رزا: راستش تنها مردانی که آگاهانه علیه ساختار
خانواده شورشیدند، توانستند مادری کنند! اینکه گروههای آتونوم و آنارشیست سعی در
بر هم زدن و برچیدن نهاد سرکوبگر و هیرارشیکال خانواده دارند، کافی نبود. پس، دستکم بیش
از ده سال است که رفقای مُذکر "مادری" میکنند تا مادران هم بتوانند در
جهت رهایی مبارزه کنند.
نقش حامی، سرپرست، شوهر، دوست پسر، پارتنر مرد و
رفیق تشکیلاتی زمخت و... بیش از پیش زیر سوال است.
"چگوارا" های این دوران، در یکدست تفنگ و دست دیگر شیشه ی شیر دارند!
"چگوارا" های این دوران، در یکدست تفنگ و دست دیگر شیشه ی شیر دارند!
در اغلب گروههای مترقی برای رسیدگی و سرپرستی کودکان
گروه، سازماندهی داوطلبانه میشود. مبارزه یعنی امکان مبارزه را برای دیگری
فراهم کردن.( برای انسانهایی که بدلیل مسئولیت داشتن کودک، شرایط شرکت در میتینگها
و جلسات را ندارند.)
زنان تنها،
تاکنون در حمایت خواهرانشان و توانمند سازی گروه های زنان (فیمینیستی) امکان همراهی
در مبارزه ای مشترک را یافته اند. وقت آن رسیده که در گروههای حاشیه نیز بمانند
متروپول، امکان مبارزه علیه سیستم را برای مادران فراهم کرد و به ایزوله نگهداشتن
آنان خاتمه داد.
همواره وعده ی برچیدن نهاد خانواده را از مارکسیستها
می شنویم!
قرن ها (دهه ها سال) است که پرچم سرخ بروی شانه ی زمخت مردان
"انقلابیون حرفه ای" به اهتزاز در آمده و آنها به قدرت سیاسی رسیده اند.
قرن ها است که زنان پیشگام، در واقع همان همسران رهبران احزاب هستند.
در واقع زنان نخبه و رهبریت سازمانهای سیاسی زنان، تاکنون تولید مستقیم همان رختخواب سرخ تشکیلاتند تا پیام مردان را به جامعه ی زنان رسانده، آگاهی سیاسی را بمانند اسپرم تزریق کنند!
در واقع زنان نخبه و رهبریت سازمانهای سیاسی زنان، تاکنون تولید مستقیم همان رختخواب سرخ تشکیلاتند تا پیام مردان را به جامعه ی زنان رسانده، آگاهی سیاسی را بمانند اسپرم تزریق کنند!
تا نهاد سرکوبگر خانواده، اینک به رنگ سرخ احیا شود.
احیای مارکسیسم!
ما آنارشیستها و آتونوم های دو جنسی، تک جنسی و بی
جنسی...! به نهاد خانواده اخطار میکنیم.
ما در تلاش نابودی هر ساختار سلطه گر، از کوچکترین و
موثر ترین نهاد شروع کرده ایم.
ما کودکانمان را کلکتیو بزرگ میکنیم.
باشد که رفقای "مرد" مادری کنند تا رفقای
"زن" در بزرگترین و موثر ترین انقلاب تاریخ برای رهایی، خودسازماندهی را
تجربه کنند.
لغو تقسیم کار جنسیتی از هم امروز باید در سردر هر
تشکل آنارشیستی بدرخشد!
تا روزی زندگی در جامعه ای برابر و خارج از سلسله مراتب متحقق
شود.
پس "مادری" نه وظیفه و مسئولیت زنانه،
بلکه یک حق است برای همگان در فردای رهایی.
پس ما نیز "تولد کودک کلکتیو" را نشانی از
آینده ای آزاد برای همه ی انسان ها دانسته و مسئولیت شکوفایی اش را به خود، یعنی
جامعه میسپاریم.
باشد که همه ی رفقا بخش نهفته ی زنانه/مردانه شان را
یافته و در گسترش انقلاب علیه تقسیم کار جنسیتی اقدام کنند.
تا کودک آینده، امروز متولد شود....
مطالب مرتبط:
نویسنده مطلب:
نانسی چودورو؛ گلاره خوشگذران
برای خواندن کل مقاله روی تیتر آن کلیک کنیم.
برای خواندن ادامه ی مطلب در همین بلاگ روی اینجا کلیک کنیم.
....
دیدگاه روانکاوانه نه تنها نشان میدهد چگونه مردان رفتهرفته از
خانواده دور میشوند تا در حیطه عمومی مشارکت کنند، بلکه نشان میدهد چگونه
زنان طوری بارمیآیند که هم قابلیتها و هم نیازهای ارتباطی عمومیتیافته
را داشته باشند. این دیدگاه همچنین نشان میدهد که چگونه زنان و مردان
نهایتاً انواعی از روابط بین فردی را ایجاد میکنند که در آنها احتمال
باقیماندن زنان در حیطه خانگی – حیطه تولید- و مادریکردن آنها به نوبه
خود برای نسل آینده بیشتر است. مادریکردن زنان به عنوان یک شاخصه
نهادینهشده زندگی خانوادگی و تقسیم کار جنسیتی به صورت دورهای خود را
بازتولید میکند. در این روند، مادریکردن زنان به بازتولید آن وجوهی از
جامعهشناسی جنسیتی زندگی بزرگسالی کمک میکند که خود از مادریکردن زنان
ناشی شدهاند. [...]اکثر دیدگاههای متعارف در رابطه با یادگیری نقشهای جنسیتی در روند جامعهپذیری بر قصد و نیت فردی و معیارهای رفتاری تکیه می کنند که هیچ یک به درستی مادریکردن زنان را توضیح نمی دهند. در مقابل، روانکاوی یک روایت نظام-محور و ساختاری از جامعهپذیری و بازتولید اجتماعی ارائه میدهد. طبق این دیدگاه، مشخصههای اصلی سازمان اجتماعی جنسیت از طریق شخصیتهایی انتقال می یابد که خود حاصل ساختار خانوادهاند – یعنی نهادیی که در آن بچه ها به اعضای جنسیتیافته جامعه تبدیل میشوند.
نویسنده: Patricia Mainardi از گروه Redstockings - سال 1970
"اگرچه زنان از قدرت شوهران شکایت نمی کنند، با اینحال هر یک از شوهر خود و
یا شوهر دوست خود گلایه می کند. این مسئله در مورد تمام موارد بردگی، حداقل در
مرحله ی آغازین جنبش های رهایی طلبی، صادق است. بردگان در ابتدا از قدرت اربابان
گلایه نکردند، بلکه از ظلم و ستم آنان شکایت کردند." - جان استوارت میل در
باب انقیاد زنان
زن آزاد
- بسیار متفاوت از آزادی زن! اولی اشاره به انواع مختلف چیزهای لذت بخش دارد (که
گذشته از جاهای دیگرشان) باعث دلگرمی مردان رادیکال می شود. دیگری اشاره به کار
خانگی دارد. اولی به معنی س.ک.س بدون ازدواج، س.ک.س قبل از ازدواج، مناسبات دنج
خانه داری ("من با این خوشگل خانم زندگی می کنم") و از خود رضایتی از
دانستن اینکه تو از آن مردانی نیستی که به جای یک زن، خواهان یک ضعیفه ی سربه زیر
باشد، است. آن یکی بعداً خواهد آمد. بالاخره، کیست که هنوز هم خواستار آن کالای
قدیمی، زن خانه دار آمریکایی، شوهر بودن، خانه و کودک باشد؟ کالای جدید؛ زن آزاد،
بیشتر س.ک.س می کند و ترجیحاً شغلی نظیر رقصیدن، سفالگری یا نقاشی کردن دارد که می
تواند با کارهای خانه نیز مطابقت داشته باشد.
در طرف
دیگر، رهایی زن قرار دارد - و کار خانگی. چه؟ می گویی که کار خانگی ناچیز و پیش پا
افتاده است؟ چه عالی! این درست همان چیزی است که بنده در ذهن داشتم. به نظر کاملاً
معقول و مستدل می آید. ما هر دو دارای شغل بودیم و بایستی چند روزی در هفته را کار
می کردیم تا زندگی مان را بگذرانیم. پس چرا در انجام کار خانگی سهیم نشویم؟ این را
به همسرم پیشنهاد کردم و او قبول کرد - اغلب مردان باحال تر از این هستند که شما
را بار اول کامل رد بکنند. گفت که حق با توست. پیشنهاد منصفانه ای است. سپس اتفاق
جالبی رخ داد. من این اتفاق را تنها می توانم با توضیح این مسئله شرح دهم که ما
زنان بیشتر از آنچه که بتوانیم تصور کنیم، شست و شوی مغزی شده ایم، احتمالاً به
خاطر سال های متعدد از مشاهده ی تلویزیون و دیدن زنانی که به خاطر کف براق اتاق ها
به وجد می آیند و یا در اثر دیدن یقه های چرکین لباس ها در هم می شکنند. مردان
چنین نیستند. آنان واقعیت اصلی و اساسی کارخانگی را از همان ابتدا تشخیص می دهند.
که کار خانگی کار پست و قبیحی است.
رزا: نوشته های برشت محشرند عالی درجه ی 1 ...
چرا؟ چون اغلب آنها را زنان نوشته اند. زنانی که هم در رختخواب برشت استثمار شدند و هم در حوزه ی ادبیات/فرهنگ. یکی از شعرهای خودش را در پایین میگذارم به آلمانی است و کل نظر برتولد برشت را در مورد زنان نمایان میکند. زنان برای او تنها یک سوراخ بودند و بس!
"Was brauchen den Dirnen die
Stirnen breit sein
Viel
besser, die Hüften sind breit.
Es
kommt mehr heraus, und es geht mehr hinein
Und
das fördert die Seligkeit."
(Brecht:
Gedichte über die Liebe, zit. nach Fuegi, S.66)
البته که برشت تنها فرد احزاب کمونیست با افکار ارتجاعی در مورد زنان نبوده... حزب کمونیست در زیر زمینهایش کالبد بیجان بسیار ی را از خواهرانمان را قایم کرده...
برای خواندن اطلاعات بیشتر روی اینجا کلیک کنیم.
اگر کوسه ها آدم بودند - برتولت برشت داستان
کامل – فارسی
If sharks were men - Bertolt Brecht - (
complete ) (persian)
نویسنده مطلب:
نانسی چودورو؛ گلاره خوشگذران
البته که مادران زن هستند، چون مادر یک والد مونث است و شخص مونثی که
والد است باید بالغ باشد، یعنی یک زن. به همین شکل پدرها، که مرد هستند،
والدهای مذکر محسوب میشوند. اما منظور ما وقتی میگوییم کسی برای بچهای
مادری کردهاست با وقتی میگوییم کسی برای او پدری کردهاست فرق دارد.
ممکن است بگوییم مردی برای بچهای «مادری» کردهاست، اگر این مرد
پرورشدهنده اصلی بچه بودهباشد یا رفتاری پرورشی از خود نشان دادهباشد.
اما هیچ وقت از یک زن در جایگاه «پدری» سخن نمیرانیم، حتی در جوامع
انگشتشماری که در آنها زنی با مرتبه اجتماعی بالا میتواند زن دیگری را به
همسری اختیار کند و پدر اجتماعی فرزندان او تلقی شود. در این موارد ما او
را پدر اجتماعی بچه مینامیم و نمیگوییم که او برای بچه پدری کرده است. پس
مادر بودن تنها به دنیا آوردن بچه نیست— پرورش و جامعهپذیر کردن بچه است.
مادر بودن به معنای والد یا مراقب اصلی بودن است. بنابراین میتوان پرسید
چرا مادرها باید زن باشند؟ چرا فردی که به طور مرتب همه این فعالیتهای
لازمه والد بودن را انجام می دهد یک مرد نیست؟ [...]اکثر نظریهپردازان جامعهشناسی این حیطه بازتولید اجتماعی را علیرغم اهمیت آن و به رسمیت شناخته شدن نقش تاریخی بنیادین آن توسط برخی نظریهپردازان همچون انگلس، یا نادیده گرفتهاند یا خیلی سوالبرانگیز ندانستهاند. در نتیجه نادیده گرفتن این حیطه، اغلب نظریهپردازان جامعهشناسی، زنان را که هسته مرکزی این حیطه بوده اند نادیده گرفتهاند. [...]
استدلال طبیعت-محور
پیشفرضهای زیادی در دل این حذف غافلگیرکننده نهفته است. رایج ترین پیشفرض در میان نظریهپردازان غیرفمینیست این است که یک توجیه زیستی بدیهی برای ساختار والد بودن وجود دارد. بر اساس این پیشفرض، آنچه به نظر جهانشمول میآید غریزی است و آنچه غریزی است یا جنبههایی غریزی دارد، ناگزیر و تغییرناپذیر است. بهاینترتیب، مادری کردن زنان که یکی از مشخصات ساختار اجتماعی است، هیچ واقعیت جدایی از این امر مسلم زیستی که زنها بچهدار میشوند و شیر میدهند پیدا نمیکند. این جامعه شناسان با سازمان اجتماعی جنسیت چون یک چیز عینی (شیواره) برخورد میکنند و آن را نه برساختی اجتماعی که محصولی طبیعی میدانند.
یکی دیگر از توجیهات طبیعت-محور بر تکامل زیستی تاکید میکند. بر این اساس، اگر امروز زنان والدان اصلی هستند به این دلیل است که همواره بودهاند. در اینجا فرض بر این است که تقسیم کار جنسیتی- به هر دلیلی- قدیمیترین نوع تقسیم کار بوده است و طی سالیان باقی مانده و منتقل شده است؛ یا اینکه تقسیم کار جنسیتی برای بقای گونه انسان در نخستین اجتماعات بشری ضروری بوده است؛ یا اینکه این تقسیم کار برای بقای گونه انسان اکنون به لحاظ زیستی در دو شکلی بودن جنسیتی انسان نهادینه شدهاست. در همه این موارد معنای تلویحی این است که این نحوه بازتولید مادری غیرقابلتغییر است و همیشه حالت منشأهای نخستین خود را حفظ می کند. این استدلالها می گویند مادریکردن زنها خوب جواب میدهد یا همواره داده است -که بچه ها در هر صورت بزرگ شدهاند- و اغلب تلویحاً القا میکنند که آنچه هست و تا به حال بوده است باید همینطور باشد- که زنها باید مادری کنند. [...]
برخلاف این پیشفرضها، نظر من این است که ما باید همواره هر نمودی از ساختار اجتماعی را زیر سوال ببریم حتی اگر- و شاید به ویژه به این خاطر که- به نظر جهانشمول میآید.[...]
ما باید همه پیشفرضهایی را که در آنها از ادعاهای زیستی برای توجیه قالبهای اجتماعی استفاده شده زیر سوال بریم، به خصوص با توجه به اقبال زیستشناسی اجتماعی در سالهای اخیر و استفادههای بسیار در طول تاریخ از توجیهاتی که طبق گفته معتقدانشان بر پایه تفاوتهای زیستی جنسی (یا نژادی) بنا شدهاند و در جهت مشروعیت بخشیدن به ظلم و نابرابری به کار میروند. این که تفاوتهای جنسی ژنتیکی، فیزیولوژیک و هورمونی غیر قابل انکاری وجود دارند که تجربههای جسمانی و اجتماعی ما را تحتتاثیر قرارمیدهند و معیارهای (حداقلی) هستند که بر اساس آنها مشارکت فرد در تقسیم کار جنسیتی و عضویت او در دنیای تفکیک جنسیتی تعیین می شود، این کار [زیر سوال بردن] را خیلی ضروری تر میکند. [...]
بی شک ما موجوداتی هستیم درگیر شرایط و ویژگیهای زیستیمان، و باید آنچه را که بدن ما را شکل می دهد در نظر بگیریم. تجربههای فیزیولوژیک زنان- حاملگی، قاعدگی، زایمان، یائسگی، شیر دهی- قطعاً تجربههای مهم و تاثیرگذاری هستند (گرچه نباید فراموش کنیم که چه به طور خودخواسته و چه ناخواسته همه زنان همه این وضعیتها را تجربه نمیکنند). در جامعه ما و بسیاری جوامع دیگر، این تجربهها همچنین به لحاظ اجتماعی و روانی بسیار معنیدار شدهاند. علاوه بر این، عوامل روانی بر خود این تجربههای زیستی هم اثر میگذارند. استرس بر قاعدگی تأثیر دارد، زنان دچار «حاملگی های کاذب» می شوند و در جوامعی که کوواد (یا حاملگی همدردانه) رایج است، شکم مردها ممکن است در هفتههای آخر حاملگی همسرشان بزرگ شود. میزان شیردهی نه تنها به عواطف و حالتهای فرد بستگی دارد بلکه در کل یک جامعه هم میزان شیردهی ممکن است در مدت زمان کوتاهی به طرز فاحشی تغییر کند. [...]
برای ارزیابی استدلالهایی همچون «شیر دادن زنان امری طبیعی است»، باید چند مسئله را که اغلب در ادبیات موضوع با هم اشتباه گرفته میشوند از هم تفکیک کنیم. ابتدا باید مراقبت از بچه را از بچهدارشدن و شیردادن به نوزاد را به عنوان یک فعالیت از حاملگی و زایمان جدا کنیم. اکثر استدلالها بر این پیشفرض استوارند که والد اصلی فرزند، یا مادر، زنی است که بچه را به دنیا آوردهاست. ثانیاً میخواهیم بدانیم آیا هیچ مبنای زیستیای برای اینکه مادران از نوزادان زاده شده از خودشان نگهداری کنند وجود دارد یا خیر، و آن مبنا چیست. اگر یک مبنای زیستی یا غریزی برای والد بودن وجود دارد که در اثر حاملگی، زایمان، یا شیردهی فعال می شود، بازده زمانی واقعی آن چقدر است؟ آیا شامل ماهها یا سالهای اولیه زندگی نوزاد میشود یا در طی دوران کودکیاش ادامه مییابد؟ ثالثاً با توجه به وجود «مادر جایگزین » در برخی موارد، میخواهیم بدانیم به لحاظ زیستی طبیعیتر است که زنی که کودک نیازمند به پرستاری را به دنیا نیاورده است از او پرستاری کند یا یک مرد؟ آیا زنها یک میل باطنی غریزی یا آمادگی زیستی برای مادری دارند که نیازی به فعال شدن در اثر تجربههای حاملگی، زایمان، یا شیردهی ندارد؟ در نهایت، میخواهیم پایه زیستی-غریزی این ادعا را که زنها باید مادری کنند ارزیابی کنیم. تکرار میکنم: چنین ادعاهایی ممکن است مبتنی بر این باشند که زنان اگر مادری نکنند آسیب می بینند، یا اینکه نوزادها اگر توسط زنان پرورش نیابند آسیب میبینند.
یک توضیح برای مادریکردن زنان یک استدلال کارکردی-تکاملی مبتنی بر تقسیم کار جنسیتی است که عمدتا انسانشناسان ارائه میدهند و ترکیبیست از برداشتی کارکردگرایانه از جوامع شکارچی-جمعآوریکننده معاصر (نزدیک ترینها به جوامع انسانی اولیه) و توضیحی تکاملگرایانه از «منشاء انسان». بر اساس این دیدگاهها، چابکی، زور، سرعت و حالت تهاجمی بیشتر مردان، شکار را برای آنها طبیعی ساخته و در نتیجه زنان به جمعآوری [آذوقه] و بزرگ کردن بچهها پرداختهاند. یا ممکن است این دیدگاهها الزامات حاملگی و یا خود مسئله مراقبت از بچه را [به عنوان مانع شکار] مطرح کنند. مثلا اینکه زنان شیرده باید بیشتر اوقات را نزدیک نوزادان شیرخوارشان باشند و حاملگی و شیردهی زنان، شکار را برای آنها و بچههایی که در شکم یا پشتشان داشتهاند و در مجموع برای کل گروه فاقد کارایی و/یا خطرناک میکرده است.
یکی از دیدگاههای اصلی مبتنی بر تکامل زیستی این است که زنان در نتیجه تقسیم کار جنسیتی ماقبل تاریخ قابلیتهای مادرانه بیشتری از مردان دارند. الیس راسی جامعه شناس ادعا می کند که تقسیم کار جنسیتی نه تنها برای بقای گروه جمعآوریکننده – شکارچی حیاتی بوده، بلکه به دلیل حیاتی بودنش در فیزیولوژی انسان نهادینهشده است. موفقیت در تولیدمثل نصیب زنانی شده است که توانایی به دنیاآوردن و بزرگکردن بچه، جمعآوری [آذوقه] و شکار در مقیاس کوچک را داشتنهاند. این تواناییها (نه تنها تواناییهای مادرانه، بلکه چیرهدستی عملی، تحمل، و استقامتی که برای جمعآوری غذا و شکار حیوانات کوچک لازم بود) به صورت ژنتیکی در زنان وجود ندارند: «[ما]هنوز به لحاظ ژنتیکی تنهابه میراث کهن پستانداران اولیه مجهزیم که عمدتا به در سیر تکامل به واسطه سازگاریهای متناسب با زمانهای بسیار قبل شکل گرفتهاست.» من کمی جلوتر درباره شواهد مبتنی بر غرایز مادرانه زنان مفصلتر بحث میکنم، اما برای ارزیابی بیشتر دیدگاه تکاملگرایانه لازم است در اینجا به برخی از ادعاهای راسی بپردازم.
دو مشکل اصلی در دیدگاه راسی وجود دارد. یکی این است که او اصلا هیچگاه مدرک قانعکنندهای از وجود این غریزه مادرانه ارائه نمیدهد. [...]
راسی تنها یک ادعا بر پایه هورمونهای مادرانه مطرح میکند. او اشاره میکند که گریه نوزاد موجب ترشح هورمون اُکسیتوسین در مادری که نوزاد را به دنیا آورده می شود که آن خود به انقباضهای رحمی و بزرگ شدن نوک پستان جهت آمادگی برای شیردهی میانجامد. اما او نه استدلالی میکند و نه مدرکی ارائه میدهد که نشان دهد این تحریک اکسیتوسینی غیر از تولید شیر تبعات دیگری هم برای مسائل مربوط به مراقبت از نوزاد و پیوند مادر و نوزاد دارد (و نه حتی مطالعات موجود درباره تولید اکسیتوسین در زنان غیر شیرده یا در مردان را دنبال میکند-که خیلی پیشنهاد دور از ذهنی نیست چراکه افراد از هر جنسیتی مقداری هورمونهای هم «مردانه» و هم «زنانه» تولید می کنند.)
ثانیاً راسی در دفاع از این نظر خود که تمهیدات اجتماعی مورد نیاز یا متناسب با بقای گروه به صورت بخشی از ساختار ژنتیکی بشر در میآیند هیچ مستدلاتی ارائه نمیکند و به احتمال قوی این نظر حداقل در شکل علت و معلولی تکسویهای که راسی ارائهاش می دهد اصلا قابل دفاع هم نیست. اگر هم پایههای ژنتیکی برای اشکال خاصی از اجتماعی بودن یا تمهیدات اجتماعی انسانی وجود دارد، [رابطه بین این دو] به طرز باورنکردنیای پیچیده و مستلزم دخالت صدها ژن در جایگاههای کروموزومی مرتبط به هم است. همانطور که حتی خود راسی هم اشاره میکند، هیچ تناظر یک به یکی بین ژن ها و رفتار وجود ندارد، و صرف اینکه بعضی رفتارهای مورد نیاز یا متناسب با بقای گونهها به صورت بخشی از برنامهریزی ژنتیکی آن گونهها درمیآیندباعث نمیشود که این مساله در مورد همه رفتارها صادق باشد.
بنابراین می توانیم با اطمینان نتیجه بگیریم که با توجه به لازمههای مشخصاً ناهمخوان بچهداری و شکار، استدلال مبتنی بر تکامل زیستی به تقسیم کار در جوامع جمعآوریکننده-شکارچی برمیگردد و نه به غریزه مادری یا زیست شناسی به طور کلی. [...]
پس امروزه کافی نیست که یک توضیح تکاملی-کارکردی برای مادری کردن زنان ارائه دهیم ، مگر اینکه بازتولید یک سازمان اجتماعی مشخص فرای مسئله بقای گونه یا ضروریات فناورانه بلاواسطه را در توضیح کارکردگرایانهمان بگنجانیم. این سازمان اجتماعی دربرگیرنده سلطه جنس مذکر، یک نظام خانوادگی مشخص، و وابستگی زنان به درآمد مردان است. ما باید تقسیم کار جنسیتی اولیه را به عنوان شکل اجتماعیای ببینیم که زمانی ضروری بوده و همانطور که شکل های اجتماعی دیگری توسعه و تحول یافته اند، به خدمت آنها درآمده و در اثر آنها تغییر کردهاست. تقسیم کار جنسیتیای که در آن زنها مادری میکنند معنا و کاربردهای جدیدی دارد و دیگر به عنوان نتیجه ویژگیها و شرایط زیستی یا الزامات بقا قابل توجیه نیست. دیدگاه تکاملی-کارکردی هیچ استدلال قانعکنندهای بر پایه زیستشناسی برای توضیح اینکه چرا زنان، یا مادرانی که بچهای را به دنیا آوردهاند، بایستی مراقبت از او به عنوان والد را هم بر عهده داشته باشند ارائه نمیکند.
استدلال دوم برای مادری کردن زنان را روانکاوان ارائه میکنند و بسیاری دیگر —پزشکهای متخصص زنان و زایمان، متخصصین علوم اجتماعی، فزیولوژیستها و روانشناسان بالینی—هم بر این باور هستند که زنان یک غریزه مادری یا غریزه مادرانه دارند و بنابراین «طبیعی» است که مادری کنند یا حتی باید مادری کنند.
در ارزیابی استدلالهای قائل به اساس غریزی یا زیستی برای پرورش و مراقبت از بچه متوجه میشویم که بعید است شاهدی بر این مدعا پیدا شود. تحقیقهای انگشتشماری [در این مورد] بر روی انسانها انجام شده و هیچ یک از آنها مستقیما به این جنبه نمیپردازند؛ درباره حیوانات هم همینطور. علاوه بر این، هیچ مشخص نیست که ما اصلاً میتوانیم شواهد مربوط به حیوانات را استفاده کنیم یا نه، چرا که فرهنگ انسانی و فعالیت اختیاری [در انسانها] تا حد بسیار زیادی بر آنچه که در دیگر حیوانات غریزی است غلبه یافتهاست.
شاید تفاوتهای هورمونی به نظر ارتباط بیشتری با غریزه مادرانه داشتهباشد، اما آن هم نه به صورتی عاری از ابهام. در مورد انسانها شواهد به طورغیرمستقیم از ناهنجاریهای هورمونی به دست می آید. افرادی که از لحاظ ژنتیکی مذکر هستند اما بدنشان به اندروژن [هورمون مردانه] پاسخ نمیدهد و در نتیجه به عنوان افراد مونث تربیت میشوند، و گرچه اعضای داخلی زنانه را ندارند اما استروژن کافی برای رشد پستانها و زنانهشدن فیگور و استخوانبندی در دوران بلوغ را تولید میکنند، در کودکی به همان اندازه میل به پرورش و دغدغه بچهدارشدن را دارند که افراد مونث معمولی، و زمانی که بزرگ میشوند به همان نسبت برای کودکانی که سرپرستیشان را پذیرفته اند مادرهای خوبی هستند.
این مطالعات ما را به هیچ نتیجه روشنی درباره رابطه میان هورمونها با غرایز مادرانه یا قابلیت مادری در انسانها نمیرساند. [...] همانطور که مک-کابی و ژاکلین اشاره می کنند، حتی اگر بخواهیم این مطالعات را به صورت حمایت تام یا جزئی از یک استدلال زیستشناسی قرائتکنیم، نتایجی که می توانیم بگیریم هیچ چیزی درباره اثرات هورمونهای مونث بر رفتار، احساسات یا گرایشهای مادرانه به دست نمی دهد. این نتایج تنها میتوانند مبتنی بر این باشند که هورمونهای مذکر ممکن است قابلیت مادری را سرکوب کنند.
تأثیر هورمونها بر رفتار مادرانه انسان هرچه که باشد، واضح است که هورمون ها نه برای رفتار مادرانه ضروری هستند و نه کافی. مطالعات و تجربههای روزمره ما نشان میدهند که زنانی که خود بچهای به دنیا نیاوردهاند و مردان نیز میتوانند رفتار پرورشی نسبت به بچهها و نوزادان داشته باشند و این حالت میتواند در آنها بیدار شود. کسانی که بچهای را به فرزندی میپذیرند به همان اندازه، یا شاید بیشتر از برخی کسانی که بچه خودشان را دارند آن بچه را میخواهند و قطعاً به همان میزان رفتار پرورشی نسبت به او دارند. دیگر اینکه، طریقه بچهداری یک فرد تا حدزیادی نشأتگرفته از تجربهها و تعارضات کودکی است. هیچ روانکاو، جانورشناس، یا زیستشناسی ادعا نمیکند که غریزه یا ویژگیها و شرایط زیستی به خودی خود موجب بروز رفتار پرورشی در زنان میشوند. [...]
نتیجهگیریها درباره پایه و اساس زیستی والد بودن در انسانها نمیتواند از حد گمانهزنی فراتر رود. اما شواهدی که از مطالعه حیوانات به دست آمده، به اضافه مشاهدات در زمینه رفتارهای بچه داری در انسانها، به طوریست که میتوانیم نتیجه بگیریم که تاثیر هورمونها در رفتار پرورشی مادهها در آستانه وضع حمل محدود است. حتی آنهایی که به نفع مولفههای فیزیولوژیک پیوند زن با نوزاد خودش استدلال میکنند نشان میدهند که این مولفهها حداکثر در طول چند ماه اول زندگی نوزاد دوام میآورند. [...]
به این ترتیب استدلالهای طبیعت-محور توضیحات قانعیکنندهای برای مادریکردن زنان به مثابه یک ویژگی ساختار اجتماعی نیستند. فرای مولفههای هورمونی احتمالی در مراحل اولیه مادری زن برای نوزاد خودش (و حتی این مولفهها هم به طور مستقل عمل نمیکنند)، نه چیزی در فیزیولوژی زنان پابهماه وجود دارد که آنها را به طور مشخص برای مراقبت از کودک در آینده محیا کند، نه هیچ دلیل غریزی برای این که چرا باید قادر به انجام این کار باشند وجود دارد. هیچ معیار زیستی یا هورمونی هم برای تفکیک «مادر جایگزین» مذکر از مونث وجود ندارد. استدلال زیستی برای مادریکردن زنان بر اساس مسلّمانگاشتههایی است که نه از دانش زیستشناختی ما که از تعریف ما از وضعیت طبیعی ناشی میشود، کما اینکه این تعریف خود حاصل مشارکت ما در یک مجموعه تنظیمات اجتماعی خاص است. نقش گسترده و تقریباً انحصاری زنان در مادریکردن محصول یک ترجمه اجتماعی و فرهنگی از تواناییهای آنها در بچهدارشدن و شیردادن است. این تواناییها به خودی خود ضامن یا بانی این نقش زنان نیستند. [...]
استدلال نقشپذیری-محور
یکی از گرایشهای مهم در ادبیات فمینیستی پرداختن به موضوع نقشپذیری یا نقشآموزی شناختی است (کاری که روانشناسان اجتماعی هم انجام میدهند). به این معنا که مادریکردن زنان، مثل وجههای دیگر فعالیتهای جنسیتی، محصولی از نقشپذیری زنانه و تشخیص نقشها است. به دختران میآموزند که مادر شوند، برای رفتار پرورشی تربیتشان میکنند، و به آنها میگویند که مادری کنند. در پتوهای صورتی میپیچانندشان، عروسک به دستشان میدهند و ماشینهای اسباببازی برادرهایشان را از آنها میگیرند. دخترها یاد میگیرند که دختر بودن به خوبی پسر بودن نیست، آنها اجازه ندارند کثیف بشوند، کسی تشویقشان نمیکند که در تحصیل موفق باشند، ، بنابراین مادر می شوند. از بدو کودکی تا بزرگسالی، با سیل کتابها، مجلهها، درسهای مدرسه و برنامههای تلویزیون که کلیشههای کهنه طرفدار بچهدارشدن و مادری کردن را پیش رویشان میگذارند مواجهاند. در حین بزرگشدن، با مادر خودشان «همذاتپنداری میکنند» و این همذاتپنداری، از دختر یک مادر بار میآورد. [...]
مادریکردن زنان در خلاء اتفاق نمیافتد، بلکه یکی از اجزای بنیادین تقسیم کار جنسیتی است، و از این رو به لحاظ ساختاری و علٌی وابسته به سایرتمهیدات نهادی و صورتبندیهای ایدئولوژیک است که تقسیم کار جنسیتی را توجیه میکند. مادریکردن همچنین به خاطر اثراتش بر شخصیت مردانه به بازتولید نابرابری جنستی کمک می کند.
چنانکه مطالعات فرهنگ و شخصیت نشان داده است، یک عنصر مهم در بازتولید روابط اجتماعی و ساختار اجتماعی، مجهز شدن افراد به قابلیتهای روانی و تعهدات لازم برای مشارکت در این روابط و ساختارها در روند جامعهپذیری است. در یک جامعه صنعتی سرمایهداری متأخر «جامعهپذیری» یک روند مشخصاً روانی است چرا که باید منجر به جذب و سازماندهی درونی قابلیتهای جنسیتی لازم برای مشارکت در یک دنیای اجتماعی سلسله مراتبی و تفکیکیافته شود، و صرفا به معنای تربیت شدن برای یک نقش خاص نیست.
نقشپذیری، همذاتپنداری و تحمیل قطعاً در راستای کسب یک نقش جنسیتی مناسب صورت میگیرند. اما دیدگاه متعارف فمینیستی که از روانشناسی شناختی و اجتماعی برگرفته شده است و رشد زنانه را به چشم یک دستور العمل ایدئولوژیک صریح یا یک اجبار رسمی میبیند نمیتواند در مورد مادریکردن کافی باشد. علاوه بر این، توضیحهایی که بر همنوایی رفتاری تکیه میکنند از ماندگاری تعریف و تلقی افراد از خودشان و نیاز روانی افراد برای حفظ وجوهی از نقشهای سنتی که حتی در مقابل تغییرات ایدئولوژیک، آموزههای برعکس، و کاهش اجبار مردانه به مدد جنبش زنان دوام آوردهاند غافل است. [...]
دیدگاه روانکاوانه نه تنها نشان میدهد چگونه مردان رفتهرفته از خانواده دور میشوند تا در حیطه عمومی مشارکت کنند، بلکه نشان میدهد چگونه زنان طوری بارمیآیند که هم قابلیتها و هم نیازهای ارتباطی عمومیتیافته را داشته باشند. این دیدگاه همچنین نشان میدهد که چگونه زنان و مردان نهایتاً انواعی از روابط بین فردی را ایجاد میکنند که در آنها احتمال باقیماندن زنان در حیطه خانگی – حیطه تولید- و مادریکردن آنها به نوبه خود برای نسل آینده بیشتر است. مادریکردن زنان به عنوان یک شاخصه نهادینهشده زندگی خانوادگی و تقسیم کار جنسیتی به صورت دورهای خود را بازتولید میکند. در این روند، مادریکردن زنان به بازتولید آن وجوهی از جامعهشناسی جنسیتی زندگی بزرگسالی کمک میکند که خود از مادریکردن زنان ناشی شدهاند. [...]
اکثر دیدگاههای متعارف در رابطه با یادگیری نقشهای جنسیتی در روند جامعهپذیری بر قصد و نیت فردی و معیارهای رفتاری تکیه می کنند که هیچ یک به درستی مادریکردن زنان را توضیح نمی دهند. در مقابل، روانکاوی یک روایت نظام-محور و ساختاری از جامعهپذیری و بازتولید اجتماعی ارائه میدهد. طبق این دیدگاه، مشخصههای اصلی سازمان اجتماعی جنسیت از طریق شخصیتهایی انتقال می یابد که خود حاصل ساختار خانوادهاند – یعنی نهادیی که در آن بچه ها به اعضای جنسیتیافته جامعه تبدیل میشوند.
Nancy Julia Chodorow (born January 20, 1944) who is a feminist
sociologist and psychoanalyst, in her article ask why only women mother?
Copyright 1998, reproduced by permission of Nancy Chodorow “Why Women
Mother” in Families in the U.S. Kinship and Domestic politics, Temple
University Press, 1998.
برتولت برشت
(نمایشنامه نویس) و همسرش هلنه وایگل (بازیگر معروف) بیش از ۳۰ سال رابطه زناشویی
داشتند. مجموعه نامههایی که به تازگی در آلمان منتشر شده، نشان میدهد که رابطه
آنها کمتر با عشق و وفاداری و بیشتر بر پایه توافق، نیاز دوسویه و همکاری هنری شکل
گرفت.
برشت و وایگل زندگی
ناآرامی داشتند. مهاجرت اجباری و مسافرتهای جداگانه آنها را بارها از هم دور کرد.
در این جداییها نامههای بیشماری به هم نوشتند که بیشتر آنها از بین رفته است.
انتشاراتی "زورکامپ" به تازگی کل مکاتبات باقیمانده از زوج نامدار را
در کتابی ۴۰۰ صفحهای بیرون داده است.
"یک زوج هنری"
برتولت برشت (۱۸۹۸ –
۱۹۵۶) و هلنه وایگل (۱۹۰۰ – ۱۹۷۱) در سپتامبر ۱۹۲۳ در برلین آشنا شدند. هلنه
وایگل، در نخستین گامهای زندگی هنری، خانواده یهودی خود را در وین پشت سر گذاشته
و در تئاتری در برلین کار گرفته بود. برشت نیز از محل اقامت خود در مونیخ به برلین
رفته بود تا بر اجرای یکی از نخستین نمایشنامههای خود به نام "بانگ طبلها
در دل شب" نظارت کند.
برشت که تنها ۲۶ سال
داشت، به سرعت در راه شهرت و افتخار پیش میرفت. او با دومین همسر و دو کودک خود،
در مونیخ زندگی میکرد، اما از زمان آشنایی با هلنه وایگل پیوسته به برلین میرفت و
هر بار در خانه دلبر اقامت میکرد. پس از بارداری هلنه وایگل، رابطه عاشقانه آنها
از پرده بیرون افتاد و زندگی خانوادگی برشت را به آشوب کشید.
برشت در نیمه سال
۱۹۲۴ برای زندگی با هلنه وایگل به برلین کوچ کرد. او پس از جدایی از همسر خود، در
سال ۱۹۲۷ با هلنه وایگل ازدواج کرد که سومین همسر و بیگمان زن واقعی زندگی او به
شمار میرود. اولین پسر آنها اشتفان در سال ۱۹۲۶ به دنیا آمده بود، در سال ۱۹۳۰
دخترشان باربارا به دنیا آمد.
ازدواج یکی از
بزرگترین درامنویسان معاصر با یکی از تواناترین زنان بازیگر قرن بیستم میتوانست
نویدبخش پیوندی فرخنده و استوار باشد، اما زندگی این "زوج هنری" به
هیچوجه هماهنگ و آرام نبود و در طول بیش از ۳۰ سال با انواع تنشها و کشمکشها
همراه بود.
شاعر در میان خیل
زنان
روابط آشفته و پيچيده
برشت با زنان، به ويژه با سه زن مهم زندگیاش، يعنی همسرش هلنه وايگل، همکارش
اليزابت هاوپتمان، و منشیاش روت برلاو، موضوع دهها گزارش و مقاله بوده است. برخی
از پژوهشگران به ویژه از دیدگاه "فمینیستی" به برشت خرده گرفتهاند که
از دستیاران خود، که عاشق او بودند، بهرهبرداری میکرد.
هلنه وایگل نیز به
شیوه خود، با وجود تمام رنج و عذابهایی که از برشت دید، از زندگی در کنار او احساس
غرور میکرد.
با بررسی مکاتبات
برشت و وایگل میتوان چنین برداشت کرد که رابطۀ آنها تنها در اولین سالهای آشنایی
از عشق و اعتماد گرم بود. پس از آن بیشتر به خاطر الزامات زندگی مشترک، ضرورتهای
زمانه و مصلحتهای روشنفکرانه بود که این زندگی دوام یافت.
نامههای تلگرافی
از قلم برشت نمیتوان
احساسات شورانگیز انتظار داشت. بیشتر نامهها بسیار کوتاه هستند و در حد چند جمله.
حتی نخستین نامههای او به هلنه وایگل لحنی "سرد" و "روزمره"
دارند، حداکثر با امضایی مهرآمیز در پایان: "با بوسههای گرم از ب"، یا
عبارتی ظریفتر: "از دور پشت تو را خارش میدهم، ب".
هلنه وایگل، شاید تا
پایان زندگی زناشویی، سراپا عشق و ایثار و وفاداری بود. اما این احساسات با بیمهریها
و بیوفاییهای مداوم همسر به سرخوردگی و تلخکامی کشید، بی آن که به خشم و اعتراضی
فعال منجر شود. نامههای او گاه لحنی خسته و بیتفاوت پیدا میکند، شاید به این
علت که او در رویارویی با همسر در خود نیروی کافی نمیدید و برشت نیز از این
"ضعف" آگاه بود.
زمانی که هلنه وایگل
از کشف رابطه برشت با مارگرته اشتفین، هنرپیشهای جوان، سخت برآشفته بود، به شدت
به برشت اعتراض کرد. برشت با لحنی پوزشخواهانه از او تقاضا کرد که "الم
شنگه" به پا نکند و او را به دردسر نیندازد. از واکنش وایگل نامه و سندی در
دست نیست، اما روشن است که او از برشت اطاعت کرد.
لازم به ذکر است که
این کشمکش به ژانویه ۱۹۳۳ بر میگردد، یعنی تنها یک ماه پیش از آتشسوزی در مجلس
رایشستاگ (فوریه ۱۹۳۳) و فرار برشت و هزاران روشنفکر چپگرا و یهودی دیگر از
آلمان نازی. برخی منتقدان طعنه میزنند که نویسنده بزرگ درست دم دهانه آتشفشان
درگیر ماجراهای "زنانه" بود!
تبعید و آوارگی
با به قدرت رسيدن
رژيم نازی در آلمان (۱۹۳۳) برشت آلمان را ترک کرد و کشور به کشور از برابر پيشروی
ارتش نازی گريخت. او سویس، دانمارک، سوئد و فنلاند را پشت سر گذاشت تا به اتحاد
شوروی (سابق) رسید. سرانجام در سال ۱۹۴۱ از بندر ولادیوستوک عازم ایالات متحده شد.
برشت و خانوادهاش در
تبعید روزهای سختی گذراندند. مرحلهای که گمان میرفت زیاد به درازا نکشد، نزدیک
۱۵ سال طول کشید. برشت که از محیط هنری خود دور افتاده بود، در نوشتن همچنان پرکار
بود، اما برای انتشار و اجرای کارهای خود فرصت زیادی پیدا نمیکرد.
به ویژه در امریکا
شرایط زندگی برای هلنه وایگل بسیار دشوار بود. او سالهای دراز از صحنه تئاتر دور
افتاد و عملا به زنی خانهدار بدل شد. کدبانوی خانه برشت بود، به بچهها رسیدگی میکرد
و در حد توان آسایش شاعر حساس و پرتوقع را فراهم میساخت.
برشت در سانتا مانیکا
(در لس انجلس) در نزدیکی دوستان هنرمند آلمانی خانهای خرید، اما در تلاش برای
اجرای کارهای خود بیشتر مواقع در نیویورک به سر میبرد. در این دوران با روت
برلاو، "منشی" دانمارکی خود، زندگی میکرد، اما در نامههای خود به
همسرش وانمود میکرد که تنهاست.
در نامهای طنزآمیز
که از قدرشناسی نشان دارد، نوشته است: «دارم یاد میگیرم فنجان و لیوان بشویم،
اتاق را جارو بکشم و تمیز کنم، آش و سوپ بپزم، یک خودآموزی کامل! موقع ظرف شستن
قدر تو را بیشتر میدانم، تو که یک عمر این کار را، مثل خیلی از کارهای دیگر برایم
انجام دادی.»
در بهار ۱۹۴۴ نامهای
از هلنه وایگل منتشر شده، سرشار از نکوهش و دشنام. او خبر شده بود که روت برلاو از
برشت بچهدار شده است. نامه لحن بسیار تندی دارد و برخی عقیده دارند که وایگل هرگز
این نامه را برای برشت نفرستاد. شاید ملاحظات سیاسی یا اخلاقی او را از فرستادن
نامه باز داشته است. بعدها هلنه وایگل به دختر خود باربارا گفته بود که وابستگی
مالی به برشت او را در بسیاری مواقع به سازش و سکوت در زندگی زناشویی وا داشته است.
واپسین سالها
پس از پايان جنگ
جهانی دوم و آغاز "جنگ سرد" فضای سياسی تازهای در آمريکا حاکم شد.
داشتن افکار مترقی "جرم" به حساب آمد، نيروها و روشنفکران چپگرا
"عوامل سرخ" خوانده شدند. دولتمردان دست راستی به سرکردگی سناتور جوزف
مککارتی کارزار مخوفی عليه هنرمندان و نويسندگان مترقی به راه انداختند که فرم
تازهای از "شکار جادوگران" خوانده شد.
برشت در ۳۰ اکتبر
۱۹۴۷ "برای ادای پارهای توضيحات" از جانب "کميته ويژه برای تحقيق
در فعاليتهای ضدآمريکايی" به واشنگتن فرا خوانده شد. او چند روز بعد ايالات
متحده را برای هميشه ترک کرد و به دنبال خود خانواده را نیز به اروپا فرا خواند.
برشت پس از چند ماه اقامت در سويس، به سال ۱۹۴۸ به آلمان شرقی رفت.
برشت در برلين شرقی
گروه تئاتری دلخواه خود را به نام "برلينر آنسامبل" پايه گذاشت که ظرف
چند سال به شهرت و اعتباری شايان دست يافت. او سرانجام توانست کارهای نمايشی خود
را آنگونه که خود در نظر داشت، مطابق سبک تئاتری "اپیک"، به روی صحنه
ببرد. هلنه وایگل، تنها برجستهترین ستاره این تئاتر نبود، بلکه مدیریت آن را نیز
به عهده داشت.
نامههایی که برشت در
این آخرین مرحله زندگی خود به وایگل نوشته، بیشتر به نحوه اداره تئاتر و اجراهای
نمایشی مربوط میشود. در این نامهها همچنان تهماندهای از تلخکامی و دلگیری
محسوس است، اما هر دو به این واقعیت مهم نیز آگاهی دارند که دیگری هنرمندی بزرگ و
انسانی برجسته است.
برشت در نامهای میگوید:
«میدانی که برای تو بینهایت ارزش قائل هستم، هرچند که به ندرت و شاید هرگز به
زبان نیاوردهام.» و هلنه وایگل کتابی را با این عبارت برای همسر خود میفرستد:
"از قدیمیترین ستایشگر تو!"
برتولت برشت در ۱۴
اوت ۱۹۵۶ در برلين شرقی درگذشت و در گورستان نزديک خانهاش به خاک سپرده شد.
آخرین نامه برشت به
همسرش
آخرین نامهای که در
مجموعه آمده، به بخشنامهای اداری شبیه است. برشت سه سال قبل از مرگ، آخرین
دستورهای اجرایی را برای کارگردانی "آخرین پرده" به هلنه وایگل، همسر و
مدیر تئاتر، ابلاغ میکند:
«خواهش میکنم که هلی
رسیدگی کند:
۱- از مرگ مطمئن شود،
۲- تابوت از آهن یا
فولاد باشد،
۳- تابوت در معرض تماشا
قرار نگیرد،
۴- اگر لازم بود که به
تماشا گذاشته شود، در سالن تمرین باشد،
۵- نه بر سر تابوت و نه
موقع دفن نطقی خوانده نشود، حداکثر میتوانید شعر "به آیندگان" را
بخوانید،
۶- اگر قرار شد که عدهای
سر تابوت پاس بدهند، فقط از هنرپیشههای تئاتر باشند،
۷- موسیقی در کار نباشد،
۸- محل قبر در باغ بوکوف باشد یا در گورستان نزدیک
خانهام در "شاوسه اشتراسه" و روی قبر فقط نام "برشت" حک شود
روی تخته سنگی ساده
John Fuegi: Brecht & Co
"
In this first full biography of the Brecht circle, John Fuegi confirms Brecht's
rank as a world-class theater director, but also shows why much of the writing
can no longer be attributed to Brecht alone. Brecht's first violent, homoerotic
plays, though noisily provocative failures at the box office, brought him
praise from adventurous critics. In Berlin in the 1 920s, Brecht found someone
who would change not only his life but world theater: Elisabeth Hauptmann, who
wrote over 80 percent of The Threepenny Opera in exchange for time in Brecht's
life and in his bed.
Yet her name often disappeared from the printed
text, as well as from other plays and poems. Disappointed and disaffected, Hauptmann
was supplanted by the passionate, tubercular Margarete Steffin, who contributed
crucially to such classics as Mother Courage and The Good Woman of Setzuan.
With Steffin's death in 1941, Brecht's career as a playwright virtually ended,
though other works, begun with her, were finished with the aid of the
uninhibited and politically committed Danish director and author Ruth Berlau.
Fuegi traces the evolution of Brecht's parasitic relationships and aggressive
ambition through close analysis of diaries, letters, and drafts of the literary
works, revealing a man who was personally dazzling, a genius at assembling and
directing the plays created in his workshop, but ultimately lacking in literary
stamina, for which he depended on his lovers. His need for control and fame led
him to dominate-and betray-nearly everyone supported and loved him. The story
of Brecht's artistic thefts is told against a backdrop of his equivocal
politics through turbulent times: from the 1932 New Year's party with members
of Germany's virulent right wing, to his refusal to acknowledge Stalin's
murderous purges, to his shocking break before the H< Un-American Activities
Committee, to his freq anti-Semitism, to the privilege and ease he enjoyed in a
repressive East Germany
.
RevueRote. En 1931, après avoir suivi un cours de
diction de l'épouse de Brecht, Hélène Weigel, elle devient la maîtresse de
celui-ci. Elle a été introduite au Theater am Schiffbauerdamm en jouant une
femme de chambre dans La Mère (Die Mutter), 1931 (en 1932).
Elisabeth Flora Charlotte Hauptmann (* 20. Juni 1897 in Peckelsheim
in Westfalen;
† 20. April
1973 in Ost-Berlin)
war eine deutsche Schriftstellerin, Übersetzerin und Mitarbeiterin Bertolt
Brechts. Sie verwendete auch die Pseudonyme
Dorothy Lane, Josefine Diestelhorst und Catherine Ux. Sie ist unter anderem
Mitautorin der Dreigroschenoper und Hauptautorin von Happy End (unter dem Pseudonym Dorothy
Lane). Nach Brechts Tod gab sie seine Werke beim Suhrkamp-Verlag
heraus und war Dramaturgin beim Berliner
Ensemble. Eine Sammlung ihrer Texte wurde 1977 unter dem Titel „Julia ohne
Romeo“ herausgegeben.
1928/29 entstand das
Nachfolgeprojekt Aufstieg und Fall der Stadt
Mahagonny. Elisabeth Hauptmann gab 1972 an, dass der Alabama-Song von ihr
stamme.
۷ نظر:
سلام رزا جان
>> ما آنارشیستها و آتونوم های دو جنسی، تک جنسی و بی جنسی...! به نهاد خانواده اخطار میکنیم.
چند وقت بود اینطوری ننوشته بودی :)
باعشق و همبستگی
وحید
سلام وحید جان
آره
زدم به سیم آخر!
با عشق
و همبستگی
4ever
"قرن ها است که پرچم سرخ بروی شانه ی زمخت مردان "انقلابیون حرفه ای" به اهتزاز در آمده و آنها به قدرت سیاسی رسیده اند. قرن ها است که زنان پیشگام، در واقع همان همسران رهبران احزاب هستند. "
فکر نمیکنم تاریخ پرچم سرخ و انقلابیون حرفه ای و احزاب وابسته به این مفاهیم بیشتر از دو قرن طول کشیده باشه!
دهه ها یا سالها فکر کنم مناسبتر از "قرن ها" باشه!
داستان پرچم سرخ
در مارچ ١٨٧١، انقلابیون فرانسه شاروالی پاریس را به تصرف در آوردند و پرچم سرخ را به نشانه انقلاب و انترناسیونالیسم بر فراز آن به اهتزاز در آوردند: اینجا، قلب کمون پاریس شد. با استقرار کمون پاریس، طبقه کارگرهمراه با متحدینش قدرت را کسب کرد. این اولین بار در تاریخ بود که چنین واقعه ای رخ می داد. مارکس در اثر خود به نام "جنگ داخلی در فرانسه" به اهتزاز در آمدن پرچم سرخ بر فراز کمون را چنین بیان می کند: «جهان کهن با دیدن پرچم سرخ از خشم به خود پیچید.»
در قرن ١٩ مبارزه طبقاتی خصلتی کاملا نوین یافت و نسبت به زمانی که جنبش های دهقانی اروپا را فراگرفته بود، بسیار متفاوت بود. از این پس، هر جنبش اجتماعی مهم از مبارزه این طبقه پرولترها متاثر می گشت. پرچم سرخ این طبقه نیز اهمیتی کاملا نوین یافت، زیرا بر خلاف طبقات محروم پیشین، ماموریت تاریخی پرولتاریا رها کردن خود و تمام نوع بشر بود.
http://www.k-en.com/kp-1871/parchame%20sorkh.html
ب: فکر نمیکنم تاریخ پرچم سرخ و انقلابیون حرفه ای و احزاب وابسته به این مفاهیم بیشتر از دو قرن طول کشیده باشه!
دهه ها یا سالها فکر کنم مناسبتر از "قرن ها" باشه!
رزا: مرسی از تصحیح
البته برای پرچم سرخ میشه قرن ها نوشت. دو قرن + قرن جدید
اما احزاب و انقلابیون و مردان زمخت و... "سالها و یا دهه ها است"
درست میباشد، همانطور که نوشتی.
امشب حتمن تصحیح میکنم.
مر30
بیخیال حالا اون زیاد مهم نیست ولی توی کامنت آخرت بجای "شانه ی زمخت مردان" نوشتی "مردان زمخت".
این "شانه" بخاطر حمل پرچم، بار سیاسی و قابل درکی داره ولی "مردان زمخت" رو کجای دلمون بزاریم خواخورجان D:
D:
وای چی شد!
من راستش اعتماد به نفسم را دارم کم کم از دست میدهم!
امان از دست این زبان فارسی!
چی میشه شماها یک متن بنویسید پابلیش کنم، بعد من ایندفعه کامنت بگذارم!
مرد غیر زمخت و سافتی را چی باید گفت:)
ارسال یک نظر