فیلم راهپیمایی بزرگ جیاپاس و حضورشان در میدانهای
مرکزی شهرهایی که 1994 صحنه قتل عام بومیان، جنگ و مبارزه آنها علیه نیروهای نظامی
مرکز بود.
Zapatistas Silent
Mobilization - December 21 2012
20.000 Zapatisten
marschieren - Neuer Zyklus der Mayas - 21.12.12
Between 10,000 and 12,000 members of the EZLN
held a silent march today through San Cristobal on the fifteenth anniversary of the
Acteal massacre and the first day of the 14th baktún of the mayan calendar.
Marches were also held in 5 other cities, including a reported 40,000
in
Ocosingo.
یکی از حکایات معاون فرمانده مارکوس، که
گویای نگرش زاپاتیست ها در مورد کار جمعی و برداشت آن ها از بحث و گفت و گوست، ترجمهء بهرام قدیمی
حرفِ خدایان بزرگ كه پیش بیاید، آنتونیوی پیر فوراً ظاهر می شود، به
همراهش، نخستینْ خدایان همان ها كه جهان را زائیده اند. او همیشه در حال سیگار
كشیدن است، گاهی در حال راه رفتن، گاهی حرف زدن. امشب آنتونیوی پیر، با من می
نشیند، مثل ده سال پیش از همین امشب می نشیند. با او، با آنتونیوی پیر، همۀ مردان
و زنانی كه در قلب با وقار خود، خونی تیره دارند، در كنارم می نشینند. در كنارم می
نشینند و دست آخر، كلام و صدای مرا می گیرند، تا مبارزه را برای یكدیگر شرح بدهیم.
به خود می گویند، و به من می گویند كه برای شرح دادن است، نه برای تحمیل كردن چیزی
به یكدیگر، نه برای مجبور كردن یكدیگر، نه برای مغلوب كردن دیگری. برای گپ زدن در
مورد مبارزه، و زمانش درچنین شبی در ده سال پیش، همراه با باران و تاریكی ی سردی،
مثل دیوار و سقف. شبی كه در آن، آنتونیوی پیر، قمه به دست، با من در میان گل و لای
گام بر می دارد. گفتم آنتونیوی پیر با من راه می رود؟ خُب، دروغ گفتم، بامن راه
نمی رود، من از پس او می روم. در این شب به قصد راه رفتن نرفته بودیم. گم شدیم.
آنتونیوی پیر از من خواسته بود كه دنبال آهو برویم، و رفتیم، ولی به آن نرسیدیم.
وقتی به خودمان آمدیم، وسط جنگل بودیم، وسط باران، و شب نزدیك می شد.
بیهوده می گویم: «گم شدیم».
آنتونیوی پیر در حالی كه با یك دست دارد كبریت می كشد و دست دیگرش را حفاظ
آتش كرده تا سیگارش را روشن كند، و با حالتی كه نشان می دهد كه او چندان هم نگران
نیست، می گوید: «آره، خُب».
باز می شنوم كه می گوید: «باید راه برگشت را پیدا كنیم». پاسخ می دهم: «من
یك قطب نما دارم»، طوری می گویم كه انگار گفته باشم «اگر نیاز به هل دادن داشته
باشی، من یك موتور دارم».
آنتونیوی پیر تكرار می كند: «آره، خُب»، وبا این كلمه گوئی ابتكارعمل را
در اختیار من می گذارد و نشان می دهد كه حاضر است دنبالم بیاید.
من رهبری را بدست گرفته، اعلام می كنم كه حاضرم تجربۀ دو سالۀ چریكی ام در
كوهستان را به بهترین وجهی بكار بگیرم. زیر درختی پناه می گیرم. نقشه، ارتفاع سنج
و قطب نما را در می آورم. درحالی كه وانمود می كنم كه باصدای بلند با خودم حرف می
زنم، در واقع جلوی آنتونیوی پیر نمایش می دهم؛ ارتفاع از سطح دریا، خطوط
توپوگرافی، فشار هوا، درجات میلیمتری، نقاط مشخص شده، و بقیۀ آن چیزهائی را كه
ارتشی ها «دریانوردىِ خشكی» می نامند را معلوم می كنم. آنتونیوی پیر حرفی نمی زند،
در كنارم است، بدون این كه به خود حركتی بدهد، حدس می زنم كه به من گوش می كند،
چون همچنان سیگارمی كشد. پس از چند دقیقه نمایش تكنیكی و علمی، سر پا بلند می شوم
و قطب نما در دست، جهتِ گوشه ای از شب را نشان داده، در حالی كه به طرفش راه می
افتم، با استواری می گویم: «از این طرف است».
منتظر می شوم تا آنتونیوی پیر «آره، خُب» خود را تكرار كند، اما آنتونیوی
پیر، هیچ نمی گوید. سلاحش، كوله پشتی كوچك شكار و قمه اش را بر می دارد و پشت سر
من راه می افتد. مدتی راه می رویم، بدون این كه به جای آشنائی برسیم. من از این كه
دیدم تكنیك مدرن و وسایلم ناكام مانده اند، خجالت می كشم، و نمی خواهم به عقب
برگردم، با این كه آنتونیوی پیر بدون گفتن كلامی، به دنبالم می آید. در این زمان
به تپه ای می رسیم، فقط از سنگ، صاف مثل دیوار، جلوی راهمان را می گیرد. آخرین
آثار غرور در من وقتی خُرد می شود، كه آنتونیوی پیر با صدائی بلند، می گوید:
«وحالا؟» آنتونیوی پیرفقط همین را گفت. پشت سرم، اول، تَك سرفه ای، و بعد، تف كردن
ریزۀ سیگار را شنیدم.
«وقتی نمی دانی چه چیزی پیش خواهد آمد، نگریستن به عقب، خیلی كمك می كند.»
من پا به پا كرده، برگشتم،. نه برای نگاه كردن به مسیری كه آمده بودیم،
بلكه، به آنتونیوی پیر، با مخلوطی از شرم، استدعا و دلواپسی. آنتونیوی پیر، هیچ
نمی گوید، به من نگاه كرده، می فهمد. قمه اش را در آورده، از میان بیشه راه باز می
كند و جهتی را نشان می دهد.
بیهوده می پرسم: «این طرفی است؟»
آنتونیوی پیر در حالی كه پیچك ها و قطعات مرطوبی از شب را قطع می كند، می
گوید: «آره، خُب»، درعرض چند دقیقه، ما در جادۀ مالرو هستیم، و چراغ ها، طرحی خیره
كننده از روستای آنتونیوی پیر را مژده می دهند. خیس و خسته به كومۀ آنتونیوی پیر
رسیدم. خاله خوانیتا قهوه دم كرد و ما به اجاق نزدیك شدیم. آنتونیوی پیر، پیراهن
خیسش را در آورد، و آن را برا ی خشك شدن، كنار آتش گذاشت. بعد خودش رفت تا در گوشه
ای، روی زمین بنشیند، و به من چهار پایه ای را تعارف كرد. اول مقاومت كردم، تا
اندازه ای به خاطر این كه نمی خواستم از آتش دور بشوم، و تا حدی هم، بخاطر این كه
شرمِ نمایش بیهودۀ نقشه، قطب نما و ارتفاع سنج، همچنان دنبالم بود. هر طور كه بود،
نشستم. هر دو شروع به دود كردن كردیم. من سكوت را شكستم، و از او پرسیدم كه چگونه
راه بازگشت را پیدا كرده.
آنتونیوی پیر به من پاسخ می دهد: «پیدایش نكردم. نه، همانجا بود. پیدایش
نكردم. آن را ساختم. همان طور كه آن رامی سازند. تو فكر می كردی كه راه، یك جائی
هست و دستگاه های تو به ما خواهند گفت كه راه در كجا مانده است. اما، نه. و بعد،
فكر كردی كه من می دانستم كه راه كجاست و دنبالم افتادی. اما، نه. اینطور نبود، من
نمی دانستم كه راه كجاست. آنچه می دانستم این بود كه باید راه را با هم بسازیم.
همین طوری كه ساختیم. این طور به جائی كه می خواستیم، رسیدیم. راه را ساختیم. راهی
آنجا نبود. »
پرسیدم: «اما، چرا به من گفتی كه هر وقت كسی نمی داند كه چه چیزی در پیش
دارد، باید به پشت سر نگاه كند؟»
آنتونیوی پیر پاسخ می دهد: «نه دیگر، نه برای پیدا كردن راه. برای این كه
ببینی كه كجائی، چه گذشت و چه می خواستی.»
دیگر بدون اضطراب می پرسم: «چطور؟»
«آره، خُب. با نگاه كردن به پشت سرت، متوجه می شوی كه كجا مانده ای. یا،
بدین طریق می توانی راهی را كه به خوبی نپیموده ای، ببینی. اگر به پشت سرت نگاه
كنی، متوجه می شوی كه آنچه را كه می خواستی، بازگشت بود، و آنچه گذشت، این است كه
پاسخ دادی كه باید راه برگشت را پیدا كرد. مشكل اینجاست. تو در جستجوی راهی بودی
كه وجود ندارد. می بایستی آن را ساخت.» آنتونیوی پیر، با رضایت لبخند می زند.
با كمی ناراحتی به او گفتم: «اما، برای چه می گوئی كه راه را ساختیم؟ تو
آن را درست كردی، من فقط در پی تو راه رفتم».
«نه دیگر» آنتونیوی پیر با لبخندی ادامه می دهد «من به تنهائی آن را
نساختم. تو هم آن را ساختی، چرا كه یك قسمت را هم تو جلو رفتی.»
حرفش را قطع می كنم: «نشد كه! آن راه بدرد نمی خورد».
آنتونیوی پیر می گوید: «آره، خُب. اما بدرد خورد، برای این كه از طریق آن
دانستیم كه آن راه، درست نیست و آن را باز نگشتیم، و یا شاید به این دلیل كه ما را
به جائی رساند كه نمی خواستیم، و بنا بر این توانستیم، برای رسیدن، یك راه دیگر
درست كنیم».
من مدتی نگاهش كردم و بعد به خود جرئت دادم كه: «پس تو هم نمی دانستی كه
راهی كه داشتی می ساختی، ما را به اینجا می رساند؟»
آنتونیوی پیرمی گوید: «نه دیگه! تنها، با رفتن می شود رسید. با كار، با
مبارزه. همش همین است. بزرگترین خدایان، همان ها كه جهان را زائیده اند، نخستینْ
خدایان، اینطور گفتند». بر می خیزد.
آنتونیوی پیر كه ظاهراً بر دیالكتیك هم به اندازۀ قمه اش تسلط دارد، می
گوید: «خیلی چیزهای دیگر هم گفتند، برای مثال، گاهی باید مبارزه كرد، تا بتوان كار
كرد، و گاهی باید كار كرد، تا بتوان مبارزه كرد».
اینطوری، در چنین شبی در ده سال پیش، در پی آنتونیوی پیر راه رفتم. گفتم
در پی آنتونیوی پیر راه رفتم؟ خُب، دروغ است. در پی او راه نرفتم، همراهش رفتم. و
امشب ، همان شب است، پس از ده سال…