۱۱ آبان، ۱۳۹۰

مثل یک شوخی کوچولوی چخوفی نوشته‌ی leon

مثل یک شوخی کوچولوی چخوفی نوشته‌ی leon

از آنهایی نبود که کسی بتواند ولش کند. از آن آدم‌های تنهایی نکشیده بود.

روز خواب شده بودم آن ایام. زنگ زد. از آیفون دیدمش دستش را گذاشته روی چشم‌هایش، یعنی مثل روزنامه‌ها که چشم قاتل‌ها را توی عکس می‌پوشانند.
در پایین را باز کردم، گوشه‌ی در خانه را هم پیش کردم که پشت در نماند. زیر کتری را روشن کردم و رفتم دست و صورتم را آب بزنم از آن حال و قیافه‌ی تازه از خواب بیدار شده بیرون بیایم.
حوله روی کله‌ی خیسم بود و با لبه‌اش ریش‌های آب چکانم را خشک می‌کردم. وقتی از اتاق بیرون آمدم جلوی در ایستاده بود، مثل دختربچه‌های گند زده‌ای که دست‌ها را به پشت گره می‌زنند و خیره به زمین جلوی مادرشان می‌ایستند. یا پسربچه‌ای کنار در اتاق ناظم. قصد نداشتم در آن لحظه حرفی بزنم، به رویش بیاورم، دیشب را توی سرش بکوبم، خجالتش بدهم. این چیزی بود که انتظارش را می‌کشید. گذاشتم سر فرصت، ناگهان و به شدت ترتیبش را بدهم.
گفتم «چرا دم در وایسادی؟ یه چایی واسه خودت بریز من برم تی شرتمو عوض کنم خیس شده.»
هنوز چشم‌هاش به زمین بود و هنوز در ژست بچه‌های لب ورچیده مانده بود. از لای ورچیدگی لبش من و من کرد «می‌خوای دعوام کنی؟»
دست‌هایش را باز کرد و با صدا و لحن اطفال تازه زبان بازکرده گفت «بگلم کن.» با همان کله‌ی پایین.
خودم را زدم به آن راه. یعنی که یادم نیست و دلیلی برای نخریدن نازش ندارم گفتم «ای جان» و رفتم که بغلش کنم. کسی را تا آن وقت با مانتو و روسری و کیف همزمان بغل نکرده بودم. یکمی عجیب که نه، غریب بود.
همچین که توی بغلم بود آمدم یک ضربه‌ی آرام و کاری بزنم و خلاص. با چانه‌ام روسری و موهایش را کنار زدم و لبم را چسباندم به گوشش.
ـ هوووووووووووووووووفـــــــــــــ
شبیه صدای باد کنار دریا.
گفت «چی؟» گفتم «چی چی؟» گفت «چیزی گفتی؟» گفتم «مگه چیزی شنیدی؟» با تردید گفت «هیچی.»

هیچ نظری موجود نیست: