طاعون که ندارم زن دارم!!!
رزا: فکر میکنم اغلب ما زنها نه یکبار، شاید حتی صدها بار با این موجودات برخورد داشتیم. جالب است اگر هر کدام از ما تجربیاتش را کیبردی کند!
سپنتا پرهام
• میدانستم که زنش خارج از ایران است و تنها زندگی میکند. برای همین هر
بار که دعوت میکرد سعی میکردم طفره بروم. بهانه میآوردم. یک بار در چت گفت:
ببین خیلی دخترها هستند که آرزوشونه با من همکلام بشن اما من نمیدونم چرا بین
اون همه از تو خوشم آمده. من گفتم: “آخه شما زن داری آقا.” خیلی راحت یک شکلک خنده
فرستاد و گفت طاعون که ندارم زن دارم.
...
“اولش با یک لایک شروع
شد. یک لایک ناقابل. بعد لایکهای پشت سر هم که پای هر نوشته و اظهار نظر بیربط و
باربطی میگذاشت. اصلاً نفهمیدم این آدم کی بود که من ادش کردم. عادت نداشتم اسمهایی
عجیب و غریب که نمیشناسم را در فیسبوکم وارد کنم. مطمئن بودم این آدمی بوده که میشناختمش،
بعد اسمش را عوض کرده. بعد کامنتها شروع شد و سلام و علیک از چت فیسبوکی. حرفها
اولش دربارهی نوشتهها بود: “چقدر روون مینویسی. من از نوشتههای تو خوشم میآد.”
و با چت دوم صمیمی شد بدون اینکه به کم محلیهای من اعتنایی کند، ساعتها از نوشتهها
و عکسهایم تعریف کرد و در نهایت یک روز گفت: “من عاشق تو هستم…. “
با سهنفر از دوستانم در کافه گالری باغ فردوس قرار گذاشتم تا درباره ی
تجربیاتمان از آشناییها و روابط مجازی بگوییم. البته قرار بود تعدادمان بیشتر
باشد اما قرار میان هفته و صحبت دربارهی موضوعی که خیلیها به مدد گسترش اینترنت
و البته ابتکار مارک زاکربرگ و استیو جابز خدا بیامرز یعنی فیسبوک و تلفنهای
هوشمند با آن مواجه هستند، باعث شد تا چند نفر دیگر از دوستان نیایند. سه نفری که
آمده بودند، از دوستان نزدیکم بودند که در جریان تجربیاتشان بودم. هر سه بین ۲۸ تا
۳۲ ساله بودند و شاغل، هر سه هم در شبکههای اجتماعی بسیار فعال.
مریم در یک شرکت کامپیوتری مسئول فروش بود. نسیم و آنا اما مثل من در
رسانهها فعال بودند. نسیم خبرنگار هنری بود و آنا خبرنگار اقتصادی. من از همه
بزرگتر بودم و برای همین اولین نفری که دربارهی تجربهاش صحبت میکرد.
تجربهی من به حدود پنج سال پیش باز میگشت. به روزهایی که بعد از جریانات
انتخابات ۸۸ استفاده از فیسبوک بسیار گسترده شد و خیلیها در آن فعال شدند. آن روزها
مردی با نامی عجیب و غریب و عکسی تزئینی درِ آشنایی با من را باز کرد: ” آن روزها
من تازه از دوست پسرم که سه سال با هم زندگی کرده بودیم جدا شده بودم و از نظر
روحی شکننده بودم. اوایل که این آقا سر و کلهاش پیدا شد محلش نمیدادم. اما آن
قدر محترمانه رفتار میکرد که دلم نمیآمد سر دعوا را باز کنم. یک بار گفتم من به
کسی که نمیشناسم اعتماد نمیکنم. تو که حتی عکس خودت را هم نگذاشتی. اسم و عکسش
را برایم فرستاد و البته گفت که ازدواج کرده اما از ازدواجش راضی نیست. با آنکه
هیچ وقت با مردانی که متاًهل هستند رابطهی جدی برقرار نمیکنم؛ اما مسعود حسابش
با بقیه فرق میکرد. او دائماً میگفت با زنش مشکل دارد و به زودی از هم جدا میشوند.
کم کم این رابطه جدیتر شد اما حسی عجیب باعث میشد که هیچ وقت همدیگر را نبیینم.
چندین بار تلفنی صحبت کردیم اما بعد به این نتیجه رسیدیم که همین رابطهی چتی و اسام
اسی بهتر از حرف زدن است. وقتی حرف میزدیم حرفی برای گفتن نداشتیم. شاید همین هم
دلیل آن شده بود که نخواهیم همدیگر را هم ببینم. کم کم احساس میکردم از او خوشم
میآید. او اما هر روز رفتارش عجیب و غریبتر میشد. برای زنی که تا به آن روز
ندیده بود دلتنگ میشد و حسودی میکرد. اگر کمی دیر جوابش را میدادم باید سریع از
دلش در میآوردم والا قهر میکرد. هر چه این رابطه جلوتر میرفت این حسادت و قهرها
بیشتر میشد تا جایی که یک روز به خودم آمدم و دیدم زندگیم شده قربان صدقه رفتن
آدمی که حتی نمیدانم کوتاه است یا بلند؟ چاق است یا لاغر؟ آدمی که تنها برای من
کلمات بود. کلماتی که نمیدانستم کجا ثبت میشود، اما با یک دکمهی دیلیت و
آنفرند، میشد برای همیشه حذفشان کرد. کاری درست که یک دو سال بعد از آن روزهای
اول آشنایی انجام دادم و در گوشی تلفنم هم برای همیشه بلاکش کردم. راستی هیچوقت
نفهمیدم زنش را طلاق داد یا دروغ میگفت؟”
i_like_you-wallpaper-۲۰۰۰x۱٣٣٣edited
به اینجای داستان که رسیدم مریم آهی کشید و گفت: “اما داستان من به راحتی
داستان تو نبود. من قبل از این شرکت در شرکت دیگری کار میکردم. آنجا فروشندهی
ساده بودم که زیر دست مردی کار میکردم که چند سالی بود میشناختمش. زن و بچه
داشت. وقتی بچهی دومش به دنیا آمد برایش کادو بردم. دردسرها از وقتی شروع شد که
با راهنمایی خودم تلفنش را به وایبر متصل کرد. اوایل، شبها پیامی میفرستاد که
فلان کار را انجام دادی یا نه؟ یا فردا با فلان مشتری قرار بگذار. بعد استیکرهای
عجیب و غریب و پیامهایی که وقت و بیوقت میرسید. این پیامها آن قدر زیاد شد که
شبها موبایلم را خاموش میکردم. یک شب شروع کرد در وایبر سوالات عجیب و غریب کردن
و در نهایت گفت که از من خوشش میآید و دوست دارد که رابطه مان جدیتر شود. در
همهی زمان کاری سعیکرده بودم حدود خودم را رعایت کنم. حتی دربارهی نامزدم با
همکارانم صحبت نکرده بودم. خیلی محترمانه گفتم که موضوع را فراموش کند. اولش معذرت
خواهی کرد اما درست فردای همان روز بار دیگر پیامها تکرار شد. هر چی بیمحلی میکردم
او از رو نمیرفت. همکارم بود و نمیخواستم در محیط کاری کسی از این موضوع خبردار
شود. به هر نوشتهای که در فیسبوک میگذاشتم واکنش نشان میداد. حسودی میکرد. به
خودش میگرفت. یک روز که نامزدم به دنبالم آمده بود به طور اتفاقی دید. بعد برایم
پیغام فرستاد که نگفته بودی نامزد داری تا ما خودمان را معطل تو نکنیم. این
عصبانیم کرد. واقعا داشت پا از گلیم خودش فراتر میگذاشت. به تندی نوشتم که حد و
حدود خودت را رعایت کن. که زنگ زد و گفت که حق نداشتم با او بد حرف بزنم. شروع به
فحاشی کرد و تهمتهای بدی زد و… دیگر نمیتوانستم با این آدم کار کنم. استعفایم را
با تمام پیامهایی که برایم فرستاده بود روی میز رییس شرکت گذاشتم و از آنجا بیرون
آمدم و به تلفنهای آن محل کار پاسخ ندادم. دائماً تهدید میکرد. آدم بد دهن و بیاخلاقی
بود. چند روز بعد فهمیدم این آقا یک جور بیماری داشت که برای چند نفر دیگر از
همکاران زن همان شرکت پیامهایی شبیه من فرستاده بود. البته من شانس آوردم که این
شرکت به من شغل بالاتری را پیشنهاد داد. البته شنیدهام که هنوز در همان شرکت
کار میکند.”
نسیم آهی کشید و گفت: “عجب آدمهای مزخرفی بودند مدیران شرکت که بیرونش
نکردند.” بعد مورد خودش را تعریف کرد. کسی که به نسیم گیر داده بود آدم سرشناسی
بود. یک هنرمند شناخته شده که معتقد بود خیلی لطف کرده که از نسیم خوشش آمده. نسیم
به لحاظ کاری مجبور بود هر از گاهی با آن آدم صحبت کند و آن مرد هر بار که نسیم
زنگ میزد دعوتش میکرد که به خانهاش برود:”میدانستم که زنش خارج از ایران است و
تنها زندگی میکند. برای همین هر بار که دعوت میکرد سعی میکردم طفره بروم. بهانه
میآوردم. یک بار در چت گفت: ببین خیلی دخترها هستند که آرزوشونه با من همکلام
بشن اما من نمیدونم چرا بین اون همه از تو خوشم آمده. من گفتم: “آخه شما زن داری
آقا.” خیلی راحت یک شکلک خنده فرستاد و گفت طاعون که ندارم زن دارم. بعد گفت که
اُمُل بازی در نیار، من تو رو به جاهایی میبرم که فکرشم نمیتونی بکنی. اما من
امُل بودم. از مردی که میدانستم به چند دختر جوان پیشنهاد رابطهی جنسی داده و به
رختخوابش برده، نمیشد اعتماد کرد. سعی کردم مدتی جواب اسام اسها و چتهاشو ندم
تا خودش خسته شد و یک شب نوشت لیاقت نداشتی. حالا البته هر از چند گاهی پیام میده.
اما میدونم یک سرش با یک هنرمند جوان گرمه که ظاهراً لیاقتشو داره!”
آنا اما تجربهاش با ما کمی فرق میکرد. او هم در فیسبوک با یک مرد جوان
دوست شده بود که بعدها فهمیده بود متاًهل است. اما نکتهی جالب برایش این بود که
این مرد بشدت مذهبی بود اما پای چت که مینشست انگار یادش میرفت که خدا و پیغمبری
وجود دارد و شروع به چتهای جنسی میکرد. آنا البته برخلاف نسیم برایش اینکه طرف،
زن داشت مهم نبود. میگفت: “من برای این آقا درخواست نفرستادم او آمده طرفم و من
ضامن زندگی خانوادگیش نبودم. اما چیزی که آزارم میداد این بود که این آقا با همهی
اصولگراییش و اینکه مدیر دولتی یکی از شرکتهای معتبر است وارد چتهای جنسی میشود
و آن موقع حلال و حرام برایش اهمیتی ندارد. در حالی که از نزدیک که میبینیش
الحمداللهاش را آنچنان غلیظ میگوید که فکر میکنی در حال نماز خواندن است. من
چند بار سعی کردم بلاکش کنم اما با یک آی دی دیگه آمده. حالا تقریباً بهش محل نمیذارم
میآد برای خودش یک چیزایی مینویسه و میره. منم گاهی یک شکلک براش میفرستم. اما
فکر میکنم همین روزها باید بهش بگم بابا من هیچ گرایشی به مردها ندارم و اگه زن
بودی سراغت میآمدم.”
آنا که دارد از خاطرهاش میگوید به اطرافم نگاهی میاندازم. به مردانی که
در کنار زنان نشستهاند و به این فکر میکنم چند نفر از اینها در روابط جدیدی که
از تکنولوژیهای جدید منشعب شده در کمین دیگری نشستهاند. روابطی که تحت وب شکل میگیرد.
منبع:مجله تابلو
۱۳ نظر:
سلام رزا جان
ببین چه فیلم هایی جایزه فجر (بزرگترین جایزه در ایران) رو می برند
فیلم آذر،شهدخت،پرویز و دیگران.
توفیلم مستقیما به گیاه خوارها توهین می کنه و حتی می گه که گیاه خوارها دو جنس گرا می شند!!
این تیکه کوچیک رو نگاه کن :((
https://www.youtube.com/watch?v=ETlE3BfbReM&feature=youtu.be
و تیکه های دیگری از فیلم
https://www.facebook.com/events/540860299392689/?ref=22
می دونی من چندوقتی هست که فکر می کنم به آخر خط رسیدم . فکر می کنم که وضعیت ما توی اینجا جوری هست که ALF نمی تونه از آزادی حیوانات محافظت کنه در واقع از چندوقت پیش خط مشی ALF و ELF رو کنار گذاشتم
خودمم اعصابم داغونه ...
فقط می دونم که این طرز برخورد با ما درست و دوست داشتنی نیست
زنده باد انقلاب
با عشق و همبستگی
ژن خودخواه
«ژن خودخواه»
اثر: ریچارد داوکینز
مترجم: ناشناس
نشر آکسفورد- 2004
دانلود
http://www.mediafire.com/view/?4i8med81sl067e1
زيستشناس تكاملي
تاريخ طبيعي صلح
https://www.facebook.com/genesandblondes?hc_location=timeline
http://www.mehrnameh.ir/article/2815/تاريخ-طبيعي-صلح-آشتی-و-حل-اختلاف-در-نخستیها-و-انسان
فرضیه حفاظت از دختر - این ایده که والدین دارای سازگاریهای تکاملی هستند که طراحی شده اند تا دختران و پسران را در قلمرو جنسی به صورت متفاوتی اجتماعی کنند- نمونه ای از یک رویکرد مبتنی بر تکامل درباره اجتماعی شدن است. بر طبق فرضیه حفاظت از دختر، تاکید بیشتر والدین بر محدود کردن فرزندان دختر سه مزیت کارکردی دارد: الف) حفاظت از خوشنامی جنسی دخترانشان، ب) حفظ ارزش همسری(قابلیت همسر شدن) دخترانشان ج) جلوگیری از مورد آزار و اذیت جنسی قرارگرفتن دخترانشان. پریلوکس و همکاران با استفاده از دو منبع اطلاعات جداگانه، بزرگسالان جوان و والدین آنها، دریافتند که والدین به احتمال بیشتری تصمیمات همسریابی دخترانشان را در مقایسه با پسرانشان کنترل می کنند (برای مثال، تعیین زمان زودتری برای رفت و آمد به خانه؛ ناراحتی بیشتری در مورد فعالیت های جنسی دخترانشان در مقایسه با پسرشان نشان می دهند و اعمال کنترل بیشتری در مورد تصمیم گیری های انتخاب همسر دخترانشان در مقایسه با پسران نشان می دهند. در یک مطالعه میان فرهنگی گسترده، لاو شواهدی را در حمایت از فرضیه مبتنی بر تکامل حفاظت از دختر پیدا کرد، این مطالعه در میان 93 فرهنگ مختلف در سراسر جهان نشان داد که دختران از نظر جنسی محدودتر از پسران هستند.
:(
سلام وحید جان
داشتم مطالب بالا را میخواندم که وپیامت آمد.
فکر میکنم نباید امیدمان را از دست بدهیم. اگرچه تاکتیکهای مبارزاتی جبهه ی آزادیبخش را نیز نمیشه کپی کرد...
جایی که دمب موش را برای سرگرمی آتش میزنند و سگ را نجس و...
باید راهی به قلب جماعت باز کرد.
یا مثل من محیط را عوض کرد.
شدیدن رفتم توی فکر خانه ی سبز...
با عشق و همبستگی
سلام رزا جان
متاسفانه سایت «مهرنامه» باز نشد(می گه پهنای باند سایت تموم شده!)...
روانشناسی تکاملی یکی از بخش های اصلی سوسیویوبیولوژی هست(حتی بعضی ها می گن اسم دیگه اش هست!) می دونی این آدما کلا هر چیزی رو که ببینند توجیه می کنند یعنی هرچیزی رو که اتفاق افتاده باشه حتی جنگ و تجاوز جنسی ! ، خانواده ، سلسله مراتب ، بردگی ، خیانت به رهبران و دیگران، چندهمسری، خودکشی ، فداکاری ، دوست داشتن دیگران، همکاری ، افسردگی و... وقتی کتابهاشون رو می خونم همه جور حس به سراغم می یاد امید،خوشحالی،ترس ، ناامیدی، تمایل به زدن به کوچه ی علی چپ! ... ولی کلا خیلی این بخش از علم رو دوست دارم. اما چیزی که من تو این مدت فهمیدم اینکه قبل از خوندن باید یکسری موارد رو توی ذهن باشه اولیش اینکه نمی دونم چرا اینها کلا اقلیت ها رو نادیده می گیرند(البته خودشون می گند موقتی هست و بعدا اوناروهم بررسی می کنند) یعنی انگار انتخاب طبیعی فقط مال اکثریت هاست و اون اقلیت ها از زیر دست انتخاب طبیعی در رفتند!
دوم اینکه اینها فقط چیز هایی رو که می بینند رو تفسیر می کنند (ولا غیر!) یعنی الان که مثلا سلسله مراتب همه جا هست(گفتم که اقلیت ها- مثل آنارشیستها- رو نادیده می گیرند) و از بین سیستم های ممکنه به نوعی انتخاب شده رو میان توجیه می کنند و می گند که چرا اینطوری شده.
سوم اینکه اگر ما طور دیگری هستیم این وظیفه ی زیست شناس ها هست که توضیح بدهند چرا و چگونه این طوری هستیم نه اینکه ما هویت و چیستی خودمون رو زیر سوال ببریم
البته می دونی گاهی حرفهای ترسناکی می زنند مثلا اینکه بعضی از گونه های حیوانات که زندگی اجتماعی پیشرفته ای داشتند در اثر یکسری فشارها به سمت زندگی اجتماعی بدوی رفتند و حتی بعضی از گونه ها به زندگی انفرادی پسرفت(یا دقیقتر بازگشت) داشتند می دونی ترسناکی اش این هست که اگر جلو سرمایه داری و جریان اتمیزه کردن آدمها گرفته نشه احتمالا در آینده به جای اینکه «انسان موجود اجتماعی» باشه به لحاظ زیست شناسی هم یک موچود انفرادی محسوب بشه
-----------
منم چند وقت هست که برای یک مکان خوب(باران و هوا و خاک و میزان دریافت نور خورشید) و ارزون! دارم نقشه های اقلیم شناسی رو بررسی می کنم (فعلا بزرگترین مسئله ی من اینه که از کجا شروع کنم!)
----
در مورد ALF هم نمی شه بیشتر از این توی یک جای عمومی مثل اینجا توضیح داد(رفتارم، عقایدم رو توضیح می دن)
باعشق و همبستگی :)
وحید
وحید جان
مقاله را گذاشتم ضمیمه ی پست جدید.
من در این ضمینه فعلن در حال مطالعه هستم. متاسفانه واحد ها را نگرفتم و الان بدلیل علاقه»توجه من از طریق تو بهش جلب شد»
مشغول جمع آوری داده ها هستم.
امروز را میگذارم به خواندن. بزودی دوباره راجع بهش صحبت میکنیم.
من البته روانشناسی اجتماعی را همیشه دوست داشتم. ولی به نظرم در حوزه ی علوم انسانی می آمد.
در مورد خانه ی سبز بیشتر و جدی تر باید فکری کرد...
با عشق
و همبستگی
وحید جان
مقاله را گذاشتم ضمیمه ی پست جدید.
من در این ضمینه فعلن در حال مطالعه هستم. متاسفانه واحد ها را نگرفتم و الان بدلیل علاقه»توجه من از طریق تو بهش جلب شد»
مشغول جمع آوری داده ها هستم.
امروز را میگذارم به خواندن. بزودی دوباره راجع بهش صحبت میکنیم.
من البته روانشناسی اجتماعی را همیشه دوست داشتم. ولی به نظرم در حوزه ی علوم انسانی می آمد.
در مورد خانه ی سبز بیشتر و جدی تر باید فکری کرد...
با عشق
و همبستگی
زمینه+
:)
سلام رزا ی عزیز
مرسی
خوندمش :)
سر فرصت باهم درموردش حرف می زنیم. می دونی من از چند راه به آنارشیسم رسیدم یکی از اولین راه هاش همین سوسیوبیولوژی بود
متاسفانه توی رشته ای که می خوندم تنها یک درس «تکامل» داشت که اونم چلسه ی دوم استاد از کلاس بیرونم کرد! البته من بیرون نرفتم و روی صندلیم نشستم برای همین استاده خودش رفت بیرون! :)) یکی از باحالترین قسمتهاش وقتی بود که به استاده گفتم «لاشخور» :) خلاصه چیزی که از تکامل توی دانشگاه نصیبم شد از همینجور چیزها بود
باعشق و همبستگی:)
:)
the wall by slow yellow
http://youtu.be/DKZmxAK0SPc
رفیق وحید عزیز: هیچوقت نباید ناامید شد.امید آخرین چیزی هست که میبایست از دست داد.همونطور که رفیق روزا گفت تاکتیکهای مبارزاتی برای حفظ محیط زیست و حمایت از حیوانات در جوامع اسلامی از جوامع غربی متفاوت هست.کپی کردن آنها ره به ترکستان است.متاسفانه این رژیم اسلامی به بنیانهای-فابریک- جامعه ایران صدمات شدیدی وارد کرده ....ولی ما که در "اقلیت" (آنارشیست) هستیم میبایست راهکارهای متفاوتی رو برای آینده در ایران بیابیم.شاید یکیش همین تجربیات کمون وار-سبز زیستی (ولی بگونه انطباقی اش با شرایط ایران البته)جواب بده....در سفر بعدی به ایران حتمن بایستی ببینمت و کلی مراوده بکنیم.....بهت خبر میدم کی میام....قربونت:عشق همبستگی و کمک متقابل
سلام به همه :)
ممنون رزا جان
دیدمش ولی راستش نفهمیدم چی می گفت فقط همین education رو فهمیدم . دو-سه ساعت هم با اکولایزر سعی کردم ولی صداش صاف نشد که نشد!
----
باشه پیمان عزیز، اومدی بگو که باهم قرار بزاریم (البته اگر که بودم!). به نظرم موضوع پیچیدهتر از اونی هست که بشه اینجا بازش کرد. ولی حالا که قرار شد هم رو ببینیم بهتر شد.
با عشق و همبستگی
وحید
آجری دیگر در دیوار
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A2%D8%AC%D8%B1%DB%8C_%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1_%D8%AF%D8%B1_%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1
«بخش دوم»، که بیشتر از همه به خاطر جملهٔ «ما هیچ آموزشی نیاز نداریم» مشهور است، به عنوان یک تکآهنگ عرضه شد و تنها ترانهٔ موفق رتبهٔ یکی گروه را در بریتانیا، ایالات متحده، آلمان غربی و بسیاری کشورهای دیگر میسر ساخت. در بریتانیا این ترانه، اولین تکآهنگ گروه بعد از ترانهٔ «مرا در آسمان نشان ده» در سال ۱۹۶۸ بود. این یک آهنگ اعتراضی بر ضد تدریس انعطافناپذیر و دشوار به طور کلی و مدارس شبانهروزی به طور خاص است که موجب شد این ترانه در بسیاری کشورها منع شود.[۲]
برای «بخش دوم»، پینک فلوید به یک دستهٔ همسرایان مدرسهای نیاز داشتند و تهیهکننده، باب ازرین، از مدیر صدا، نیک گریفیتس، درخواست پیدا کردن یک مورد را کرد. گریفیتس در نزدیکی استودیوی بربتانیا رو استودیوز با مدیر معلم موسیقی، آلون رنشا، از مدرسهٔ ایسلینگتون گرین اسکول[۳] وارد گفتوگو شد. دستهٔ همسرایان اجازه نداشتند که بقیهٔ ترانه را پس از خواندن همسرایی بشنوند و هنگامی که خواستند تکنوازی گیلمور را بشنوند با آنها موافقت نشد.[نیازمند منبع] گرچه مدرسه، ۱۰۰۰ پوند را بهطور نقدی دریافت کرد، اما هیچ قراردادی برای حق امتیاز از فروش محصول وجود نداشت. بر اساس قانون کپیرایت ۱۹۹۶ بریتانیا، آنها برای حق امتیاز پخش رسانهای مشمول میشدند و پس از آنکه نمایندهٔ حق امتیاز، پیتر روان، از طریق وبگاه فرندز رییونایتد و به شیوههای دیگر، اعضای دستهٔ همسرایی را دنبال کرد، آنان خواستار حقوق خود شدند. بر خلاف گزارشهای مطبوعات، این مورد شامل پیگیری قانونی پینک فلوید نمیشد. حرفهایهای صنعت موسیقی پیشبینی کردند که هر دانشآموز مبلغی حدود ۵۰۰ پوند را کسب میکردند.[۴]
«بخش دوم»، پینک فلوید را برای بهترین اجرا به وسیلهٔ یک همکاری دونفره یا گروهی راک، نامزد یک گرمی کرد، اما این جایزه به ترانهٔ علیه باد از باب سیگر تعلق گرفت.
در ۱۹۸۰، این ترانه به عنوان یک سرود دستهجمعی اعتراضی به وسیلهٔ دانشآموزان سیاهپوست در قیام رودخانه السی در آفریقای جنوبی که بر ضد تبلیغات نژادی و تبعیض در برنامهٔ آموزشی رسمی اعتراض داشتند، استفاده شد. در دوم مه، این ترانه ممنوع اعلام شد.
:)
the wall
ممنون
:)
وحید
ارسال یک نظر