکت در سیاستهای بورژوا را رد می کرد، به این معنی نیست که او "سیاست" و یا "مبارزات سیاسی" را به طور کلی رد می کرد. باکونین به طور آشکار به ترویج چیزی پرداخت که بعدها به استراتژی سندیکالیستی معروف شد.این جنبش سندیکایی توسط نوع خاصی از سازمان آنارشیستی کامل میشود که در درون آن میکوشد تا آن را از طریق "تاثیر طبیعی" اعضای خود به سوی اهداف آنارشیستی سوق دهد.
با مقایسه ی باکونین و مارکس، آشکار است که تاریخ عقاید چه کسی را تثبیت کرده و معتبر ساخته است. حتی اریک هابسبام، نویسنده ی استالینیست ضد آنارشیست، هم نمی تواند از اعتراف به این مسأله پرهیز کند که " دست آوردهای آنارشیسم اسپانیایی بسیار قابل توجه بود که نوعی جنبش کارگری را به وجود آورد که حقیقتاً انقلابی باقی ماند. سوسیال دموکرات ها و … حتی سندیکاهای کمونیستی به سختی قادر بودهاند تا از روان گسیختگی/اسکیزوفرنی (به عبارت دیگر، پنهان کردن پراکتیس های رفرمیستی در زیر شعارهای انقلابی) و خیانت به اعتقادات سوسیالیستی شان فرار کنند.” (Revolutionaries، صفحه ی 104)
این کامنت شاید که تنها جمله ی درست این شخص در انتقاداتش از آنارشیسم باشد، ولی البته که او اجازه نداد تا مفهوم این گفته باعث رنجش و پریشانی ایمانش در ایدئولوژی لنینیسم شود. در نتیجه، با در نظر داشتن تاریخ طویل رفرمیسم و خیانت به اصول سوسیالیستی توسط رادیکال ها و از طریق بهره گیری از انتخابات و احزاب سیاسی، لازم به توضیح نیست که آنارشیست ها انتقاد باکونین و آلترناتیوش را از نظر تجربی تأیید شده می دانند.
که ما را به مسأله ی دوم می آورد، به ویژه ذات خود انقلاب. برای باکونین، انقلاب به معنی انقلاب اجتماعی از پایین بود. این انقلاب اجتماعی هم شامل منسوخ کردن دولت بود و هم تصرف کاپیتال. در زبان خود او، " انقلاب بایستی از همان ابتدا دست به کار شود تا رادیکالی و به طور کلی دولت را نابود کند.” که " پیامد طبیعی و ضروری آن ... ضبط و تسخیر تمام سرمایه ی مولد و ابزار تولید از جانب اتحادیه های کارگران" است که "آن را به استفاده ی جمعی خواهند گذاشت … اتحاد فدراتیو تمام اتحادیه های کارگران ... کمون را تشکیل خواهد داد … دیگر هیچ انقلاب سیاسی موفقی وجود نخواهد داشت ... مگر اینکه انقلاب سیاسی تبدیل به انقلاب اجتماعی شود.”(Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 170 و 171) که اساسا ادعای کذب انگلس که مینویسد که باکونین "دولت را و نه کاپیتال را شر و شیطان عمده میداند که بایستی منسوخ شود." را رد می کند.(The Marx-Engels Reader، صفحه ی 728) این جمله به طور عمد دیدگاه باکونین را تحریف می کند. چرا که باکونین همواره تأکید داشت که دگرگونی اقتصادی و سیاسی "بایستی با هم و همزان به وقوع بپیوندد.” (The Basic Bakunin، صفحه ی 106)
با در نظر داشتن این مسأله که باکونین میاندیشید که دولت نگهدار و محافظ کاپیتال است، هیچ تغییر اقتصادی نمیتوانست به دست بیاید تا زمانی که دولت منسوخ می شد. این همچنین به این معنی بود که باکونین انقلاب سیاسی قبل از انقلاب اقتصادی را به عنوان ادامه ی بردگی کارگران می دید. همانطور که او می نویسد، " برنده شدن آزادی سیاسی به عنوان اولین قدم میتواند صرفا به معنی برنده شدن همان آزادی باشد، در حالیکه نسبتها و روابط اقتصادی و اجتماعی را در همان وضعیت قبلی باقی بگذارد – یعنی اینکه، مالکان و سرمایه داران را با ثروت خود و کارگران را با فقر خود باقی بگذارد.” با حضور قدرت اقتصادی دست نخورده ی کاپیتالیست ها، آیا قدرت سیاسی کارگران میتواند نیرومند باقی بماند؟ در نتیجه، " هر انقلاب سیاسی که قبل از، و در نتیجه، بدون انقلاب اجتماعی صورت بگیرد، بایستی که لزوماً یک انقلاب بورژوایی باشد، و یک انقلاب بورژوا میتواند تنها یک آلت پدید آورنده ی سوسیالیسم بورژوایی باشد – به عبارت دیگر، محکوم به خاتمه یافتن در استثمار پرولتاریت توسط بورژوا به شکل جدیدتر، ریاکارانه تر و فریبکارانه تر، اما نه کمتر ظالمانه است." (The Political Philosophy of Bakunin، صفحات 294 و 289)
آیا مارکس وانگلس دارای چنین دیدگاهی بودند؟ ظاهر اینگونه بوده است. مارکس در گفتگو در مورد کمون پاریس می نویسد که این " قالب سیاسی ای که در نهایت کشف شد" بود " که در زیر سلطه ی آن، آزادی اقتصادی کارگر تدبیر می شد" و از آنجاییکه "حاکمیت سیاسی تولید کننده نمی تواند با بردگی اجتماعی دائمی اش همزیستی داشته باشد،" کمون "نقش اهرم ریشه کن کننده ی اساس و بنیاد اقتصادی ای که عامل وجود طبقات است را بر عهده داشت." انگلس نیز می نویسد که " پرولتاریا قدرت عمومی را به تصرف در می آورد و از این طریق ... ابزار تولید را ... به اموال عمومی تبدیل می کند." در مانیفست حزب کارگر مارکس و انگلس استدلال می کنند که " اولین قدم در انقلاب توسط طبقه ی کارگر ... بالا بردن پرولتاریت به جایگاه طبقه ی حاکم، و پیروز شدن در پیکار دموکراسی" است. پرولتاریا " برتری سیاسی را، تا درجه ای، برای تصرف تمام کاپیتال از بورژوا، و برای متمرکز کردن تمام ابزار تولید در دست دولت، یا به عبارت دیگر، پرولتاریای سازماندهی شده در قالب طبقه ی حاکم، استفاده خواهد کرد." (Op. Cit.، صفحات 635، 717 و 490)
این مسئله حتی در "اصول کمونیسم" انگلس (که گاها به عنوان پیش نویس مانیفست حزب کارگر محسوب می شود) نیز به روشنی واضح است. آن سند تاکید می کند که امکان ندارد که "مالکیت خصوصی در یک ضربه منسوخ شود"، در نتیجه، " انقلاب پرولتاریا جامعه ی کنونی را به تدریج تغییر خواهد داد." انقلاب "یک قانون اساسی دموکراتیک تاسیس خواهد کرد، و از طریق آن، تسلط مستقیم و غیر مستقیم پرولتاریا را بنا خواهد نهاد. تسلط مستقیم در انگلستان که پرولتاریا هم اکنون اکثریت هستند." انگلس ادامه می دهد، "دموکراسی برای پرولتاریا بی فایده خواهد بود اگر بلافاصله از آن به عنوان ابزار حملات مستقیم علیه مالکیت خصوصی استفاده نشود." (مجموع آثار مارکس - انگلس، جلد ششم، صفحه ی 350)
دهه ها بعد، زمانی که مارکس به بحث در مورد معنی "دیکتاتوری پرولتاریا" (در پاسخ به این سوال باکونین که "پرولتاریا بر چه کسی حکومت خواهد کرد؟") پرداخت، استدلال کرد که دیکتاتوری پرولتاریا به این معنی است که " تا زمانی که طبقات دیگر به حیات خود ادامه می دهند، به خصوص طبقه ی کاپیتالیست، پرولتاریا با آن مبارزه می کند (چرا که با به پا گذاشتن پرولتاریا به عرصه ی قدرت، دشمنانش هنوز ناپدید نشده اند)، پرولتاریت بایستی از ابزار زور استفاده کند، یعنی ابزارهای دولتی/حکومتی؛ اگر پرولتاریت خود هنوز به عنوان یک طبقه باقی مانده است و شرایط اقتصادی که در سایه ی آن مبارزات طبقاتی و طبقات اجتماعی ناپدید نشده اند، بایستی که به زور برداشته شده و تغییر یابند، و پروسه ی تغییر آن ها بایستی به زور تندتر و شدیدتر شود." (The Marx-Engels Reader، صفحات 542 - 543)
توجه داشته باشید که واژه ی "کاپیتالیست" و نه "کاپیتالیست سابق" به کار رفته است. این به این معنی است که اعضای پرولتاریا در واقع پس از انقلاب "سوسیالیستی" نیز پرولتاریا باقی خواهند ماند و هنوز زیر سلطه ی اربابان اقتصادی، برده ی مزدی خواهند بود. که کاملا با عقل جور در می آید، وگرنه "دیکتاتوری پرولتاریا" بی معنی می بود.
حال این سوال مطرح می شود که طبقه ی کارگر چه زمان می تواند قدرت سیاسی را تصرف کند. آنطور که انگلس می گوید، جدال "میان بورژوازی و پرولتاریا می تواند تنها در یک جمهوری صورت گیرد." این "ساختاری است که مبارزه باید در قالب آن صورت گیرد" و در کشورهای بدون جمهوری، همچون آلمان در زمان انگلس، کارگران "باید آن را فتح کنند." (The Socialist Revolution، نوشته ی مارکس و انگلس، صفحه ی 264) دهه ها قبل، انگلس نوشته بود که " نخستین شرایط بنیادین برای معرفی اشتراک اموال، آزادی سیاسی پرولتاریا از طریق قانون اساسی دموکراتیک است." (مجموع آثار مارکس - انگلس، جلد ششم، صفحه ی 102) در نتیجه، نخست، انقلاب بورژوا می آید، سپس انقلاب پرولتاریا. مانیفست حزب کارگر احتمال رخداد انقلاب بورژوایی در آلمان را به عنوان "مقدمه ای برای انقلاب بلافاصله ی پرولتاریا" مطرح کرده بود. (Selected Writings، صفحه ی 63)
در عرض دو سال، مارکس و انگلس به این اشتباه خود پی بردند که انقلاب سوسیالیستی برای مدتی در اروپا میسر نبود. حتی در دهه ی 1880، انگلس هنوز ادعا می کرد که انقلاب پرولتاریا بلافاصله در آلمان ممکن نبود و اولین پیامد هر نوع انقلابی، جمهوری بورژوایی بود. وظیفه ی سوسیال دموکرات ها در این جمهوری های بورژوایی، ساختن نیرو و نفوذ بود.
به طور واضح، مارکس و انگلس ایجاد یک جمهوری در درون اقتصاد کاپیتالیستی خوب توسعه یافته را به عنوان مهم ترین رویداد در تصرف قدرت حکومت می دانستند که پس از آن، تصرف کاپیتال صورت خواهد گرفت. در نتیجه، قدرت اقتصادی کاپیتالیست ها دست نخورده باقی خواهد ماند، و پرولتاریا قدرت سیاسی را برای مبارزه با آن و تقلیل آن استفاده خواهد کرد. آنارشیست ها باور دارند که اگر پرولتاریا قدرت اقتصادی را در دست نداشته باشد، قدرت سیاسی اش در بهترین حالت ممکن متزلل خواهد بود و در واقع رو به انحطاط خواهد گذارد. آیا کاپیتالیست ها همینطور خواهند نشست و منتظر خواهند ماند که قدرت اقتصادی به تدریج توسط اقدامات سیاسی نابود شود؟ و در این مدت، پرولتاریت چه خواهد کرد؟ آیا آن ها صبورانه از روسای خود اطاعت کرده و به استثمار شدن و مورد ظلم و ستم قرار گرفتن ادامه خواهند داد تا زمانی که دوران "بردگی اجتماعی" آنان پایان یابد (و توسط چه کسانی)؟ آیا آن ها راضی و خوشحال خواهند بود که نخست برای جمهوری بورژوایی بجنگند، سپس برای مدتی نامعلوم منتظر بمانند تا زمانی که رهبری حزب اعلام کند که وقت معرفی سوسیالیسم رسیده است؟
همانطور که تجربه ی انقلاب روسیه نشان داد، پوزیسیون مارکس و انگلس غیر قابل دفاع هستند. علاوه بر این، نظر باکونین توسط یک کارگر روسی در سال 1906 زمانی تکرار شد که او بی صبری خود از استراتژی منشویک ها را اینگونه بیان کرد:
" اینجا (منشویک ها) ... به ما می گویند که کنگره ی کارگران بهترین راه برای تضمین استقلال پرولتاریا در انقلاب بورژوایی است؛ در غیر اینصورت، ما کارگران نقش سربازان کشته شدنی را در آن خواهیم داشت. بنابراین من می پرسم: تضمین برای چیست؟ آیا ما واقعا انقلاب بورژوایی را انجام خواهیم داد؟ آیا ممکن است که ما دوبار خونریزی خواهیم کرد – یکبار برای پیروزی انقلاب بورژوا، و دیگر بار برای انقلاب پرولتاریای خودمان؟ نه رفقا، نمی توان این را در برنامه ی حزب یافت (که باید هم اینگونه باشد)؛ اما اگر ما کارگران قرار است خون بریزیم، آنوقت یکبار، و آن هم برای آزادی و سوسیالیسم." (The Mensheviks in the Russian Revolution، نقل قول توسط Abraham Ascher، صفحه ی 43)
در سال 1917، کارگران درس خود را به خوبی یاد گرفته بودند و در آغاز، راه باکونین را ادامه دادند (بیشتر خود بخود و بدون تاثیر آنچنانی از آنارشیست ها و آنارکو سندیکالیست ها). منشویک ها اشتباه خود را بار دیگر در سال 1905 تکرار کردند چنانچه آنان خود را "در کنترل کردن این پتانسیل انقلابی برای رساندن به یک هدف عملی ناتوان نشان دادند. آن ها خود را با فرمول جامد مارکسیستی شان در مورد " نخست انقلاب بورژوا، سپس انقلاب سوسیالیستی" کور کرده بودند و تلاش کردند توده ی مردم را مهار کنند. منشویک ها به آنان در مورد انکار نفس موعظه می کردند، از آنان می خواستند تا کنار بایستند تا بورژوازی سیستم کاپیتالیستی خود را به طور مستحکم بسازد. این مسئله برای کارگران و کشاورزان بی معنی بود – چرا آنان باید قدرتی را که در دست دارند را انکار کنند؟" فیودور ایلیچ دن، یکی از رهبران منشویک ها "در سال 1946 اقرار کرد که تصور منشویک ها از انقلاب بورژوا بر پایه ی "وهم و خیال" بوده است." (Lenin and the Mensheviks، نوشته ی Vera Broido، صفحات 14 و 15) زمانی که لنین به روسیه برگشت، بلشویک ها خود را از جرگه ی این گروه و نظریات آنان جدا کرده و به حمایت و تشویق رادیکالیزه شدن کارگران پرداختند و توانستند حمایت مردمی کسب کنند. با اینحال، آن ها این کار را به طور ناتمام و ناقص انجام داده و در اثر آن، انقلاب را به طور مهلک تحلیل دادند.
پس از آنکه انقلاب فوریه دولت را فلج کرد، کارگران شوراهای کارگری تشکیل داده و تفکر و پراکتیس خود مدیرتی کارگران را بالا بردند. آنارشیست های روسی از این جنبش با تمام وجود حمایت کردند و معتقد بودند که این جنبش تا آنجا که می تواند باید به جلو برود. اما لنین بر "کنترل کارگران بر کاپیتالیست ها" تاکید کرد. (The Lenin Anthology، صفحه ی 402)
جای تعجب نیست که این خط مشی بلافاصله پس از قدرت گیری بلوشیک ها به اجرا در آمد. با اینحال، آنطور که یک نویسنده ی لنینیست اقرار میکند " دو نیروی بسیار قدرتمند بلشویک ها را مجبور به ترک این جریان "رفرمیستی" کرد.” یکی آغاز جنگ داخلی و دیگری ” این واقعیت بود که کاپیتالیست ها از قدرت باقی مانده ی خود استفاده کردند تا سیستم را غیر قابل کار کردن کنند. در پایان سال 1917، کنگره ی کارفرمایان روسی اعلام کردند که " کارخانه هایی که در مدیریت بازرگانی آنها دخالت های فعال صورت میگیرد بسته خواهند شد." پاسخ طبیعی کارگران پس از موج بستن کارخانه ها این بود که از دولت خود بخواهند که کارخانه ها را ملی کنند.” ("In Defence of October"، نوشته ی John Rees، صفحات 3 - 82، فصلنامه ی International Socialism، شماره ی 52، صفحه ی 42)
با آغاز جولای 1918، تنها یک پنجم کارخانه ها توسط دولت ملی شده بودند، بقیه توسط کمیته های محلی از پایین صورت گرفته بود (که ضمنا، بی توجهی و بی مسئولیتی قدرت متمرکز را نشان می دهد.) به روشنی، این تفکر که انقلاب اجتماعی میتواند پس از انقلاب سیاسی صورت گیرد با شکست روبرو شد – طبقه ی کاپیتالیستی از قدرت خود برای در هم گسیختن زندگی اقتصادی روس ها استفاده کرد.
با مواجه شدن با مخالفت قابل پیشبینی کاپیتالیست ها با سیستم "کنترل" شان، بلشویک ها ابزار تولید را ملی کردند. متاسفانه، وضعیت برای کارگران در درون محل های کار ملی شده اساساً تغییری نکرد. لنین بحث "مدیریت یک نفره" (منصوب شده از بالا و دارای قدرتهای "دیکتاتوری") را از اواخر آوریل 1918 پیش می کشید. هدف این کار جایگزین کردن کاپیتالیست ها توسط مدیران و کارفرمایان منصوب شده ی دولتی بود، نه خود مدیرتی کارگران. در واقع، رهبران حزب مکررا پیشنهادهای کمیته های کارخانه ای برای ساختن سوسیالیسم بر اساس مدیریت اقتصادی آنان و در حمایت از کنترل دولت مرکزی را رد می کردند. ترس باکونین از آنچه که در صورت پیشی گرفتن انقلاب سیاسی از انقلاب اجتماعی رخ خواهد داد، به واقعیت تبدیل شد. طبقه ی کارگر همچنان به استثمار شدن و مورد ظلم واقع شدن شدن ادامه داد، نخست توسط بورژوازی و سپس توسط بورژوازی های جدید متشکل از مدیران منصوب شده ی دولتی که مجهز به همان قدرتهای کارفرمایان و مدیران قبلی بودند (البته به اضافه ی چندین قدرت دیگر). تجربه ی روسیه تجزیه و تحلیل باکونین را که انقلاب بایستی بلافاصله اهداف سیاسی و اقتصادی را ترکیب کند تا به موفقیت دست یابد را تأیید و تثبیت کرد.
تجربه ی روسیه ی بلشویکی همچنین این پیشبینی باکونین را تأیید میکند که سوسیالیسم دولتی در حقیقت کاپیتالیسم دولتی خواهد بود. همانطور که باکونین تأکید می کرد، دولت همان "حکومت از بالا به پایین بر مردان و [زنان] بیشماری است که از دیدگاه فرهنگی، ماهیت ممالک و یا مکان هایی که در آن ساکن هستند، حرفهای که در آن مشغول به کار هستند، و امیال و آرزوهایی که آنان را هدایت میکنند بسیار متفاوت هستند – دولت همان حکومت یک اقلیت و یا دیگری بر تمام اینهاست.” دولت "همواره میراث طبقات دارای امتیازات ویژه بوده است.” و " زمانی که طبقات دیگر خود را از پای در آورده اند،" دولت "میراث طبقات بوروکراتیک می شود.” دولت مارکسیستی "خود را راضی به اداره کردن و حکومت سیاسی توده ها نخواهد کرد،" بلکه " توده ها را به صورت اقتصادی، از طریق متمرکز کردن تولید و توزیع ثروت در دست دولت نیز اداره خواهد کرد.” پیامد این مسئله، ایجاد "طبقه ای جدید، سلسله مراتبی جدید، متشکل از عالمان و دانشوران حقیقی و جعلی خواهد بود، که دنیا را به دو گروه اقلیت که به نام علم حکمرانی خواهند کرد و اکثریت بسیار وسیع نادان تقسیم خواهد کرد. و آنوقت، وای بر توده های نادان!” زمانی که دولت "تنها مالک" و "تنها بانکدار، کاپیتالیست، سازمان دهنده، و مدیر و کارگردان تمام کارگران ملی و توزیع کننده ی تمام تولیدات آنها می شود"، استثمار توسط طبقه ی بوروکراتیک تنها پیامد آن خواهد بود. (Bakunin on Anarchism، صفحات 317 - 318، 318 و 217) آنارشیست ها متعاقباً چنین رژیم هایی را کاپیتالیسم دولتی خوانده اند.
علاوه بر این، عدم پذیرش کمیته های کارخانه ای توسط رهبران بلشویک ها و همچنین تصور آنان از سوسیالیسم این ترس باکونین را نیز تأیید کرد که مارکسیسم اصرار میکند که مردم "نه تنها دولت را منسوخ نکنند، بلکه آن را تحکیم کرده، توسعه داده ، و آن را تقدیم … رهبران حزب کمونیست بکنند … رهبرانی که بعداً مردم را به روش خودشان آزاد خواهند کرد.” رژیم اقتصادی تحمیل شده توسط بلشویک ها هم انتقاد باکونین که دولت " تمام تجارت، صنعت، کشاورزی و حتی علم را کنترل می کند" را تأیید و تثبیت کرد. “مردم به دو دسته تقسیم خواهند شد، دسته های کشاورزی و صنعتی، زیر فرمان مستقیم مهندسان دولت، که طبقه ی جدید سیاسی – علمی دارای امتیازات ویژه را تشکیل خواهند داد.” جای هیچ نوع شگفتی نیست که این اقتصاد جدید تحت اداره ی دولت یک فاجعه بود و دوباره هشدار باکونین را تأیید کرد که می نوشت، مگر اینکه این اقلیت حاکم "واقف به همه چیز باشد، در همه جا حاضر باشد و دارای قدرت مطلق باشد، که همه ویژگیهایی است که خداشناسان به خدا نسبت می دهند، نمیتواند که نیازهای مردم خود را دانسته و پیشبینی کند، و یا بر حق ترین و عاجل ترین نیازهای مردم را با عدالتی منصفانه برطرف نماید.” (Bakunin on Anarchism، صفحات 332، 332 - 333 و 318)
حال، متعاقباً میرسیم به مبحث "دیکتاتوری پرولتاریا.” در حالیکه اکثر مارکسیست ها واژه ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را به عنوان وسیلهای برای دفاع از انقلاب بیان میکنند و ادعا میکنند که آنارشیست ها دلیلی برای این کار نمی بینند، باید یادآوری کنیم که این دیدگاه کاملاً اشتباه است. آنارشیست های بعد از باکونین همواره بیان کردهاند که انقلاب نیازمند دفاع از خود در مقابل نیروهای ضد انقلابی است، اما ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را صریحاً و به طور کاملاً رد می کنند. برای آنکه متوجه شویم چرا باکونین این نظریه را رد می کند، بایستی که نگاهی به زمینههای تاریخی اش بیندازیم.
آنارشیست ها در قرن نوزدهم ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریا" را تا درجهای به این دلیل رد کردند که در آن زمان پرولتاریا تنها اقلیتی از طبقه ی کارگر بود. مطرح کردن "دیکتاتوری پرولتاریا" در نتیجه به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بود. طبقه ای که اکثریت انسانهای زحمتکش را مشمول خود نساخته بود. به عنوان مثال، زمانی که مارکس و انگلس مانیفست حزب کارگر را نوشتند، بیش از 80 درصد جمعیت فرانسه و آلمان کشاورز و صنعتگر بودند، قشری که مارکس و انگلس "خرده بورژوا" نامیدند. این به این معنی بود که ادعای آنان مبنی بر اینکه "جنبش کارگری جنبشی خود آگاه و مستقل متشکل از اکثریت وسیع، و به مصلحت اکثریت وسیع" است، درواقع درست نبوده است. بلکه، جنبش کارگری در زمان زندگی مارکس (و حتی دهه ها بعد) همچون "دیگر جنبش های سابق" بود، همچون دیگر "جنبش ها برای اقلیت، و یا در مصلحت اقلیت" بود. البته مارکس و انگلس از این مسأله بیخبر نبودند. چرا که در باب این مسأله نوشتند که کشاورزان "در کشورهایی همچون فرانسه بیش از نیمی از جمعیت را تشکیل می دهند.” در سال 1875، مارکس مینویسد که "کشاورزان اکثریت قشر زحمتکش را تشکیل میدهند و نه کارگران.” او در همان دوران تأکید کرد که "کشاورزان ... اکثریت را … در کشورهای غربی قاره ی اروپا … تشکیل می دهند.” (The Marx-Engels Reader، صفحات 482، 493، 536 و 543)
بنابراین واضح است که دیدگاه مارکس و انگلس در مورد انقلاب پرولتاریا به معنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت بود که باکونین آن را رد کرد. مخالفت او با "دیکتاتوری پرولتاریا" بر این واقعیت استوار بود که "دیکتاتوری کارگری" در آن زمان درواقع به معنای دیکتاتوری اقلیت طبقه ی کارگر و نوعی از "انقلاب" بود که شامل حال اکثریت طبقه ی کارگر (یعنی کشاورزان و صنعتگران) نمی شد. همانطور که او در سال 1873 می نویسد:
" اگر قرار است پرولتاریا طبقه ی حاکم باشد ... آنوقت بر که حکمرانی خواهد کرد؟ بایستی که پرولتاریای دیگری باشد که زیر سلطه ی این قدرت جدید، این دولت جدید، قرار گیرد. شاید که توده های کشاورز را حکمرانی کند ... که احتمالا در صورت تشخیص این مسأله که از نظر فرهنگی در رده ی پایینتری قرار دارد، توسط پرولتاریای کارخانه ها و شهری اداره خواهند شد.” (Statism and Anarchy، صفحات 177 - 178)
برای باکونین، ترویج "دیکتاتوری پرولتاریا" در فضایی که اکثریت کارگران کشاورز بودند، یک فاجعه بود. تنها با فهمیدن این زمینه ی تاریخی است که ما میتوانیم به ماهیت مخالفت باکونین با "دیکتاتوری پرولتاریای" مارکس پی ببریم - “دیکتاتوری پرولتاریا" در چنین شرایطی به معنی دیکتاتوری طبقه ی اقلیت بر بقیه ی جمعیت کارگر است (او این مسأله که طبقات کاپیتالیست و مالک باید تصرف شوند و از آسیب زدن به انقلاب جلوگیری شود را به عنوان امری بدیهی می دید!) باکونین دائماً برای جنبش و انقلابی متشکل از تمام طبقات کارگر تأکید میکرد و باور داشت که کشاورزان "همراه با کارگران شهری به جنبش خواهند پیوست به محض اینکه متقاعد شوند که کارگران شهری درصدد تحمیل خواست و اراده ی خود و یا نوعی قالب سیاسی و اجتماعی که برای شادمانی و رضایت روستاها تدبیر شده، نیستند؛ کشاورزان به محض اینکه مطمئن شوند کارگران صنعتی زمینهای آنان را تصرف نکنند، به جنبش خواهند پیوست.” چرا که یک "طغیان تنها توسط پرولتاریا کافی نخواهد بود؛ توسط آن، ما صرفاً یک انقلاب سیاسی خواهیم داشت که لزوماً باعث واکنشی طبیعی و برحق توسط کشاورزان خواهد شد، و این واکنش، و یا بیتفاوتی کشاورزان، انقلاب شهرها را خفه خواهد کرد.” (The Political Philosophy of Bakunin، صفحات 401 و 378)
حال روشن میشود که چرا آنارشیست ها در کنگره ی بین الملل سنت آیمر این موضوع را مطرح کردند که "دولت سیاسی نمیتواند چیزی به جز سلطه ی سازماندهی شده برای منفعت یک طبقه و به زیان توده ی مردم باشد، و اینکه اگر پرولتاریا خود قدرت را تصرف کند، تبدیل به طبقه ای سلطه گر و استثمارگر خواهد شد.” از آنجایی که پرولتاریا در آن زمان طبقه ی اقلیتی بود، میتوان به ماهیت نگرانی آنان پی برد. برای آنارشیست ها، هم در آن زمان و هم امروز، انقلاب بایستی که حقیقتاً مردمی باشد و اکثریت جمعیت را در بربگیرد تا به موفقیت دست یابد. لازم به توضیح نیست که کنگره ی سنت آیمر بر نقش پرولتاریا در مبارزه برای سوسیالیسم تأکید کرده و چنین تصمیم گرفت که "کارگران تمام مناطق ... بایستی که اتحاد اقدام انقلابی را ... به طور مستقل و در مخالفت با هر نوع سیاست بورژوایی ... ایجاد کنند.” علاوه بر این، هدف جنبش کارگری "سازمان ها و فدراسیون های آزاد … ایجاد شده توسط آکسیون های خود بخودی پرولتاریا، [یا به عبارت دیگر، توسط] سندیکاها و کمون های مستقل و خودمختار" است. (Bakunin on Anarchism، صفحات 438، 439 و 438)
از اینرو باکونین مینویسد که "طبقه نامیدن به جای توده ی مردم نامیدن پرولتاریا و دنیای کارگران ... برای ما آنارشیست های انقلابی که مروج آزادی مردمی بی قید و شرط هستیم، عمیقاً آنتیپاتیک و منزجر کننده" بود. باکونین ادامه میدهد که پیامد چنین کاری "چیزی نیست به جز آریستوکراسی کارگران شهری و صنعتی، به قیمت محرومیت میلیونها نفر که پرولتاریت روستایی را تشکیل میدهند که … زیر سلطه ی این به اصطلاح دولت مردمی خواهند بود.” (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 253 - 254) دگر بار، تجربیات انقلاب روسیه به نگرانیهای باکونین رنگ واقعیت داد. بلشویک ها دیکتاتوری شهری بر روستاها را به اجرا در آوردند که پیامدهای فاجعه باری داشت.
با اینکه آنارشیست ها ایده ی "دیکتاتوری پرولتاریت" را رد می کنند، اما ما به طور واضح نقش کلیدی پرولتاریا در انقلابهای اجتماعی را رد نمی کنیم. این ادعا که آنارشیست ها مبارزه ی طبقاتی را رد می کنند، تحریف عقاید آنارشیستی توسط مارکسیست هاست. ما صرفا مخالف این هستیم که پرولتاریا بایستی بر دیگر کارگران (همچون کشاورزان و صنعتگران) سلطه و حکمرانی کند.
حال نوبت میرسد به این پرسش که حتی اگر پرولتاریا قدرت را تصرف کند، آیا تمامیت طبقه قادر به استفاده از آن خواهند بود. باکونین در این باره می پرسد:
"حتی از نقطه نظر آن پرولتاریای شهری که قرار است پاداش منحصر بفرد حاصل از تصرف قدرت سیاسی را به دست آورد، یقیناً روشن است که این قدرت چیزی به جز دروغ و تقلب نخواهد بود؟ غیر ممکن است که چند هزار نفر – دهها هزار و یا صدها هزار به کنار – آن قدرت را به طور مؤثر به کار ببرند. این قدرت بایستی توسط پراکسی به کار گرفته شود، که به معنی تفویض آن قدرت به گروهی از اشخاص است که برای اداره کردن آنان انتخاب شده اند، که متعاقباً آنان را به طور ماهرانه به نیرنگ و چاپلوسی نماینده و یا بورژوا خواهد برگرداند. بعد از درخشش مختصر آزادی ... شهروندان این دولت جدید خود را به عنوان برده، عروسک خیمه شب بازی و قربانی عده ی جدیدی از مردان جاه طلب خواهند یافت." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 254 - 255)
باکونین همچنین تکرار کرد: “ یعنی چه که پرولتاریا به طبقه ی حاکم تبدیل شود؟ آیا همه ی کارگران رهبری حکومت را به دست خواهند گرفت؟ آلمان ها 40 میلیون نفر هستند. آیا تمام این 40 میلیون عضو حکومت خواهند بود؟ همه ی ملت حاکمیت خواهند کرد، اما هیچکس رعیت نخواهد بود. پس حکومتی نخواهد بود، دولتی وجود نخواهد داشت؛ اما اگر دولتی وجود داشته باشد، کسانی هم خواهند بود که مورد حاکمیت قرار خواهند گرفت، برده و رعیت خواهند بود.” باکونین مینویسد که مارکسیسم این معمای پیچیده را “با روشی ساده حل و فصل می کند. منظور آنان از حکومت مردمی حکومتی است که مردم را توسط نمایندگان منتخب شان حاکمیت می کند. این به اصطلاح نمایندگان مردم و رهبران دولت که توسط تمام ملت و از طریق انتخابات همگانی برگزیده شدهاند – آخرین سخن مارکسیست ها و همچنین مکتب دموکراتیک – دروغی است که پشت آن استبداد اقلیت حاکم پنهان شده است، دروغ خطرناکی که خود را به طور جعلی به عنوان مبین اراده ی مردمی جا می زند.” (Statism and Anarchy، صفحه ی 178)
پوزیسیون مارکس در مورد این پرسش چیست؟ روشن است که مدعیان مارکسیسم و پیروان مارکس از ایده ی حکومت "سوسیالیست" حمایت میکنند (در واقع، خیلی ها، همچون لنین و تروتسکی تا آنجایی پیش میروند که بحث دیکتاتوری حزبی را به عنوان وسیلهای ضروری برای موفقیت انقلاب پیش می کشند.) با اینحال، پوزیسیون مارکس زیاد روشن نیست. مارکس در پاسخ به این سؤال باکونین که آیا تمام آلمانی ها عضو حکومت خواهند بود، نوشت "مطمئنا، چرا که این چیز با خود حاکمیت شهر آغاز می شود." با اینحال، او همچنین با استناد به این سؤال که "به عنوان مثال، میشود که در یک سندیکا، همه ی اعضا، کمیته ی اجرایی را تشکیل دهند،" پیشنهاد میکند که در سیستم سوسیالیستی مارکسیستی نوعی تقسیم کار اجتماعی میان آنهایی که حکومت میکنند و آنهایی که اطاعت می کنند، وجود دارد. (The Marx-Engels Reader، صفحات 545 و 544) در جایی دیگر، او از "یک دولت سوسیالیستی" حرف میزند که " قدرت را در یک کشور به دست می گیرد.” (Collected Works، صفحات 46 و 66) هم مارکس و هم انگلس، آراء همگانی در در یک جمهوری را مبین قدرت سیاسی طبقه ی کارگر می دانستند.
در نتیجه، از آنجاییکه مارکس به صراحت "دیکتاتوری پرولتاریا" را در قالب حکومت سوسیالیستی حاکم می بینید، انتقاد باکونین ثابت می شود. برای باکونین، همچون تمام آنارشیست ها، اگر یک حزب سیاسی حاکمیت باشد، در نتیجه رهبران آن حزب در راس قدرت هستند و نه توده های مردم که این رهبران ادعای نمایندگی شان را دارند. آنارشیست ها از همان ابتدا باور داشته اند که مارکس با قاطی کردن قدرت طبقه ی کارگر و دولت اشتباه بسیار فاحشی را مرتکب شده است. این به این دلیل است که دولت ابزاری است که توسط آن مدیریت امور زندگی مردم از آن ها گرفته شده و در اختیار عده ی معدودی گذاشته می شود. این به معنی قدرت تفویض شده است. بنابراین، به اصطلاح "دولت کارگری" و یا "دیکتاتوری پرولتاریا" تناقض در واژه است. به جای دلالت داشتن بر قدرت طبقه ی کارگر برای مدیریت جامعه، بر خلاف آن دلالت دارد، یعنی بر تفویض قدرت به چندین رهبر حزب که در بالای ساختار متمرکز قرار دارند، دلالت دارد. در نتیجه، "ما خود را دشمن ... تمام دولت ها اعلام می کنیم، و معتقدیم که انسان ها می توانند شاد و آزاد باشند، زمانیکه توسط انجمن های کاملا آزاد و مستقل خود، و بدون سرپرستی و نظارت هیچ نگهبان و قیمی، از پایین به بالا سازماندهی شوند." (Marxism, Freedom and the State، نوشته ی باکونین، صفحه ی 63)
و در نتیجه، بحث دائم باکونین برای سیستم غیر متمرکز و فدرال شوراهای کارگری که از پایین به بالا سازماندهی شده اند. اینبار هم، تغییر حکومت بلشویک ها به یک دیکتاتوری حاکم بر پرولتاریا در مراحل آغازین انقلاب روسیه، انتقاد باکونین از مارکس را تایید می کند.
در ارتباط با این مسئله، مبحث دیگری نیز وجود دارد که باکونین در آن اشاره می کند که مارکسیسم هم در جنبش اجتماعی جاری و هم در انقلاب اجتماعی، پوزیسیون های مزیت دار ویژه ای را برای روشنفکران سوسیالیست ایجاد کرده است. دلیل این رویداد این است که مارکس تاکید می کرد که تئوری اش "سوسیالیسم علمی" است. باکونین اشاره می کند که این راهکار مارکس به این مفهوم است که "چون اندیشه، تئوری و علم، حداقل در زمان ما، در اختیار عده ی معدودی است، این عده ی معدود بایستی که رهبران زندگی اجتماعی باشند" و اینکه آن ها و نه توده ی مردم، بایستی انقلاب را "با تکیه بر قدرت های دیکتاتوری این اقلیت عالم، که فرض می کند مبین اراده ی مردم است" سازمان دهند. پیامد این "چیزی نخواهد بود به جز کنترل استبدادی مردم توسط آریستوکراسی جدید و انگشت شماری از دانشمندان واقعی و شبه عالمان" و در اثر آن "طبقه ی [حاکم] جدیدی پدید خواهد آمد، یک هیرارشی جدید متشکل از عالمان و دانشوران واقعی و جلعی، و دنیا به دو دسته تقسیم خواهد شد؛ اقلیتی که به نام علم حاکمیت می کند، و اکثریت وسیع متشکل از انسان های نادان. و سپس، وای بر آن توده ی نادان!" در نتیجه، "هر دولتی، حتی دولت شبه مردمی آقای مارکس هم اساسا یک ماشین است که توده های زیرین را از طریق اقلیت امتیاز دار متشکل از روشنفکران مغرور که گمان می کنند که بهتر از خود مردم می دانند که مردم چه لازم دارند و چه می خواهند، حاکمیت می کند." این آنارشیست روسی پیش بینی کرد که "حاکمیت این جامعه ی جدید متشکل از دانشمندان سوسیالیست ... بدترین حکومت های استبدادی" خواهد بود! (Bakunin on Anarchism، صفحات 328 - 329، 331، 319، 338 و 295)
با تبدیل شدن رژیم بلشویک به چنین چیزی، تاریخ دوباره نظریات باکونین را تایید کرد. ونگاردیسم لنین در واقع چنین پیامدی داشت. لنین با طرح این مسئله که رهبری حزب نیازهای کارگران را بهتر از خود آنان می دانست، دیکتاتوری حزبی و تمرکز محض زندگی اجتماعی در دستان رهبری را توجیه می کرد.
که متعاقبا ما را به آخرین مسئله ی مطرح شده می آورد. اینکه آیا انقلاب متمرکز خواهد بود و یا غیرمتمرکز. برای مارکس، با در نظر گرفتن حمایت او از کمون پاریس و برنامه ی فدرالیستی اش، مسئله کمی مغشوش به نظر می رسد. با اینحال، در سال 1850، مارکس برای تمرکز گرایی شدید قد علم کرد. او تاکید کرد که کارگران " نه تنها بایستی به سوی یک جمهوری آلمانی متحد و یکپارچه، بلکه حتی در درون خود این جمهوری جدید، آن ها باید برای دست یافتن به سرسخت ترین تمرکز قدرت در دستان آتوریته ی دولتی تلاش کنند." او استدلال کرد که در کشوری همچون آلمان "که پر است از آثار قرون وسطایی برای منسوخ کردن ... تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود که هر روستا، شهر و حتی استان مانع جدیدی بر سر راه فعالیت انقلابی که با تمام قدرت از مرکز اقدام خواهد کرد، به وجود آورد." مارکس همچنین تاکید کرد که "همچون سال 1793 در فرانسه، امروز وظیفه ی حزب های حقیقتا انقلابی در آلمان است که شدیدترین مرکز گرایی را به پیش ببرند." (The Marx-Engels Reader، صفحات 509 - 510) لنین نیز این جنبه ی فکری مارکس را دنبال کرده و نوشت که "مارکس یک مرکز گرا بود." او این دیدگاه را هم در حزب و هم در راس قدرت به پیش برد. (The Essential Works of Lenin، صفحه ی 310)
بدیهی است که این مسئله با این سوال که آیا تمامیت طبقه می تواند زیر "دیکتاتوری پرولتاریا" از قدرت استفاده کند یا نه، پیوند می خورد. مسلم است که در یک نظام مرکز گرا، قدرت بایستی که توسط یک عده ی معدود مورد استفاده قرار گیرد (همانطور که مبحث 1850 مارکس نشان می دهد). مرکز گرایی، به دلیل ماهیت ذاتی اش، احتمال مشارکت بسیط در پروسه های تصمیم گیری را از بین می برد. علاوه بر این، تصمیمات چنین نهادی نمی تواند منعکس کننده ی نیازهای واقعی جامعه باشد. همانطور که باکونین می نویسد:
"کدام انسان، کدام گروه از افراد، مهم هم نیست چقدر نابغه و با استعداد باشند، می تواند جرات کرده و خود را قادر به در آغوش کشیدن و فهمیدن این همه تمایلات، گرایشات و فعالیت های متفاوت در هر کشوری، هر استانی، هر مکان و حرفه ای بداند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 240)
باکونین تاکید کرد که "انقلاب بایستی که همیشه و همه جا مستقل از نقطه ی مرکزی باشد، که بایستی مبین و محصول خود باشد – نه اینکه منشاء، راهنما و دلیلش باشد ... بیداری تمام شوق و اشتیاق محلی و بیداری زندگی خود بخودی در تمام نقاط بایستی که برای زنده، واقعی و نیرومند ماندن انقلاب به خوبی توسعه یافته باشد." آنارشیست ها مرکز گرایی را رد می کنند، چرا که مرکز گرایی مشارکت وسیع مردمی که برای موفقیت یک انقلاب لازم است را نابود می کند. در نتیجه ما "هیچکدام از مجلس موسسان، دولت های موقت، و حتی به اصطلاح دیکتاتوری انقلابی را، حتی در پروسه ی گذار انقلابی، قبول نمی کنیم. چرا که باور داریم که انقلاب تنها زمانی بی ریا، صادق و واقعی است که در دستان مردم باشد، و اینکه زمانیکه انقلاب در دستان چندین فرد حاکم متمرکز شود، ناچارا و بلافاصله تبدیل به ارتجاء می شود." بلکه "انقلاب بایستی در همه جا توسط مردم خلق شود، و کنترل عالی به مردمی تعلق دارد که در قالب فدراسیون های آزاد متشکل از شوراهای کشاورزی و صنعتی ... از پایین به بالا ... سازماندهی می کنند." (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحات 179 - 180، 273 و 172)
با اینحال، لازم به ذکر است که این به معنی انزوا و جدایی نیست. باکونین همیشه بر اهمیت سازماندهی فدرالی برای هماهنگ کردن مبارزه و دفاع از انقلاب تاکید می کرد. همانطور که باکونین در باب این مسئله می نویسد، تمام کمون ها نیاز خواهند داشت تا برای "برای سازماندهی ضروری سرویس ها و مقدمات مورد نیاز برای تولید و معاوضه، برای ایجاد منشور برابری و اساس آزادی ... و همچنین سازماندهی دفاع عمومی در برابر دشمنان انقلاب" متحد شوند. (Michael Bakunin: Selected Writings، صفحه ی 179)
نکته ی جالب این است که یاداشت انگلس برای چاپ سال 1885 مقالهای که مارکس در سال 1850 نوشته بود، سفسطه و استدلال نادرست پوزیسیون استاندارد مارکسیستی در مورد سؤال مرکز گرایی را نشان داده و اعتبار پوزسیون باکونین را تأیید می کند. آنطور که انگس مینویسد "امروز واضح است که در انقلاب [کبیر فرانسه] … اداره ی تمام شعبات، بخشهای اداری و کمون ها شامل آتوریتی های منتخب شده توسط خود اعضای مربوطه بود که با آزادی کامل در درون قوانین عمومی دولتی فعالیت میکردند [و] دقیقاً همین خود حکومتی ایالتی و منطقه ای بود که … به نیرومندترین اهرم انقلاب تبدیل شد.” (The Marx-Engels Readerصفحه ی 510f)
کامنت اوریجینال مارکس به مفهوم تحمیل آزادی توسط مرکز بر مردمی است که خواهان آن نیستند (و چطور ممکن است که مرکز در چنین شرایطی مبین و نماینده ی اکثریت باشد؟) علاوه بر این، چطور ممکن است که یک انقلاب حقیقتاً مردمی باشد اگر در سرتاسر کشور و به صورت اجتماعی صورت نگیرد؟ لازم به توضیح نیست که خودگردانی منطقه ای همیشه نقش کلیدی در انقلابهای واقعی داشته است.
در نتیجه، دیدگاه باکونین باز دیگر تأیید شده است. مرکز گرایی همیشه انقلاب را کشته است، و باکونین همیشه تأکید کرده است که سوسیالیسم واقعی تنها میتواند از پایین و توسط مردم هر روستا، منطقه و شهر روی دهد. مشکلاتی که دنیا و یا یک انقلاب با آن مواجه است نمیتواند توسط عده ی معدودی که از بالا فرمان صادر می کنند، حل شود. این مشکلات تنها میتوانند توسط شراکت بسیط طبقات کارگر صورت گیرند. مشارکت وسیعی که مرکز گرایی و حکومت ذاتاً آن را نابود می کنند.
با اینحال و با نظر به اینکه مارکس از دیدگاههای فدرالی کمون پاریس حمایت کرده است، میتوان گفت که مارکس لزوماً متعهد به مرکز گرایی شدید نیست (اگرچه لنین ادعا میکند که مارکس حامی سرسخت مرکز گرایی بوده است.) به نقل قول از دانیل گورین، کامنت های مارکس در مورد کمون "به طور قابل ملاحظه ای در نوشتههای قبل و بعد از سال 1871 اش" فرق می کنند، در حالیکه نظرات باکونین "در واقع نامتناقض با نوشتههای ابتدایی اش" بوده است. (No Gods, No Masters، جلد اول، صفحه ی 167)
همانطور که خود باکونین می نویسد، زمانی که مارکسیست ها در زمان انقلاب کمون "عقاید خود را شکستخورده و مضطرب دیدند ... خود را مجبور به تحسین آن یافتند. آنها حتی پا را از آن فراتر گذاشته و ادعا کردند که پروگرام ها و اهداف کمون مال خود آنها (یعنی مارکسیست ها) بوده است." این اصلاح عقاید توسط مارکس تنها به فدرالیسم ختم نشد، بلکه او حتی به تحسین سیستم مقرر کردن نمایندگان قابل فراخوانی پرداخت. این پوزیسیونی بود که باکونین سالها قبل از مارکس به تبلیغ و ترویجش پرداخته بود. از اینرو، کمون پاریس در سطوح مختلف، تصدیق کننده ی نظرات باکونین بود و نه مارکس. (مارکس بعدها عقاید خود را تنظیم کرد تا بیشتر با عقاید باکونین در یک مسیر قرار بگیرد.)
۱ نظر:
Well-done
ارسال یک نظر