در دورهمی اتوپیا زیر سایه درختی نشستیم و از آرزو حرف میزنیم. پسر جوانی میخواد دنیا رو ببینه کاش میشد در جاده ها بودم همیشه در سفر.
دختر جوانی میخواد همه ماشینها در زیر زمین باشند مترو و جاده ها و روی زمین فقط سبز.
نوبت من بود و خوب خیلی بهم فشار اومد که هیچ فانتزی ندارم.
سخت بود بگم. متاسفانه در پیچیدگی زندگی روزمره آرزوهای انسانها زیر چرخ و مهره سیستم له شده.
یک مدت طولانی هیچکس هیچی نگفت.
توی این مدت که تا نوشتن این پست طول کشیده همش آرزوهای دیگران را تجزیه تحلیل کردم.
فاشیستها دنبال تحکیم حاکمیت نژاد سفید و برتر توانستند یک گوشه ای را اشغال کنند.
دکتر منگل و شهر دوقلوهای چشمآبی با موهای بلوند!
سوسیالیستها بدنبال حاکمیت حزبشون که گویا نماینده تام الاختیار کارگران و زحمتکشان بوده یک 150 سالی حکومت کردند.
فاشیست اسلامی بدنبال با حجاب کردن زنان (هرچند بیشتر طنز بود)
دنبال واکسن و دوای بد حجابی و بی دینی دربدر دنبال ژن معیوبند.
آیا برای حماقت حد و حصری هست !؟ خبرگزاری فارس: یک زوج دانشجوی ایرانی موفق شدند برای نخستین بار در تاریخ بشریت، ژن عامل بی حجابی را کشف کنند.
کلا سیستمی وجود داره که تولید نیاز مصنوعی میکنه و بروی همان نیازکاذب، تولید و مصرف تولیداتش (با تبلیغ و شستشوی مغزی) تضمین شده.
از کجا بدونیم نیاز، آرزو و فانتزی ما مال خودمون هست و دستکاری نشده؟
همه ما کمابیش خودمون رو در برابر سیستم تطبیق دادیم. همه ما یکجایی سیستم رو در خودمون حمل میکنیم.
خواست یک جامعه سالم استریل یکدست مال ما نیست! هست؟.
همان یک ذره ای هم که تفاوت داریم و میتونیم نفس بکشیم هم در چارچوب سیستم هست.
باید کم کم آرزوهامون رو پیدا کنیم.
کنار ساحل رودخونه نشستم و با دیدن زن یک دست رویم را برمیگردانم. کودکم بطرفش رفته و گویا میپرسه چرا انگشت نداره...
کودک رویش را برنمیگردانه وقتی معلولی روی صندلی چرخداره.
پرنده ای که بالش شکسته را در جعبه ای گذاشتیم.
ماهی مرده را با احترام به خاک سپردیم.
در فروشگاه یواشکی دنبال پسری افتادیم که رنگ قیر بود.
با سگی دوست شدیم که بجای پا بهش چرخ وصل بود و اغلب توی مسابقه دو برنده میشد.
توی آب لجن پریدیم.
کثافت کاری کردیم. چقدر خوب بود بوی عرقمونو کوه لباسهای نشسته. تو کشوها دنبال یک تکه شوکلات از یاد رفته.
یادگیری خلاص شدن از شر زنبورهای مزاحم و زندگی آنجور که استریل نیست و شادی دیدن لونه مورچه ها.
و سوزش خار وقتی دنبال یک شاهتوتی.
اکنون مثل من رویش را برمیگردونه و چشمش آزار میبینه با دیدن هر چه که نباید باشه.
از وحشت چرخ و معلولین مراقب دویدنش در خیابانه. از وحشت شپش طرف کودکان خارشو نمیره و غذاش در بسته بندیه و پرنده مرده در کنار جاده تجزیه میشه و لاشه موش مرده را سرمیبرند و برای مزاح توی شکمش پنبه میکنند.
با ورود هر حشره جیغ میکشه. دنبال پنهان کردن موهای پاشه و کاش زودتر بزرگ بشه تا بتونه موهاشو بلوند کنه و قبل از کره مالی روی نونش میپرسه آیا مارگارین بدون چربیه؟
و من هنوز هم امید دارم که یکروزی باز جفت پا بدون ترس از باکتری و پارازیت و انگل بپره تو آب لجن و ما یک کوه لباس نشسته داشته باشیم و از سوراخ روی زانوی شلوارش شرمنده نباشه و برای یک شاتوت ریسک خار کنه.
الان بگم که شاید اتوپیای من حق زندگی باشه.
جهانی که هر کس با هر معلولیتی پذیرفته بشه و هرگز دیگه این کلمه استفاده نشه. و همه رنگی باشه و هیچ جنازه ای کنار هیچ جاده ای متلاشی نشه و خانه ها درهاش باز باشه و بچه ها از داشتن لباس شیک یا دموده شرمنده نشند.
و جای سوراخهای دوخته شده رو قایم نکنند و با افتخار نشان دهند که خودشون رفو کردند و از پیرا نترسند و از زنبورا و از شپشا و از آب سبز پر جلبک و از پرنده بی بال...
برای من آنارشی تضمین حق حیات است.
حق حیات حتی یک قاتل، یک کونی، یک معتاد، شل ها، کورها، چلاقها، چاقها، لاغرها، سیاها، سفیدا، پشمالوها، بی پشم ها و... و از بین رفتن این کلمات و این زبان و این نگاه به محیط اطرافمان.
تجدید نظر در ارزش گذاری ها و بازنگری در نگاهمان به زندگی.
و من در دستشویی زنانه فرودگاهم و زنی تن فروش در آینه رو پستانش کرم پودر میزنه و کودک از اون میپرسه چرا لخته و دختر میگه اینجوری پول در میارم. پول چیه؟
ما فکر میکنیم که مصرف کننده ایم اما میدونی که در واقع داریم مصرف میشیم!
به فروش میروی تا بتوانی بخری. کارت، جسمت و یا فکرت ...
همزمان فروشنده و خریدار.
و ما تو این چرخه گیر افتادیم مثل موشی در قفس که دیوانه وار روی چرخ پا میزنه سرش گیج میره و شاید وقت افتادن و بیهوشی خواب میبینه که تو چمنه. اما اگه پرورشی باشه چمن رو نمیشناسه و شاید خواب یک چرخ و قفس بزرگتر داشته باشه.
فرق پرورشی ها با غیر اونها فقط توی خوابشونه.
تو چمنو دیدی؟ چطوریه؟
من هم ندیدمش شنیدم مرطوبه. بوش هم خوبه و گویا تا بینهایت هم بری باز جلوت میله نیست.
من ندیدمش اما یکروز ازش شنیدم. شاید هم نباشه.
البته خوب، کاشکی باشه. هر سوراخی پیدا بشه بهتره فورا بزنیم بیرون یک نگاهی بکنیم.
پرورشی ها البته امکان بیرون اومدن را نداشتند اما شنیدم چندتایی خودشونو به موشمردگی زدند قاطی بیرمق ها و زدند بیرون. حالا کجا ن؟
اعلام شد در آسمانند. اما از من بپرسی من شک دارم و احتمالا چند تا از این ناموشها خودشونو به چمن رساندند!
الان چیکار میکنند اونجا؟ کسی نمیدونه احتمالا باز در حال دویدنند البته رو چمنا!
تو بودی در میرفتی؟ من بودم در قفس رو باز میکردم!
میخوام بگم ما موشهای پرورشی..
اما میگم من هم در قفس رو باز میکردم.
میخوام بگم، در قفس بازه خیلی وقته بازه. اما کسی نمیخواد بیرون بره!
میخوام بگم چرخ و موش ادغام شدند...
میگم آره بهتره در قفس رو باز کنیم و همه را به بیرون کیش کنیم.
میگم اما شاید بهتر باشه کمی از چمن هم بگیم که نترسند! چون ممکنه تو دوران پرورشی ترسونده باشنشون از بیرون قفس.
میگه من اگه باشم نمیترسیدم!
میگم خوب!
من در رو باز میزارم، چراغ هم روشنه!
اگه هر چی خواستی صدام کن. من بیدارم پای کامپیوترم.
دارم رو روانشناسی موشها کار میکنم. گویا همیشه درصد کمی هستند که روی چرخها نمیدوند، درصد کمی گوشه قفس منتظرند. درصد کمی خودشونو به موشمردگی میزنند کار نمیکنندو درصد کمی هنوز خواب چمن دارند. من فقط برام جالبه چطوری تابحال زنده ماندند. برام جالبه چرا با چرخ یکی نشدند. میخوام دلیلشونو بشنوم که با اینوجود چرا ماندند در حالی که در قفس بازه از چمن آگاهند و هنوز پای دویدن را دارند؟!
دارم روی بندهای نامرعی کار میکنم. شاید بجای دویدن باید پریدن آموخت؟ انگیزه چمن ناکافی باید باشد!
اینبار که زیر درخت نشستیم باید از آلترناتیوها صحبت بشه. راه رسیدن به چمن دویدن نیست. یک پرش از ارتفاعه که باید تمرین بشه و هر روز کمی بلند تر و کمی هماهنگ تر.
اینبار از اتوپیا نگوییم. فرض کنیم امکانش باشه. اینبار از راه رسیدن بهش بگیم. چطوری ماشینها رو زیر زمین بفرستیم. چطوری بزنیم بیرون و دنیا رو بگردیم، همیشه مسافر باشیم. چکار کنیم مصرف نکنیم و مصرف نشیم. نه بخریم نه بفروشیم...
چطوری؟
میخوام بگم باید سفر رو شروع کرد و از زیر سایه درخت به آفتاب زد. ...
دختر جوانی میخواد همه ماشینها در زیر زمین باشند مترو و جاده ها و روی زمین فقط سبز.
نوبت من بود و خوب خیلی بهم فشار اومد که هیچ فانتزی ندارم.
سخت بود بگم. متاسفانه در پیچیدگی زندگی روزمره آرزوهای انسانها زیر چرخ و مهره سیستم له شده.
یک مدت طولانی هیچکس هیچی نگفت.
توی این مدت که تا نوشتن این پست طول کشیده همش آرزوهای دیگران را تجزیه تحلیل کردم.
فاشیستها دنبال تحکیم حاکمیت نژاد سفید و برتر توانستند یک گوشه ای را اشغال کنند.
دکتر منگل و شهر دوقلوهای چشمآبی با موهای بلوند!
سوسیالیستها بدنبال حاکمیت حزبشون که گویا نماینده تام الاختیار کارگران و زحمتکشان بوده یک 150 سالی حکومت کردند.
فاشیست اسلامی بدنبال با حجاب کردن زنان (هرچند بیشتر طنز بود)
دنبال واکسن و دوای بد حجابی و بی دینی دربدر دنبال ژن معیوبند.
آیا برای حماقت حد و حصری هست !؟ خبرگزاری فارس: یک زوج دانشجوی ایرانی موفق شدند برای نخستین بار در تاریخ بشریت، ژن عامل بی حجابی را کشف کنند.
کلا سیستمی وجود داره که تولید نیاز مصنوعی میکنه و بروی همان نیازکاذب، تولید و مصرف تولیداتش (با تبلیغ و شستشوی مغزی) تضمین شده.
از کجا بدونیم نیاز، آرزو و فانتزی ما مال خودمون هست و دستکاری نشده؟
همه ما کمابیش خودمون رو در برابر سیستم تطبیق دادیم. همه ما یکجایی سیستم رو در خودمون حمل میکنیم.
خواست یک جامعه سالم استریل یکدست مال ما نیست! هست؟.
همان یک ذره ای هم که تفاوت داریم و میتونیم نفس بکشیم هم در چارچوب سیستم هست.
باید کم کم آرزوهامون رو پیدا کنیم.
کنار ساحل رودخونه نشستم و با دیدن زن یک دست رویم را برمیگردانم. کودکم بطرفش رفته و گویا میپرسه چرا انگشت نداره...
کودک رویش را برنمیگردانه وقتی معلولی روی صندلی چرخداره.
پرنده ای که بالش شکسته را در جعبه ای گذاشتیم.
ماهی مرده را با احترام به خاک سپردیم.
در فروشگاه یواشکی دنبال پسری افتادیم که رنگ قیر بود.
با سگی دوست شدیم که بجای پا بهش چرخ وصل بود و اغلب توی مسابقه دو برنده میشد.
توی آب لجن پریدیم.
کثافت کاری کردیم. چقدر خوب بود بوی عرقمونو کوه لباسهای نشسته. تو کشوها دنبال یک تکه شوکلات از یاد رفته.
یادگیری خلاص شدن از شر زنبورهای مزاحم و زندگی آنجور که استریل نیست و شادی دیدن لونه مورچه ها.
و سوزش خار وقتی دنبال یک شاهتوتی.
اکنون مثل من رویش را برمیگردونه و چشمش آزار میبینه با دیدن هر چه که نباید باشه.
از وحشت چرخ و معلولین مراقب دویدنش در خیابانه. از وحشت شپش طرف کودکان خارشو نمیره و غذاش در بسته بندیه و پرنده مرده در کنار جاده تجزیه میشه و لاشه موش مرده را سرمیبرند و برای مزاح توی شکمش پنبه میکنند.
با ورود هر حشره جیغ میکشه. دنبال پنهان کردن موهای پاشه و کاش زودتر بزرگ بشه تا بتونه موهاشو بلوند کنه و قبل از کره مالی روی نونش میپرسه آیا مارگارین بدون چربیه؟
و من هنوز هم امید دارم که یکروزی باز جفت پا بدون ترس از باکتری و پارازیت و انگل بپره تو آب لجن و ما یک کوه لباس نشسته داشته باشیم و از سوراخ روی زانوی شلوارش شرمنده نباشه و برای یک شاتوت ریسک خار کنه.
الان بگم که شاید اتوپیای من حق زندگی باشه.
جهانی که هر کس با هر معلولیتی پذیرفته بشه و هرگز دیگه این کلمه استفاده نشه. و همه رنگی باشه و هیچ جنازه ای کنار هیچ جاده ای متلاشی نشه و خانه ها درهاش باز باشه و بچه ها از داشتن لباس شیک یا دموده شرمنده نشند.
و جای سوراخهای دوخته شده رو قایم نکنند و با افتخار نشان دهند که خودشون رفو کردند و از پیرا نترسند و از زنبورا و از شپشا و از آب سبز پر جلبک و از پرنده بی بال...
برای من آنارشی تضمین حق حیات است.
حق حیات حتی یک قاتل، یک کونی، یک معتاد، شل ها، کورها، چلاقها، چاقها، لاغرها، سیاها، سفیدا، پشمالوها، بی پشم ها و... و از بین رفتن این کلمات و این زبان و این نگاه به محیط اطرافمان.
تجدید نظر در ارزش گذاری ها و بازنگری در نگاهمان به زندگی.
و من در دستشویی زنانه فرودگاهم و زنی تن فروش در آینه رو پستانش کرم پودر میزنه و کودک از اون میپرسه چرا لخته و دختر میگه اینجوری پول در میارم. پول چیه؟
ما فکر میکنیم که مصرف کننده ایم اما میدونی که در واقع داریم مصرف میشیم!
به فروش میروی تا بتوانی بخری. کارت، جسمت و یا فکرت ...
همزمان فروشنده و خریدار.
و ما تو این چرخه گیر افتادیم مثل موشی در قفس که دیوانه وار روی چرخ پا میزنه سرش گیج میره و شاید وقت افتادن و بیهوشی خواب میبینه که تو چمنه. اما اگه پرورشی باشه چمن رو نمیشناسه و شاید خواب یک چرخ و قفس بزرگتر داشته باشه.
فرق پرورشی ها با غیر اونها فقط توی خوابشونه.
تو چمنو دیدی؟ چطوریه؟
من هم ندیدمش شنیدم مرطوبه. بوش هم خوبه و گویا تا بینهایت هم بری باز جلوت میله نیست.
من ندیدمش اما یکروز ازش شنیدم. شاید هم نباشه.
البته خوب، کاشکی باشه. هر سوراخی پیدا بشه بهتره فورا بزنیم بیرون یک نگاهی بکنیم.
پرورشی ها البته امکان بیرون اومدن را نداشتند اما شنیدم چندتایی خودشونو به موشمردگی زدند قاطی بیرمق ها و زدند بیرون. حالا کجا ن؟
اعلام شد در آسمانند. اما از من بپرسی من شک دارم و احتمالا چند تا از این ناموشها خودشونو به چمن رساندند!
الان چیکار میکنند اونجا؟ کسی نمیدونه احتمالا باز در حال دویدنند البته رو چمنا!
تو بودی در میرفتی؟ من بودم در قفس رو باز میکردم!
میخوام بگم ما موشهای پرورشی..
اما میگم من هم در قفس رو باز میکردم.
میخوام بگم، در قفس بازه خیلی وقته بازه. اما کسی نمیخواد بیرون بره!
میخوام بگم چرخ و موش ادغام شدند...
میگم آره بهتره در قفس رو باز کنیم و همه را به بیرون کیش کنیم.
میگم اما شاید بهتر باشه کمی از چمن هم بگیم که نترسند! چون ممکنه تو دوران پرورشی ترسونده باشنشون از بیرون قفس.
میگه من اگه باشم نمیترسیدم!
میگم خوب!
من در رو باز میزارم، چراغ هم روشنه!
اگه هر چی خواستی صدام کن. من بیدارم پای کامپیوترم.
دارم رو روانشناسی موشها کار میکنم. گویا همیشه درصد کمی هستند که روی چرخها نمیدوند، درصد کمی گوشه قفس منتظرند. درصد کمی خودشونو به موشمردگی میزنند کار نمیکنندو درصد کمی هنوز خواب چمن دارند. من فقط برام جالبه چطوری تابحال زنده ماندند. برام جالبه چرا با چرخ یکی نشدند. میخوام دلیلشونو بشنوم که با اینوجود چرا ماندند در حالی که در قفس بازه از چمن آگاهند و هنوز پای دویدن را دارند؟!
دارم روی بندهای نامرعی کار میکنم. شاید بجای دویدن باید پریدن آموخت؟ انگیزه چمن ناکافی باید باشد!
اینبار که زیر درخت نشستیم باید از آلترناتیوها صحبت بشه. راه رسیدن به چمن دویدن نیست. یک پرش از ارتفاعه که باید تمرین بشه و هر روز کمی بلند تر و کمی هماهنگ تر.
اینبار از اتوپیا نگوییم. فرض کنیم امکانش باشه. اینبار از راه رسیدن بهش بگیم. چطوری ماشینها رو زیر زمین بفرستیم. چطوری بزنیم بیرون و دنیا رو بگردیم، همیشه مسافر باشیم. چکار کنیم مصرف نکنیم و مصرف نشیم. نه بخریم نه بفروشیم...
چطوری؟
میخوام بگم باید سفر رو شروع کرد و از زیر سایه درخت به آفتاب زد. ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر