۲۱ تیر، ۱۳۹۰

بیست و چهارمین سالروز بمباران شیمیایی سردشت


امروز بیست و چهارمین سالروز بمباران شیمیایی سردشت توسط هواپیماهای رژیم بعثی عراق است، که در آن صدها تن از کردستانیان جان خود را از دست داده و هزاران نفر نیز مجروح شدند.
درهفتمین روز از تابستان سال 1366 ،ساعت 4 و 30 دقیقه بعد از ظهر، هواپیماهای جنگی رژیم بعثی عراق 4 بمب شیمیایی حاوی گاز خردل را بر شهر سردشت و 3 بمب دیگر را بر 2 روستای رشه‌هرمه ‌و دشتی کپران این شهر فرو ریختند.در اولین ساعات این بمباران مردم به‌ تصور آنکه ‌بمباران معمولی است به‌کمک مجروحین رفتند که ‌این خود عاملی برای افزایش قربانیان بود. روز پس از بمباران شیمیایی سردشت، مجروحین و کشته‌شدگان را در سالن ورزشی پهلوان تختی این شهر جا دادند و سپس مجروحین را به ‌بیمارستانهای مهاباد ، ارومیه‌، تبریز و تهران منتقل کردند. در نتیجه این بمبارانها 110 نفر از مردم سردشت و روستاهای اطراف آن در دم جان سپردند و بیش از 8000 نفر دیگر نیز مجروح شدند. صدها نفر نیز پس از این حمله‌ی ناجوانمردانه و در نتیجه اثرات مواد شیمیایی جان خود را از دست دادند و آنهائیکه زنده ماندند، تاکنون نیز از درد و رنج ناشی از اثرات گازهای شیمیایی رهایی نیافته‌اند. سازمان کوردوساید چاک طی بیانیه‌ای به مناسبت 24 مین سالروز بمباران شیمیایی سردشت در شرق کردستان اعلام کرد ، ما در شرایطی وارد 24 مین سالروز این جنایت می‌شویم که‌ تاکنون در رابطه‌ با بمباران شیمیایی سردشت هیچ پرونده‌ای علیه ‌جنایتکاران بغداد گشوده ‌نشده ‌است و هنوز مجروحین بمباران شیمیایی این شهر با درد ورنج زندگی می‌کنند و اقدامات لازم برای درمان آنها انجام نگرفته ‌است.
چاک در این بیانیه‌ با انتقاد از احزاب و سازمانهای سیاسی شرق کردستان می‌گوید: سکوت شما در مورد این پرونده‌ و اهمیت ندادن به‌ این فاجعه‌ی بزرگ و فجایع و جنایتهای بین المللی دیگر که‌ بر خلقمان در شرق کردستان تحمیل شده‌است جای نگرانی است. به‌همین دلیل از تمامی شماها خواهانیم تا متحدانه‌ به ‌این پرونده‌ اهمیتی دهیم، که‌ در خور سطح این جنایت عظیم و شمار قربانیان آن باشد.
سرزمين سلطان سرفه ها / مهدی بيگ زاده (ژيان)
به مناسبت سالياد فاجعه ضد انسانی بمباران شيميايی سردشت
برای خواندن مقاله یا روی تیتر آن و یا اینجا کلیک کنیم
سردشت، یادی بدتر از فراموشی
فیلم
بمباران شیمیایی هه ڵه بجه
فیلم بمباران شیمیایی حلبچهHalabja

فیلمBombarani shimyayi Sardasht -بۆمبارانی شیمیایی سەردەشت
بمباران شیمیای شهر سردشت مصاحبه را صدای امریکا از وضعیت اکنون مردم rehim reshidi voa sardasht
جینوسایت ملت کرد در هلبچه‌
Halabja 1988
سرزمين سلطان سرفه ها / مهدی بيگ زاده (ژيان) به مناسبت سالياد فاجعه ضد انسانی بمباران شيميايی سردشت

کبوتر ها تا پرواز به يادگيری نوک می زنند، پرواز برای کبوتر به برابری زندگيست و هم به برابری مرگ، اما هيچ کبوتری به اين خاطر که شايد در آسمان زندگی زير چنگال عقاب يا جغد شب شکار شود از پرواز نترسيد کبوتر بايد بپرد تا کبوتر باشد

چقدر بد است که قلم ناتوان بماند و سفيدی کاغذ از بی غيرتی قلم خود سرود ندامت سر دهد برای زيستگاهی که مملو از سوژه برای نوشتن، برای پرداختن است برای انسان شدن و هر لحظه آن تشنه بيان ، تشنه رستاخيز، تشنه عملگرايي،

نسلی در مانده ،سکوتی مسموم ،ديواری بی پنچره ، تفکری بی انديشه ، سقفی بی رويا وموجودی بی آرمان موج می زند همه به اين بوی تعفن عادت کرده اند

با آمدن تو به اين ده بزرگ، آدم ها دو سايه با خود يدک می کشند ، نزد ما،اين ور جهان سرفه ها هم سايه دارند

...........پيرمرد عکسی بزرگ ،از صدام را بر ديوار کاه گلی خانه روستايش آويزان کرده است راپرتش را زدند عده ای از مردان متفاوت روستا به گمان اين که پيرمرد بعثی است وارد خانه او شدند پيرمرد تنها بر صورت ريشی آنها نگاهی انداخت دستانش را در پشت کمر بست و از خانه بيرون آمد پيرمرد روبه روبه روی عکس صدام آن ور ديوار عکس زن ، پسر، نوه ها،و عروسش را آويزان کرده بود کنار قاب عکس هر کدام از آنها نوار سياهی چسپانده بود زير عکس صدام چند قاب عکس خالی ديده می شد،به نظر می رسيد پيرمرد منتظر آمدن ديکاتورهای ديگری بود

ديروز،ادنی سال پيش بود آن زمان ما يک کانال کوردی داشتينم در همان کانال ، صدام هم بود يعنی برنامه ها با تصوير او آغاز می شد، يک کانال کردي، همه شعر می خواند صدام زره ، و صدام می آمد و بچه های کوچک را می بوسيد به دوربين می خنديد بارها و بارها ،من اين خنده را ديدم مثل بعضی ها می خندبد......بچه که بودم عاشقش بودم، همه بودند می گفتند جسارت دارد در همه چيز ،درآدم کشتن، در ريسک کردن ،در شرط بندی ، اينکه می توانم در عرض يک روز،يک روستا را با آدم هايش زيرخاک چال کنم ممکن بود، در شرط بندی هايش هميشه برنده بود ، و حالا اکنون بعد خيلی اند سال حلبچه،سردشت و من بازيچه، بازی کلمات هستيم.....................

در قبرستان شهر بر بالای سنگ قبرها، گه گاهی نامه ای پيدا می شود بعضی ها را موريانه خورده اند بعضی حامل اين پيام که انتقام می گيريم و ما هم به زودی می آيم ،بعضی عاشقانه ،بعضی ارث و ميراث می خواهند بعضی ها هم به زبان کردی نوشته اند که من هنوز بلد نيستم کردی بخوانم......

نامه آسو به روژان.........................

مادرت هر سال، باور به اينکه،سالش تيرماهی نداشته باشد ماه تيرش هفت تيری نداشته باشد همان اول سال، تقويم ها را خالی از سکنه می کند از وقتی که تو رفتی مادرت کمتر آب می خورد آشکاهايش کفاف تشنگيش را می کند،پدرت پدر بودن را قورت داده است آن گل ياس خشکيده بود،آنکه من تو با هم بو کرده بوديم از من گرفت پس من تکيه ای کوچک از سنگ قبرت را همان روز اول، که روی قبر خاکيت جاسازی کرديم را شکستم، سنگ قبرت همراه من است به جای آن گل ياس خشکيده او هم خوابه چشمان من است تا انتظار خواب،

کمی بوی خردل می دهد سنگ قبرت

کمی بوی بويدن

بوی يک لمس

کاش تو سلطان سرفه ها بودی

کاش تنت بوی خردل می داد اما هم نفسم بودی

کاش کمی کمتر خردل بو می کردی

بعد از رفتن تو زياد به مغازه های عطر فروشی می روم، عطر می خواهم با بوی خردل،بوی تنت تو را می خواهم دستانم را هر روز محاکمه می کنم، ناسزايشان می گويم، با همين دستهای بی لياقت، تن بوی خردلی تو را روانه گور کردم

حتما می دانی که روز مرگ تو مصادف است با روز تولد فرزند تاجر هلندی فرانس فان آنرات،کلاغ های سياه سفيد به من خبر دادند که صدام روز بمباران شيميايی شهرمان مردد بود از چه گازی استفاده کند باران زرد، تابون، خردل و نيوالندل،صدام گويا زنگ زده بود منزل فرانس همان سال 66 در همان روز، از قضا فرانس خودش گوشی تلفن را برداشته بود شاد و شنگول بود،

............

ها صدام باز که می بينم زنگ می زنی

فرانس امروز می خواهيم رو سر، آدم های يکی از شهر های آن ور آب، گازی مازی خالی کنم نمی دانم کدام يکی از گازها را بفرستم

بچه شدی می خواهي، رو سر غير نظامی ها بمب شيميايی بفرستی گندش در می آيد

زياد مهم نيست آدم هاش کورد زبان هستند تا کسی بخواهد بفهمد ما آنجا را بمب شيميايی زده ايم آب ها از اسيباب آفتاده است سال ها طول می کشيد تا خبرش به گوش کسی برسد

ها....پس اينطور،اتفاقا روزی خوبی را انتخاب کردی يک هديه خود برای کودک دلبندم در روز تولدش، حالا دم دستت چه گازی را آماده داری اسم هاشونو بگو می نويسم ، خوب هم می زنم و کودکم يکی را را انتخاب می کنه

صبر کن ببينم الان دم دستم.. آهان بنويس، باران زرد، تابون، خردل و نيوالندل.فرانس خوب هم بزن

خردل ، بگو خردل بزنن کودکم خردل را انتخاب کرد

خردل زدند

تو رفتی

جشن تولد بود،

شمع ها را همه فوت کردند

پس ديگر می دانی چرا تن تو، بوی خردل می دهد،

.........نامه شماره 137، قربان تو آسو، زود به خوابم بيا

صبر کن،راستی يادم رفت بگويم، آن زير خاک ، تقريبا چهل متر بالاتر از قبرت تو دست راست هفتمين قبر، يک زن شهيد شيميايی را دفن شده کرده اند گويا حامله بوده، شوهرش شاکيه و می خواهد پرونده شهيد شيميايی برای جنين باز کند تو سرکی بکش ببين اصلا بچه از گازی خردل چيزی نصيبش شده حتما اين کار بکن، آخه کلا پروندهای معلق مردم گير پرونده اين جنينه هستند....

راستی محمد توپول بود

همون که رقيب من بود

اونکه خاطر خوات بود

از بس سرفه کرد مرد

آره مرد، شهيد نشد،گفتن سل گرفته بيچاره، خيلی سعی کرد اثبات کنه ، خردل بو کرده موفق نشد، بازم پر حرفی کردم قربانت آسو، زود بيا به خوابم ،صبر صبر کن يادم آمد اين ديگه آخرشه اينم بگم باسه خنده، يک مصدوم شميايی همين نزديک ها رفت رو مين ، هنوز زندست ، حالا هم مصدوم مينه و هم مصدم شيميايی اما درصد هاش قاطی شده زود به خوابم بيا، قربانت آسو

آسمان بی فرهنگ ،کوچه های تنگ ،آدم های سنت شکن، که اينک همه در بيرون از خانه،در کوچه ها دراز کشيده اند همه کنار هم، بدون هيچ محدوديتي،اين آدم ها ديواره های فلسفه،و اخلاق را پيموده اند

زن فلانی کنار فلان مرد نامحرم و دختر جوان، کنار فلان پسر جوان دراز کشيده اند همه فيلسوفانه دراز کشيده اند درحالی که که همه ما را متهم می کنند که در سرزمين من فيلسوف ها نفس نمی کشند

در سرزمين سلطان سرفه ها همه چيز بر مدار تار عنکبوت می چرخد عنکبوتی از نوع ،عنکبوت غار ثور، دست نخورده،اگر خواسته ای داشته باشم، روزنامه ای نيست،اگر مريضی داشته باشم، جاده ای نيست،اگر کودکی داشته باشم پارکی نيست،اگر تو را داشته باشم جيب ها خالی يست،اگر توپی داشته باشم زمينی نيست،اگر منتقد باشم امنيت نيست در سرزمين سلطان سرفه ها تار عنکبوت ها نماد زندگيست

هنگام پرداختن به تو کلمه ها گم و گور می شودند جيم می شوند مثل آدم ها

دست از پا درازترهر سال تو را جشن می گيريم

دست از پا دماغ تر هر سال تو را موکل می کنيم

به ديگري، به فردا، به او به روز موعد

ترانه زوزه آژير ريل قطاربا هم می لنبانيم

مک دونال را تنها در فيلم ها ديده ايم

شنيدن اسم شهيد از زبان همسايه شيرين تر است

کودکم نصف عرب، نصف در چگونه شدن،

تا گم شدن

می دانی باز فردا همه چيز تمام می شود

می دانی لباس سفيد پرستار برای من از لباس سفيد دکتر عزيز تر است

می دانی................. زندگی شايد همين است.

هیچ نظری موجود نیست: